فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
ثوابیهویی،،
اسکرینشاتبگیرید📸
هرشہیدیکہاومد
۱٤صلواتبهشونهدیہکنید!
⌈.🗣 @Patoghemahdaviyoon•.⌋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
راه شهیدان ادامہ دارد...✋🏻❤️
⌈.🕊@Patoghemahdaviyoon•.⌋
نـــظرتون درباره کانالمون(:
#یه_کمی_رد_بشید_از_ناشناسیاتمون😄
👇
https://harfeto.timefriend.net/16106124122695
#رفیقانھ
رفاقـتبایدازجنـسشیشهباشـه؛
همونقَدرشفـاف،همون قدربـرّاقوظَریف"
@Patoghemahdaviyoon
-میگفت:
بیکارکهشدیدوتاصلـواتبفرست
اوندنیادستتوبگیره🌿'
#رفیقصلـواتبفرست˘˘
@Patoghemahdaviyoon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے♥️🌱
ای ارامش و سامون دلم...
گرمه با شما کانون دلم ...
ازتو درمو...🌸
گریھ میڪنم...🌿
#کپی_با_۱۲۰_صلوات
@Patoghemahdaviyoon
Part 63
#تنها_میان_داعش
به سمت زائران دوید و فریاد کشید :»نمیبینید دارن با تانک اینجا رو
میزنن؟ پخش شید!« بدن لمسم را به سختی از زمین کَندم و پیش از آنکه
به کنار حیاط برسم، گلوله بعدی جای پایم را زد. او همچنان فریاد میزد
تا از مقام فاصله بگیریم و ما وحشتزده میدویدیم که دیدم تویوتای عمو از
انتهای کوچه به سمت مقام می آید. عباس پشت فرمان بود و مرا ندید، در
شلوغی جمعیت به سرعت از کنارم رد شد و در محوطه مقابل مقام ترمز
کشید. برادرم درست در آتش داعش رفته بود که سراسیمه به سمت مقام
برگشتم. رزمنده ای کنار در ایستاده و اجازه ورود به حیاط را نمیداد و من
میترسیدم عباس در برابر گلوله تانک ارباً ارباً شود که با نگاه نگرانم
التماسش میکردم برگردد و او در یک چشم به هم زدن، گلوله های خمپاره
را جا زد و با فریاد »لبیک یا حسین« شلیک کرد. در انتقام سه گلوله تانک
که به محوطه مقام زدند، با چند خمپاره داعشی ها را در هم کوبید، دوباره
پشت فرمان پرید و به سرعت برگشت. چشمش که به من افتاد با دستپاچگی
ماشین را متوقف کرد و همزمان که پیاده میشد، اعتراض کرد :»تو اینجا
چیکار میکنی؟« تکیه ام را به دیوار داده بودم تا بتوانم سر پا بایستم و از
نگاه خیره عباس تازه فهمیدم پیشانی ام شکسته است. با انگشتش خط خون
را از کنار پیشانی تا زیر گونهام پاک کرد و قلب نگاهش طوری برایم تپید
که سد صبرم شکست و اشک از چشمانم جاری شد. فهمید چقدر ترسیده ام،
Part 64
#تنها_میان_داعش
به رزمنده ای که پشت بار تویوتا بود اشاره کرد ماشین را به خط مقدم ببرد
و خودش مرا به خانه رساند. نمیخواستم بقیه با دیدن صورت خونی ام
وحشت کنند که همانجا کنار حیاط صورتم را شستم و شنیدم عمو به عباس
میگوید :»داعشی ها پیغام دادن اگه اسلحه ها رو تحویل بدیم، کاری بهمون
ندارن.« خون غیرت در صورت عباس پاشید و با عصبانیت صدا بلند کرد
:»واسه همین امروز مقام رو به توپ بستن؟« عمو صدای انفجارها را شنیده
بود ولی نمیدانست مقام حضرت مورد حمله قرار گرفته و عباس بیتوجه
به نگرانی عمو، با صدایی که از غیرت و غضب میلرزید، ادامه داد :»خبر
دارین با روستای بشیر چیکار کردن؟ داعش به اونا هم امان داده بود، اما
وقتی تسلیم شدن۷۰۰ نفر رو قتل عام کرد!« روستای بشیر فاصله زیادی
با آمرلی نداشت و از بلایی که سرشان آمده بود، نفسم بند آمد و عباس
حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :»میدونین با دخترای بشیر چیکار
کردن؟ تو بازار موصل حراجشون کردن!« دیگر رمقی به قدمهایم نمانده
بود که همانجا پای دیوار زانو زدم، کابوس آن شب دوباره بر سرم خراب
شد و همه تنم را تکان داد. اگر دست داعش به آمرلی میرسید، با عدنان
یا بی عدنان، سرنوشت ما هم همین بود، فروش در بازار موصل! صورت
عباس از عصبانیت سرخ شده بود و پاسخ امان نامه داعش را با داد و بیداد
میداد :»این بیشرف ها فقط میخوان مقاومت ما رو بشکنن! پاشون به
Part 65
#تنها_میان_داعش
شهر برسه به صغیر و کبیرمون رحم نمیکنن!« شاید میترسید عمو خیال
تسلیم شدن داشته باشد که مردانه اعتراض کرد :»ما داریم با دست خالی
باهاشون میجنگیم، اما نذاشتیم یه قدم جلو بیان! حاج قاسم اومده اینجا تا
ما تسلیم نشیم، اونوقت ما به امان داعش دل خوش کنیم؟« اصلا فرصت
نمیداد عمو از خودش دفاع کند و دوباره خروشید :»همین غذا و دارویی
که برامون میارن، بخاطر حاج قاسمِ که دولت رو راضی میکنه تو این
جهنم هلیکوپتر بفرسته!« و دیگر نفس کم آورد که روبروی عمو نشست
و برای مقاومت التماس کرد :»ما فقط باید چند روز دیگه مقاومت کنیم!
ارتش و نیروهای مردمی عملیاتشون رو شروع کردن، میگن خیلی زود به
آمرلی میرسن!« عمو تکیه اش را از پشتی برداشت، کمی جلو آمد و با
غیرتی که گلویش را پُر کرده بود، سوال کرد :»فکر کردی من تسلیم
میشم؟« و در برابر نگاه خیره عباس با قاطعیت وعده داد :»اگه هیچکس
برام نمونده باشه، با همین چوب دستی با داعش میجنگم!« ولی حتی
شنیدن نام امان نامه حالش را به هم ریخته بود که بدون هیچ کلامی از
مقابل عمو بلند شد و از روی ایوان پایین آمد. چند قدمی از ایوان فاصله
گرفت و دلش نیامد حرفی نزند که به سمت عمو برگشت و با صدایی گرفته
خدا را گواه گرفت :»والله تا وقتی زنده باشم نمیذارم داعش از خاکریزها رد
بشه.« و دیگر منتظر جواب عمو نشد که به سرعت طول حیاط را طی کرد
#ادامه_دارد...😍
●مهدےجانـم♥️
تویے امام زمانم،تویے تمام جہانم
تویے بِہ از همہ خوبان،بیا گل نرگس❥
تویے تمام امیدم،تویے نوا و نویدم
تویے ڪہ جلوه احسان،بیا گل نرگس
سلام مولاے مهربانم💗
#صبحتون_مهدوے 🌼
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج 💚
∞| ♡ʝσiŋ🌱↷
『 @Patoghemahdaviyoon』∞♡
| پـٰاتـوقمهدویـون |
هنوزتوآدمشدنمونموندیم اونوقتدعایشهادتهممیڪنیم!
خدایابہحالمونبرس🚶🏾♂💔
#بهوقتبندگے💓
دوتا منبر گوش دادی، سہ تا کتاب خوندی
چهار تا توئیت خوندی از اینور و اونور
فکر کردی کار تمومه و شدی عالم؟!
احساس بینیازی بهـت دست داده!
+ نه رفیق :)
زوده ھنوز بہ یك رکعت شیطان برسے …
۶۰۰۰ سال بندگے شوخے نیست...!
🕊|• @Patoghemahdaviyoon •°
˹🌱
•
.
هروقتخواستیگناهڪنی
اینسوالروازخودتبپرس
مَّالَکُملَاتَرْجُونَلِلهوَقَارَا...؟
شماراچهشدهاستکهبرایخدا
شأنومقاموارزشیقائلنیستید..؟
@Patoghemahdaviyoon
˹🌱
•
.
وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيد ِ(ق/۱۶)
خدٰا خودش گفت :
که من نزدیک ترم به طُ
حتے از رگِ گردنت! ":)
و ما سوٰاد خواندنِ
این نزدیکے رٰا نداشتیم...♥️
@Patoghemahdaviyoon
💕] #شهیدانہ
.
.
اگہ یه روز خواستے☝🏻
تعریفے براۍ #شهید پیدا کنے..؛
بگو شهیــد یعنے بارانـ[🌧]
حُسْنِ باران این است کہ⇣
زمینے ست ولے🍃
آسمانے شده است
و به امدادِ زمین مےآید... :)
.
.
-حٰاجقٰاسِمسُلِیمٰانی
•••@Patoghemahdaviyoon
#حاج_قاسم♥️
تازمین در گردش و آسمان در چرخش است
یاد یاران چون شما در قلب ما آرامش است...☔️🌱
ʝơıŋ➘
|❥ @Patoghemahdaviyoon
🌱'!
#رهبࢪمونھ😍
بخند ڪھ خنده ات
نوازشِ روحه (:♥️
ʝơıŋ➘
|❥ @Patoghemahdaviyoon ツ
#پسࢪونھ
ز گہۅاڔه تا گۅڔ "بسیـجے" امـ، بـدجۅڔ😎✌️🏽
ʝơıŋ➘
|❥ @Patoghemahdaviyoon :)
'^🌸✨
#استادپناهیان:
بروگریہڪن ؛😭
اݪتماسِخداڪن ؛ ❣
بگونمیتونمازموقعیٺِگناھفرارڪنم🍂
اونقدرخداڪریمہ،☺️
ڪہموقعیٺِگناهوفرارےمیدھ،🌱
توفقطمیونِگریہهاتبگو؛😢
دیگہناندارمپاشم؛😣
بگومیخوامگناھنکنمااا، زورمنمیرسہ!😭
معجزھمیڪنہبرات...🙃
ʝơıŋ➘
|❥ @Patoghemahdaviyoon :) 』∞♡
#به_خانم_ما_میگه_بقچه😕
بخونید,خیلی قشنگه
ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎﯼ ﮐﺎﻓﯽ ﻧﻘﻞ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ :👇👇👇👇
👈ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ ﻗﻢ، ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻧﺒﻮﺩ، ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻫﺎﯼ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺭﻭ ﺳﻮﺍﺭ ﺷﺪﯾﻢ 🚍
ﯾﻪ ﺧﺎﻧﻤﯽ ﻫﻢ ﺟﻠﻮﯼ ﻣﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ،👩
ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﺳﺮﺷﻮﻥ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩﻥ !
ﻫﯽ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺍﯼ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﻣﻮﻫﺎﺷﻮ ﺗﮑﻮﻥ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺳﺮﺷﻮ
ﺗﮑﻮﻥ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻣﻮﻫﺎﺵ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ ﺗﻮ ﺻﻮﺭﺕ ﻣﻦ . 😁
ﻫﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯽ ﺷﺪ ﻣﯿﻨﺸﺴﺖ، ﻫﯽ ﺳﺮ ﻭ ﺻﺪﺍ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ.
ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺟﻠﺐ ﺗﻮﺟﻪ ﻋﻤﻮﻣﯽ ﮐﻨﻪ .🔔😒
ﺑﺮﮔﺸﺖ، ﯾﻪ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﻨﻮ ﺧﺎﻧﻤﻢ ﮐﻪ ﮐﻨﺎﺭ
ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ( ﺧﺐ ﭼﺎﺩﺭ ﺳﺮﺵ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭘﻮﺷﯿﻪ ﻫﻢ
ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺗﺶ)
ﮔﻔﺖ : 📣ﺁﻗﺎ ﺍﻭﻥ ﺑﻘﭽﻪ ﭼﯿﻪ ﮔﺬﺍﺷﺘﯽ ﮐﻨﺎﺭﺕ؟😏
ﺑﺮﺩﺍﺭ ﯾﮑﯽ ﺑﺸﯿﻨﻪ .
ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺎ ﻣﯿﮕﻪ ﺑﻘﭽﻪ !😥
ﮔﻔﺘﻢ : ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺎﺳﺖ .😠
ﮔﻔﺖ : ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﻄﻮﺭﯼ ﭘﯿﭽﯿﺪﯾﺶ؟
ﻫﻤﻪ ﺧﻨﺪﯾﺪﻧﺪ.😂
ﮔﻔﺘﻢ : ﺧﺪﺍﯾﺎ ﮐﻤﮑﻤﻮﻥ ﮐﻦ ﻧﺬﺍﺭ ﻣﻀﺤﮑﻪ ﺍﯾﻨﺎ ﺑﺸﯿﻢ ...😔
ﯾﻬﻮ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﺫﻫﻨﻢ ﺭﺳﯿﺪ.💬
ﺑﻠﻨﺪ ﮔﻔﺘﻢ : 📢ﺁﻗﺎﯼ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ!
ﺯﺩ ﺭﻭ ﺗﺮﻣﺰ .😳
ﮔﻔﺘﻢ : ﺍﯾﻦ ﭼﯿﻪ ﺑﻐﻞ ﻣﺎﺷﯿﻨﺖ؟
ﮔﻔﺖ : ﺁﻗﺎﺟﻮﻥ، ﻣﺎﺷﯿﻨﻪ !🚗
ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻫﻢ ﻧﺪﯾﺪﯼ ﺗﻮ، ﺁﺧﻮﻧﺪ؟ !😳
ﮔﻔﺘﻢ : ﭼﺮﺍ؟ ! ﺩﯾﺪﻡ .
ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﻪ ﺭﻭﺵ ﮐﺸﯿﺪﻥ؟
ﮔﻔﺖ : ﭼﺎﺩﺭﻩ ﺭﻭﺵ ﮐﺸﯿﺪﻥ ﺩاره!
ﮔﻔﺘﻢ : ﺧﺐ، ﭼﺮﺍ ﭼﺎﺩﺭ ﺭﻭﺵ ﮐﺸﯿﺪﻩ؟
ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺗﺎ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﮔﺎﺯ ﻭ ﺗﺮﻣﺰ ﮐﻨﻢ، ﭼﻪ ﻣﯽ ﺩﻭﻧﻢ !😡
ﭼﺎﺩﺭ ﮐﺸﯿﺪﻥ ﮐﺴﯽ ،
ﺧﻂ ﻧﻨﺪﺍﺯه ﺭﻭش ...👀
ﮔﻔﺘﻢ : ﺧﺐ، ﭼﺮﺍ ﺷﻤﺎ ﻧﻤﯽ ﮐﺸﯽ ﺭﻭ ﻣﺎﺷﯿﻨﺖ؟
ﮔﻔﺖ ﺣﺎﺟﯽ ﺟﻮﻥ ﺑﺸﯿﻦ ﺗﻮ ﺭﻭ ﻗﺮﺁﻥ .😩
ﺍﯾﻦ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻋﻤﻮﻣﯿﻪ !🚍
ﮐﺴﯽ ﭼﺎﺩﺭ ﺭﻭﺵ ﻧﻤﯽ ﮐﺸﻪ !
ﺍﻭﻥ ﺧﺼﻮﺻﯿﻪ ﺭﻭﺵ ﭼﺎﺩﺭ ﮐﺸﯿﺪﻥ !☝
"ﻣﻨﻢ ﺯﺩﻡ ﺭﻭ ﺷﻮﻧﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﺍﯾﻦ ﺯﻧﻪ ﮔﻔﺘﻢ: ﺍﯾﻦ
ﺧﺼﻮﺻﯿﻪ، ﻣﺎ ﺭﻭﺵ ﭼﺎﺩﺭ کشیدیم😉😅
🍁🍂🍃
#چادریا_فرشته_ترند😊
#به_شرط_حیا😉
#اللهـمعجـللولیـکالفـرج🌱
#چادری_های_فاطمی🌸
ʝơıŋ➘
|❥ @Patoghemahdaviyoon :)
╚❁•°•♡•°•❁╝