eitaa logo
| پـٰاتـوق‌مهدویـون |
1.8هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
8.2هزار ویدیو
187 فایل
بی‌توآوارم‌‌و‌بر‌‌خویش‌‌فروریخته‌‌ام ای‌همه‌‌سقف‌و‌ستون‌و‌همه‌آبادی‌من(:🌿 . [ وقف لبخند آسیدمهدی💚 ] . _سعی داریم مفید باشیم! .. گوش شنوای حرفاتون🌚 : https://daigo.ir/secret/1796928
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 امیر المومنین{؏}: استغفار داروی گــناهان است... 📚غررالحکم؛ ۹۱۳📚 @Patoghemahdaviyoon|•🍃
وقتی یکی هست اون بالا که از خود واقعیت خبر داره، چرا یه بار این طرفی ای یه بار اون طرفی؟! ...!!
🕊 عشق تو را دید و رفت فاصله خندید و رفت مالک اشتر ولی شاخه گلی چید و رفت •°@Patoghemahdaviyoon•°
خدایا توان بده برای تمامِ ادعاهایی که راحت بر جاری میکنم اما ظرفیت اجرای آن را ندارد!
💚 دنبالِ چیزی باش که بمونه برات! حتی توی یه گودالِ ۲متر در ۷۰سانت (: ..!🚶🏻‍♂ @Patoghemahdaviyoon🍃
˹🌱 • . به‌قولِ‌آقـٰا‌مُـصطفےٰصَـدرزٰادھ : "ڪُلُنـٰا‌داغـونتیم‌یـٰازینَـب♥️"
| پـٰاتـوق‌مهدویـون |
Part 79 #تنها_میان_داعـش بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد. از پله های
Part 80 باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با حاج قاسم قرار گذاشتیم!« و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را مشتاقانه به سمت معرکه میکشید. در را که پشت سرش بستم، حس کردم قلبم از قفس سینه پرید. یک ماه بی خبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفس های بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد. پای ایوان که رسیدم ام جعفر هنوز به کودکش شیر میداد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد :»خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!« او دعا میکرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد. چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :»حاج قاسم و جوونای شهر مثل شیر جلوی داعش وایسادن! شیخ مصطفی میگفت سیدعلی خامنه ای به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!« سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان میکرد، به گوشم رساند :»بیچاره مردم سنجار! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش داعش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!« با خبرهایی که میشنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیکتر میشد، ناله حیدر دوباره در گوشم میپیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :»شوهرم دیروز میگفت بعد از اینکه
Part 81 فرمانده های شهر بازم امان نامه رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمیذاره یه مرد زنده از آمرلی بره بیرون!« او میگفت و من تازه میفهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما نارنجک آورده و از چشمان خسته و بیخوابش خون میبارید. از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس اسارت در دلم خاکستر شد و این ها همه پیش غم حیدر هیچ بود. اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت ناموسش بیش از بلایی که عدنان به سرش می آورد، عذاب میکشید و اگر شهید شده بود، دلش حتی در بهشت از غصه حال و روز ما در آتش بود! با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم آتش گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد. نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر میتوانست یوسف را سیر کند. به سرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمیدانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد. حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به شوق دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم. همانطور که به سمت در میدویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی رزمنده ای آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لب- های او بیشتر به خشکی میزد که به سختی پرسید :»حاجی خونه اس؟«
Part 82 گریه یوسف را از پشت سر میشنیدم و میدیدم چشمان این رزمنده در برابر بارش اشک هایش مقاومت میکند که مستقیم نگاهش کردم و بیپرده پرسیدم :»چی شده؟« از صراحت سوالم، مقاومتش شکست و به لکنت افتاد :»بچه ها عباس رو بردن درمانگاه...« گاهی تنها خوشخیالی میتواند نفس رفته را برگرداند که کودکانه میان حرفش پریدم :»دیدم دستش زخمی شده!« و کار عباس از یک زخم گذشته بود که نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی بالا آمد :»الان که برگشت یه راکت خورد تو خاکریز.« از گریه یوسف همه بیدار شده بودند، زنعمو پشت در آمد و پیش از آنکه چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم. دیگر نمیشنیدم رزمنده از حال عباس چه میگوید و زنعمو چطور به هم ریخته و فقط به سمت انتهای کوچه میدویدم. مسیر طولانی خانه تا درمانگاه را با بیقراری دویدم و وقتی رسیدم دیگر نه به قدمهایم رمقی مانده بود نه به قلبم. دستم را به نرده ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم التماس میکردم که در گوشه حیاط عباسم را دیدم. تخت های حیاط همه پر شده و عباس را در سایه دیوار روی زمین خوابانده بودند. به قدری آرام بود که خیال کردم خوابش برده و خبر نداشتم دیگر خونی به رگ هایش نمانده است. چند قدم بیشتر با پیکرش فاصله نداشتم، در همین فاصله با هر قدم قلبم به قفسه سینه کوبیده میشد و بالای سرش از نفس افتادم. دیگر قلبم فراموش کرده ... 😊
شبتون شہدایے📚✨ دلتون مہدو؁💕 نماز شب یادتون نࢪھ🖇 وضو قبل خواب فࢪاموش نشہ💕 لفت ندیت فࢪدا ڪلے فعالیت جذاب داࢪیم🍓 بمونین بࢪامون🌼🖐🏻 التماس دعا☁️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_401644107203608591.mp3
1.22M
صبحم را با یاد تو آغاز میکنم مولا جان🌷 Ⓙⓞⓘⓝ→↓ √°@Patoghemahdaviyoon
💚 خورشید من ٺویے وبے حضورٺو صبحم بخیرنمےشود اے آفٺاب من گرچهره رابرون نڪنے ازنقاب خود صبحے دمیده نگردد بہ خواب من ✋سلام خورشیدعالم تابان☀️ @Patoghemahdaviyoon|•🌼
#مڪان‌عاشقے😌 مَنو آروم میکُِنه..، همین‌یادِت،مَهدی‌جاٰن😔 @Patoghemahdaviyoon|••
.. ظہورنزدیک‌ترازاون‌چیزیہ‌ کہ‌ذهن‌وعقل‌و‌منطق‌ما؛درکش‌کنہ! کوچیک‌ترین‌کارما.. دقت‌کن کوچیک‌ترین‌کارما توظہورآقااثرداره🌿♡| اَݪٰلّہُـمَ عجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌🦋 ••@Patoghemahdaviyoon••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ღـــيدانہ بہﻣــﺎﺩﺭ♡ ﻗﻮݪ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺮ میگردد🤝 ﭼﺸمـ ﻣــﺎﺩﺭ👁 ڪہ بـہ ﺍسـتخـوان ﻫـ ﺎے بے جمجـمہ ﺍفتــاﺩ😔 ݪبخــنـد ٺلخے ﺯﺩ ﻭ گفتـ: بچہ امـ ﺳﺮﺵ مے ﺭفت ﻭلی نمے ﺭفتـ•••‌]🥺🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا