-💛🍂-
آدمایهلحظهشبیہخدامیشن!
اونمموقعیهستڪہبہڪسینیڪی
ودلیروشادمیڪنن..
بیابیشترازیہلحظہشبیہخدابشیم؛
صفاتِخداروتووجودتبیدارڪن!
-خداجانِقلبم💛✨
#پاتوق_مهـدویون
🌱|@Patoghemahdaviyoon
| پـٰاتـوقمهدویـون |
"🧡🌿...!"
•🧡-🔗•
از آشنایے با تو دانستم
در مسیر دلدادگے
باید عبد باشے تا امیر شوے
تو دنبال رضایت او بـٰاش
او دنیا و خَلقش را عاشقت میکند
خالص باش ، عزیزت میکند🧡..!
- شهیدابراهیمهادی🌿
#پاتوق_مهـدویون
🌱|@Patoghemahdaviyoon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-اے شمسوقمر محـو تــٰابیدن تـو ...! '
| پـٰاتـوقمهدویـون |
-اے شمسوقمر محـو تــٰابیدن تـو ...! '
-🔗♥️ !'
- چهصحنهایبشودیکشبزیارتےو
منوضریحتووعقدههاییڪعمرم🚶🏿♂💔
#دلتنگڪربلا
#ڪربلـاییمیثممطیعے
_
#پاتوق_مهـدویون
🌱|@Patoghemahdaviyoon
#یک_قطره_امید 💧
«لا تَيأَس و أَنتَ تَعلَم أنَّ الله دوماً
يخلق نوراً جديداً بعد كلِّ ظَلام»
نااُميد نشو...
وقتى ميدونى خدا هميشه بعد از تاريكى
نور جديدی ميسازه✨
#پاتوق_مهـدویون
🌱|@Patoghemahdaviyoon
اینسووآنسـو؎ِجھـٰانرا کهبگردۍ . .
خوشتروزیبـٰاتروآقـٰاتـراز اینمَرد،منآدمندیدم🧡'!(:
#رهبرانه
#پاتوق_مهـدویون
🌱|@Patoghemahdaviyoon
پسرتمردیشده :)
همبهتابوتحواسشهست
همهوایخواهریرادارد🙂؛
#پاتوق_مهـدویون
🌱|@Patoghemahdaviyoon
توڪتاب
سہدقیقہدࢪقیامت
نوشتہبود...!
منهࢪچےشوخےشوخےانجامدادم؛
ایناجد؎جد؎نوشتن!
_یابہخودتمیا؎یابہخودتمیاࢪنت :)
#بدون_تعارف
هدایت شده از | پـٰاتـوقمهدویـون |
#تباه!
ایناچقدرجالبن..
براسگوگربهشونلباسمیگیرن
اونوقتخودشونمیخوانلختبشن..!؟
- مهدیحسنآبادی
@Patoghemahdaviyoon🌱
- ان الحیاهٔ عقیدة و جـهاد🌱 '!
میگنآدمها
خیلـیشبیهڪتابهاییڪه
میخونند؛میشـن...
رفیق . . . !
نزارخاڪبخوره روۍتاقچه
اگرمیخواۍبندهواقعیباشی،
قرآنبخون وعملڪن
بعدشبیهاونۍمیشیڪهخدامیخواد...
#پاتوق_مهـدویون
🌱|@Patoghemahdaviyoon
#درسےازشهدا
☆بنده ی خدا بودن
همیشهبرایخدابندهباشید!
ڪهاگراینچنینشدبدانیدعاقبتهمهےِشمابهخیرختممےشود♥️✨
#پاتوق_مهـدویون
🌱|@Patoghemahdaviyoon
| پـٰاتـوقمهدویـون |
من با چادرم خوشم:)))) #پاتوق_مهـدویون 🌱|@Patoghemahdaviyoon
میگوید:چادرمحدودم میکنه!سختمه!
میپیچه تودست وپام!
امابه جایش این کفش های پاشنه ده سانتی را میپوشد
خیلی راحت است !
درونش احساس آرامش میکند!
اصلاهم برای پایش ضررندارد!
اصلاهم باعث نمیشودزمین بخورد! 🍂🚶♀
#تلنگرانه
دنیا فرصت هست
بـاید بـرای رضـای خـدا کار انجام دهم و دیگر
حـرفی از مـرگ نـزنم. هـر زمـان صـلاح بـاشد
خـودشان بـه سراغ ما خواهند آمد، اما همیشه
دعـا میکردم که مرگ ما با شهادت باشد. در آن
ایام، تلاش بسیاری کردم تا مانند برخی رفقایم،
وارد تـشکیلات سـپاه پـاسداران شـوم. اعـتقاد
داشـتم کـه لـباس سبز سپاه، همان لباس یاران
آخــر الــزمانی امــام غــائب از نــظر اســت.
تـلاشهای مـن بعد از مدتی محقق شد و پس
از گـذراندن دورههـای آمـوزشی، در اوایل دهه
هـفتاد وارد مجموعه سپاه پاسداران شدم. این
را هـم باید اضافه کنم که؛ من از نظر دوستان و
هـمکارانم، یک شخصیت شوخ، ولی پرکار دارم.
یعنی سعی میکنم، کاری که به من واگذار شده
را درسـت انـجام دهـم، امـا همه رفقا میدانند
کـه حـسابی اهـل شـوخی و بگو بخند و سرکار
گذاشتن و... هستم.
رفـقا میگفتند که هیچکس از همنشینی با من
خسته نمیشود.
در مـانورهای عـملیاتی و در اردوهای آموزشی،
هـمیشه صـدای خـنده از چـادر مـا بـه گـوش
مـیرسید. مـدتی بـعد، ازدواج کردم و مشغول
فـعالیت روزمـره شـدم. خلاصه اینکه روزگار ما،
مثل خیلی از مردم، به روزمرگی دچار شد و طی
میشد. روزها محل کار بودم و معمولاً شبها با
خانواده. برخی شبها نیز در مسجد و یا هیئت
مـحل حـضور داشـتیم. سالها از حضور من در
مـیان اعـضای سـپاه گذشت. یک روز اعلام شد
کـه بـرای یـک مـأموریت جـنگی آماده شوید.
ســال ۱۳۹۰ بـود و مـزدوران و تـروریستهای
وابـسته بـه آمـریکا، در شـمال غرب کشور و در
حوالی پیرانشهر، مردم مظلوم منطقه را به خاک
و خـون کـشیده بـودند. آنـها چـند ارتفاع مهم
مـنطقه را تـصرف کرده و از آنجا به خودروهای
عــبوری و نـیروهای نـظامی حـمله مـیکردند،
هــر بــار کـه سـپاه و نـیروهای نـظامی بـرای
مـقابله آمـاده میشدند، نیروهای این گروهک
تروریستی به شمال عراق فرار میکردند. شهریور
همان سال و به دنبال شهادت سردار جاننثاری
و جـمعی از پـرسنل تـوپخانه سـپاه، نـیروهای
ویـژه بـه مـنطقه آمده و عملیات بزرگی را برای
پـــاکسازی کـــل مــنطقه تــدارک دیــدند.
________________________
#سه_دقیقه_در_قیامت
عـملیات بـه خـوبی انجام شد و با شهادت چند
تـن از نـیروهای پاسدار، ارتفاعات و کل منطقه
مرزی، از وجود عناصر گروهک تروریستی پژاک
پاکسازی شد. من در آن عملیات حضور داشتم.
یک نبرد نظامی واقعی را از نزدیک تجربه کردم،
حس خیلی خوبی بود.
آرزوی شـهادت نـیز مـانند دیگر رفقایم داشتم،
اما با خودم میگفتم: ما کجا و توفیق شهادت؟!
دیــگر آن روحـیات دوران جـوانی و عـشق بـه
شــهادت، در وجــود مــا کـمرنگ شـده بـود.
در آن عـملیات، بـه خـاطر گرد و غبار و آلودگی
خـاک مـنطقه و... چـشمان مـن عفونت کرد .
آلـودگی مـحیط، بـاعث سـوزش چشمانم شده
بـود . این سوزش، حالت عادی نداشت. پزشک
واحـد امـداد، قطرهای را در چشمان من ریخت
و گـفت: تـا یـک سـاعت دیگه خوب میشوی.
سـاعتی گـذشت امـا هـمینطور درد چـشم، مرا
اذیت میکرد.
چـند مـاه از آن مـاجرا گـذشت. عملیات موفق
رزمـندگان مـدافع وطن، باعث شد که ارتفاعات
شـمال غـربی بـه کـلی پـاکسازی شود. نیروها
بـه واحـدهای خـود بـرگشتند، امـا مـن هـنوز
درگـیر چـشمهایم بودم. بیشتر، چشم چپ من
اذیـت مـیکرد. حدود سه سال با سختی روزگار
گـذراندم. در ایـن مـدت صدها بار به دکترهای
مختلف مراجعه کردم اما جواب درستی نگرفتم.
تـا ایـنکه یک روز صبح، احساس کردم که انگار
چـشم چپ من از حدقه بیرون زده! درست بود!
در مـقابل آینه که قرار گرفتم، دیدم چشم من از
مکان خودش خارج شده! حالت عجیبی بود. از
طـــــــرفی درد شـــــــدیدی داشــــــتم.
همان روز به بیمارستان مراجعه کردم و التماس
مـیکردم کـه مـرا عـمل کنید. دیگر قابل تحمل
نیست. کمیسیون پزشکی تشکیل شد.عکسها
و آزمـایشهای متعدد از من گرفتند. در نهایت
تـیم پزشکی که متشکل از یک جراح مغز و یک
جـراح چشم و چند متخصص بود، اعلام کردند:
یـک غـده نسبتاً بزرگ در پشت چشم تو ایجاد
شـده، فـشار ایـن غـده باعث جلو آمدن چشم
گـردیده. بـه عـلت چسبیدگی این غده به مغز،
کار جداسازی آن بسیار سخت است. و اگر عمل
صـورت بگیرد، یا چشمان بیمار از بین میرود و
یــــا مــــغز او آســــیب خـــواهد دیـــد.
کـمیسیون پـزشکی، خـطر عمل جراحی را بالای
۶۰ درصـد مـیدانست و مـوافق عـمل نبود. اما
بـا اصـرار مـن و بـا حـضور یک جراح از تهران،
کـمیسیون بـار دیـگر تـشکیل و تصمیم بر این
شـد کـه قـسمتی از ابـروی مـن را شکافته و با
برداشتن استخوان بالای چشم، به سراغ غده در
پـشت چـشم بـروند. عمل جراحی من در اوایل
اردیـبهشت ماه ۱۳۹۴ در یکی از بیمارستانهای
اصـفهان انـجام شـد. عملی که شش ساعت به
طول انجامید. تیم پزشکی قبل از عمل، بار دیگر
بـه مـن و همراهان اعلام کرد: به علت نزدیکی
محل عمل به مغز و چشم، احتمال نابینایی و یا
احـتمال آسـیب به مغز و مرگ وجود دارد. برای
همین احتمال موفقیت عمل، کم است و فقط با
اصـــرار بـــیمار، عـــمل انـــجام مـــیشود.
بـا هـمه دوسـتان و آشنایان خداحافظی کردم.
بـا هـمسرم کـه بـاردار بـود و در ایـن سـالها
سـختیهای بـسیار کـشیده بـود وداع کردم. از
هـمه حـلالیت طـلبیدم و با توکل به خدا راهی
بیمارستان شدم.
وارد اتـاق عـمل شـدم. حـس خـاصی داشـتم.
احـساس مـیکردم که از این اتاق عمل دیگر بر
نـمیگردم. تـیم پزشکی با دقت بسیاری کارش
را شـروع کـرد. مـن در همان اول کار بیهوش
شدم.
________________________
#سه_دقیقه_در_قیامت