•
.
#بهوقتبندگے💕
"ماه رجب"
ماهِ خوشگل خداست...
از تک تک لحظاتش برای نزدیک شدن
به #خدا استفاده کنید :)🌼
|•@Patoghemahdaviyoon •°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀شهادتــ به زبان نیست به عمل است...
شهید هادۍ ذولفقاری از آنهایۍ بود
ڪه راه شهادتــ را با عملش طۍ ڪرد
نہ زبانش...😊
#شهید_هادی_ذولفقاری
#شهیدانه_زیستن
🔅 @Patoghemahdaviyoon🕊
#تلنگرانہ✨
روۍهرپلہاۍکہباشۍ:)
خدایکپلہازتوبالاتراست
نہبہاینخاطرکہخداست!'🌱
براۍاینکہدستترابگیرد..! ♥️🦋
آتشبهاختیاریعنےبهاختیار ,
غـمورنجمـردمرابهدلخـریدن
غصھۍمردمراخوردن🕊!
#حاجحسینیکتا🌱
---------------------------------------♥️📕»
.
∞|آمدیچادࢪبھسࢪاز🔗
∞|ازپیشچشممـ ࢪدشدی♥️
∞|بــآخـودمـگـفتمـببیــن🧔🏻📿
∞|ڪعبھبھراھافتادھاست🕋
---------𖢖---------
|🍓|#ﺑﺎﻧﻮیﻋﻠﻮۍ❁
|💍|#عـآشقآنھ
Part 54
#تنها_میان_داعش
کرد :»بیاید دعای توسل بخونیم!« در فشار وحشت و حمالت بیامان
داعشیها، کلمات دعا یادمان نمیآمد و با هرآنچه به خاطرمان میرسید از
اهل بیت ع تمنا میکردیم به فریادمان برسند که احساس کردم همه
خانه میلرزد. صدای وحشتناکی در آسمان پیچید و انفجارهایی پی در پی
نفسمان را در سینه حبس کرد. نمیفهمیدیم چه خبر شده که عمو بلند
شد و با عجله به سمت پنجرههای اتاق رفت. حلیه صورت ظریف یوسف
را به گونه اش چسبانده و زیر گوشش آهسته نجوا میکرد که عمو به سمت
ما چرخید و ناباورانه خبر داد :»جنگنده ها شمال شهر رو بمبارون میکنن!«
داعش که هواپیما نداشت و نمیدانستیم چه کسی به کمک مردم در
محاصره آمرلی آمده است. هر چه بود پس از ۱۶ ساعت بساط آتشبازی
داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود که نفس ما بالا آمد و از کمد
بیرون آمدیم. تحمل اینهمه ترس و وحشت، جانمان را گرفته و باز از همه
سختتر گریه های یوسف بود. حلیه دیگر با شیره جانش سیرش میکرد و
من میدیدم برادرزاده ام چطور دست و پا میزند که دوباره دلشوره عباس
به جانم افتاد. با ناامیدی به موبایلم نگاه کردم و دیگر نمیدانستم از چه
راهی خبری از عباس بگیرم. حلیه هم مثل من نگران عباس بود که یوسف
را تکان میداد و مظلومانه گریه میکرد و خدا به اشک عاشقانه او رحم
کرد که عباس از در وارد شد. مثل رؤیا بود؛ حلیه حیرت زده نگاهش میکرد
Part 55
#تنها_میان_داعش
من با زبان روزه جام شادی را سر کشیدم که جان گرفتم و از جا پریدم.
ما مثل پروانه دور عباس میچرخیدیم که از معرکه آتش و خون، خسته و
خاکی برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل شمع میسوخت. یوسف
را به سینه اش چسباند و میدید رنگ حلیه چطور پریده که با صدایی گرفته
خبر داد :»قراره دولت با هلیکوپتر غذا بفرسته!« و عمو با تعجب پرسید
:»حمله هوایی هم کار دولت بود؟« عباس همانطور که یوسف را میبویید،
با لحنی مردد پاسخ داد :»نمیدونم، از دیشب که حمله رو شروع کردن ما
تا صبح مقاومت کردیم، دیگه تانکهاشون پیدا بود که نزدیک شهر می-
شدن.« از تصور حمله ای که عباس به چشم دیده بود، دلم لرزید و او با
خستگی از این نبرد طولانی ادامه داد :»نزدیک ظهر دیدیم هواپیماها
اومدن و تانک ها و نفربرهاشون رو بمبارون کردن! فکر کنم خیلی تلفات
دادن! بعضی بچه ها میگفتن ایرانی ها بودن، بعضیهام میگفتن کار دولته.«
و از نگاه دلتنگم فهمیده بود چه دردی در دل دارم که با لبخندی کمرنگ
رو به من کرد :»بچهها دارن موتور برق میارن، تا سوخت این موتور برقها
تموم نشده میتونیم گوشیهامون رو شارژ کنیم!« اتصال برق یعنی خنکای
هوا در این گرمای تابستان و شنیدن صدای حیدر که لبهای خشکم به
خنده باز شد. به همت جوانان شهر، در همه خانه ها موتور برق مستقر شد
تا هم حرارت هوا را کم کند و هم خط ارتباطمان دوباره برقرار شود و همین
Part 56
#تنها_میان_داعش
که موبایلم را روشن کردم، ۱۷ تماس بی پاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید
:»نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده!« از اینکه حیدرم اینهمه
عذاب کشیده بود، کاسه چشمم لرزید و اشکم چکید. بلافاصله تماس گرفتم
و صدایش را که شنیدم، دلم برای بودنش بیشتر تنگ شد. نمیدانست از
اینکه صدایم را میشنود خوشحال باشد یا بابت اینهمه ساعت بیخبری
توبیخم کند که سرم فریاد کشید :»تو که منو کشتی دختر!« در این قحط
آب، چشمانم بیدریغ میبارید و در هوای بهاری حضور حیدرم، لبهایم
میخندید و با همین حال بههم ریخته جواب دادم :»گوشی شارژ نداشت.
الان موتور برق اوردن گوشی رو شارژ کردم.« توجیهم تمام شد و او چیزی
نگفت که با دلخوری دلیل آوردم :»تقصیر من نبود!« و او دلش در هوای
دیگری میپرید و با بغضی که گلوگیرش شده بود نجوا کرد :»دلم برا
صدات تنگ شده، دلم میخواد فقط برام حرف بزنی!« و با ضرب سرانگشت
احساس طوری تار دلم را لرزاند که آهنگ آرامشم به هم ریخت. با هر
نفسم تنها هق هق گریه به گوشش میرسید و او همچنان ساکت پای دلم
نشسته بود تا آرامم کند. نمیدانستم چقدر فرصت شکایت دارم که جام
ترس و تلخی دیشب را یکجا در جانش پیمانه کردم و تا ساکت نشدم
نفهمیدم شبنم اشک روی نفسهایش نم زده است. قصه غمهایم که تمام
شد، نفس بلندی کشید تا راه گلویش از بغض باز شود و عاشقانه نازم را
#ادامه_دارد...😍😍