•°~
میگفت:
+خداوندمعشوقنیست!!
-- اوخودعشقاست؛🌿✨
کدامینمعشوق میتواندبگویدصدباراگرتوبه شکستی باز؟!
شهادترانهدرجنگ،در مبارزهمیدهند✊🏻
ماهنوزشهادتیبیدردمیطلبیم😔
غافلازآنڪہشهادتراجزبہ ^اهلدرد^نمیدهند
#بسیتفکر🔍
#شهادت🌱
•°@Patoghemahdaviyoon|•✨
کسایی که میجنگن ...
زخمی هم میشن ...
دیروز با #گلوله ...
امروز با #حرف ...🙂
#شهدا وقتی تیر میخوردن
میگفتن فدا سر مهدی فاطمه:)
--
این تصور منه ...
تویی که داری برای امام زمانت
کار میکنی شب و روز ...
وقتی مردم با حرفاشون بهت
زخم زدن،تو دلت با خودت بگو
"فدا سر مهدی فاطمه" ...❣
آقا خودش میاد زخمتو درمان میکنه🙃
@Patoghemahdaviyoon🕊
Seyed Javad Zaker - Ye Refigh Daram Ke (128).mp3
5.1M
یه رفیق دارم که نامش حسین....
@Patoghemahdaviyoon
H-Taher.Hazrate.Eshgh.rashedoon.ir.mp3
5.47M
حـسین طاهری_اےحضرت عشق👌
@Patoghemahdaviyoon
| پـٰاتـوقمهدویـون |
Part 90 #تنها_میان_داعـش نتونستم باهاش حرف بزنم!« رزمنده ای با عجله بیماران را به داخل هلی- کوپت
Part 91
#تنها_میان_داعـش
خانه، حرف های فرمانده در سرم میچرخید و به زخم دلم نمک میپاشید
که رسیدن نیروهای مردمی و شکست محاصره در حالیکه از حیدرم بیخبر
بودم، عین حسرت بود.
به خانه که رسیدم دوباره جای خالی عباس و عمو، در و دیوار دلم را
در هم کوبید و دست خودم نبود که باز پلکم شکست و اشکم جاری شد.
نمیدانستم وقتی خط حیدر خاموش و خودش اسیر عدنان یا شهید است،
با هدیه حلیه چه کنم و با این حال بی اختیار سمت کمد رفتم. در کمد را
که باز کردم، لباس عروسم خودی نشان داد و دیگر دامادی در میان نبود
که همین لباس عروس آتشم زد. از گرما و تب خیس عرق شده بودم و
همانجا پای کمد نشستم. حلیه باطری را کنار موبایلم کف کمد گذاشته بود
و گرفتن شماره حیدر و تجربه حس انتظاری که روزی بهاری ترین حال
دلم بود، به کام خیالم شیرین آمد که دستم بی اختیار به سمت باطری رفت.
در تمام لحظاتی که موبایل را روشن میکردم، دستانم از تصور صدای حیدر
میلرزید و چشمانم بی اراده میبارید. انگشتم روی اسمش ثابت مانده و
همه وجودم دست دعا شده بود تا معجزه ای شود و اینهمه خوش خیالی تا
مغز استخوانم را میسوزاند. کلید تماس زیر انگشتم بود، دلم دست به دامن
امام مجتبی ع شد و با رؤیایی دست نیافتنی تماس گرفتم. چند لحظه
Part 92
#تنها_میان_داعـش
سکوت و بوق آزادی که قلبم را از جا کنَد! تمام تنم به لرزه افتاده بود،
گوشی را با انگشتانم محکم گرفته بودم تا لحظه اجابت این معجزه را از
دست ندهم و با رؤیای شنیدن صدای حیدر نفسهایم میتپید. فقط بوق
آزاد میخورد، جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از صدای حیدرم نبود.
پرنده احساسم در آسمان امید پر کشید و تماس بی هیچ پاسخی تمام شد
که دوباره دلم در قفس دلتنگی به زمین کوبیده شد. پی در پی شماره
میگرفتم، با هر بوق آزاد، میمردم و زنده میشدم و باورم نمیشد شر
عدنان از سر حیدر کم شده و عشقم رها شده باشد. دست و پا زدن در برزخ
امید و ناامیدی بلایی سر دلم آورده بود که دیگر کارم از گریه گذشته و به
درگاه خدا زار میزدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم. بیش از چهل روز بود
حرارت احساس حیدر را حس نکرده بودم که دیگر دلم یخ زده و انگشتم
روی گوشی میلرزید. در تمام این مدت منتظر شهادتش بودم و حالا خطش
روشن بود که عطش چشیدن صدایش آتشم میزد. باطری نیمه بود و نباید
این فرصت را از دست میدادم که پیامی فرستادم :»حیدر! تو رو خدا جواب
بده!« پیام رفت و دلم از خیال پاسخ عاشقانه حیدر از حال رفت. صبر کردن
برایم سخت شده بود و نمیتوانستم در انتظار پاسخ پیام بمانم که دوباره
تماس گرفتم. مقابل چشمانم درصد باطری کمتر میشد و این جان من
بود که تمام میشد و با هر نفس به خدا التماس میکردم امیدم را از من
Part 93
#تنها_میان_داعـش
نگیرد. یک دستم به تمنا گوشی را کنار صورتم نگه داشته بود، با دست
دیگرم لباس عروسم را کنار زدم و چوب لباسی بعدی با کت و شلوار مشکی
دامادی حیدر در چشمم نشست. یکبار برای امتحان پوشیده و هنوز عطرش
به یادگار مانده بود که دوباره مست محبتش شدم. بوق آزاد در گوشم، انتظار
احساس حیدر و اشتیاق عشقش که بی اختیار صورتم را سمت لباسش کشید.
سرم را در آغوش کتش تکیه دادم و از حسرت حضورش، دامن صبوری ام
آتش گرفت که گوشی را روی زمین انداختم، با هر دو دست کتش را کشیدم
و خودم را در آغوش جای خالی اش رها کردم تا ضجه های بی کسی ام را
کسی نشنود. دیگر تب و تشنگی از یادم رفته و پنهان از چشم همه، از هر
آنچه بر دلم سنگینی میکرد به خدا شکایت میکردم؛ از شهادت پدر و مادر
جوانم به دست بعثی ها تا عباس و عمو که مظلومانه در برابر چشمانم پَرپَر
شدند، از یوسف و حلیه که از حالشان بیخبر بودم و از همه سخت تر این
برزخ بیخبری از عشقم! قبل از خبر اسارت، خطش خاموش شد و حالا
نمیدانستم چرا پاسخ دل بیقرارم را نمیدهد. در عوض داعش خوب جواب
جان به لب رسیده ما را میداد و برایمان سنگ تمام میگذاشت که نیمه-
شب با طوفان توپ و خمپاره به جانمان افتاد. اگر قرار بود این خمپاره ها
جانم را بگیرد، دوست داشتم قبل از مردن نغمه عشقم را بشنوم که پنهان
از چشم بقیه در اتاق با حیدر تماس گرفتم، اما قسمت نبود این قلب غمزده
#ادامه_دارد.... 😊😍
امامسجاد‹؏›فرمودند↓🌱
هرڪسسہصلواتبراےمادرمحضرتفاطمه‹س› بفرستد،تمامےگناهانش بخشیدھمیشود✨
❪اللّهُمَّ صَل ِّعَلی فاطِمَة َوَ اَبیها وَبَعْلِهاوَبنیهاو َالسِّر ِّالْمُسْتَوْدَع ِفیها بِعَدَد ِمااَحاطَ بِه عِلْمُكَ♥️❫
#مادر_خوبی_ها
@Patoghemahdaviyoon
یکنفرماندهازاینقوم...
کهبرمیگردد♡
#السلامعلیکیابقیةاللهفیارضه💙
@Patoghemahdaviyoon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*یا صاحب الزمان علیه السلام*
انگار که دستِ عاشقان بسته شده است
آدینه هم از نبودِ تو خسته شده است
آقا ... بخدا تماماً از دوریِ توست
سنگینیِ روزِ جمعه برجسته شده است
خستهایم از گذر هفتههاو روزها
خستهاز تکرارجمعههای بیحضورتان
العجل ای قرار دلهای بیقرار😔😭
@Patoghemahdaviyoon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک جمعه بیا به جمکران دل من.... عمریست که من منتظر دیدارم....
@Patoghemahdaviyoon
#تلنگـرانہ💭
《هرگاه خواستی گناه کنی،
یک لحظه بایست
به نفست بگو
اگه یک بار دیگه وسوسم کنی
شکایتت رو به امامزمان میکنم》
•|حالا اگر توانستی حُرمت اقارو
بشکنی برو گناه کن...|•
@Patoghemahdaviyoon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسکرینشاتبگیرید
هر شهیدیدرومد
بهشونپنج شاخهگلصلوات
هدیهکنیـد...🤤
#ثواب_یهویی🦋
❁[ @Patoghemahdaviyoon ]❁
•┈┈••✵•𖣔•✵••┈┈•
#شهیدانه🥀
گفتم بہ او جانم شدے
گفتا ز عشق خاتم شدے...
گفتم بہ سوی من بیا
گفتا کہ همراهم شدے :)💞
#تلنگرانه_
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
┄┅─✵🌸🌸✵─┅┄
@Patoghemahdaviyoon|•
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄