910.6K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مگه از سنگه🎵✔️
💔💔💔💔
'•@Patoghemahdaviyoon•'
| پاتـوق مهـدویون |
Part 96 #تنها_میان_داعـش همسایه ای که درست کنار ما جان داده بود کاسه دلم را از درد پُر کرد، اما
Part 97
#تنها_میان_داعـش
و دخترعموها را خالی میکردم، بی سر و صدا شالم را سر کردم و مهیای
رفتن شدم که حسی در دلم شکست. در این تاریکی نزدیک سحر با خائنینی
که حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه کسی میشد اعتماد
کنم؟ قدمی را که به سمت در برداشته بودم، پس کشیدم و با ترس و
تردیدی که به دلم چنگ انداخته بود، سراغ کمد رفتم. پشت لباس عروسم،
سوغات عباس را در جعبه ای پنهان کرده بودم و حالا همین نارنجک می-
توانست دست تنهای دلم را بگیرد. شیشه آب و نان خشک و نارنجک را
در ساک کوچک دستی ام پنهان کردم و دلم برای دیدار حیدر در قفس سینه
جا نمیشد که با نور موبایل از ایوان پایین رفتم. در گرمای نیمه شب تابستان
آمرلی، تنم از ترس میلرزید و نفس حیدرم به شماره افتاده بود که خودم
را به خدا سپردم و از خلوت خانه دل کندم. تاریکی شهری که پس از هشتاد
روز جنگ، یک چراغ روشن به ستونهایش نمانده و تلی از خاک و خاکستر
شده بود، دلم را میترساند و فقط از امام مجتبی ع تمنا میکردم به اینهمه
تنهایی ام رحم کند. با هر قدم حسرت حضور عباس و عمو آتشم میزد که
دیگر مردی همراهم نبود و باید برای رهایی عشقم یک تنه از شهر خارج
میشدم. هیچکس در سکوت سَحر شهر نبود، حتی صدای گلوله ای هم
شنیده نمیشد و همین سکوت از هر صدایی ترسناکتر بود. اگر نیروهای
Part 98
#تنها_میان_داعـش
مردمی به نزدیکی آمرلی رسیده بودند، چرا ردی از درگیری نبود و می-
ترسیدم خبر زینب هم شایعه جاسوسان داعش باشد. از شهر که خارج شدم
نور اندک موبایل حریف ظلمات محض دشت های کشاورزی نمیشد که
مثل کودکی از ترس به گریه افتادم. ظاهراً به زمین ابوصالح رسیده بودم،
اما هر چه نگاه میکردم اثری از خانه سیمانی نبود و تنها سایه سنگین
سکوت شب دیده میشد. وحشت این تاریکی و تنهایی تمام تنم را می-
لرزاند و دلم میخواست کسی به فریادم برسد که خدا با آرامش آوای اذان
صبح دست دلم را گرفت. در نور موبایل زیر پایم را پاییدم و با قامتی که از
غصه زنده ماندن حیدر در این تنهاییِ پُردلهره به لرزه افتاده بود، به نماز
ایستادم. میترسیدم تا خانه را پیدا کنم حیدر از دستم رفته باشد که نمازم
را به سرعت تمام کردم و با وحشتی که پاپیچم شده بود، دوباره در تاریکی
مسیر فرو رفتم. پارس سگی از دور به گوشم سیلی میزد و دیگر این
هیولای وحشت داشت جانم را میگرفت که در تاریک و روشن طلوع آفتاب
و هوای مه گرفته صبح، خانه سیمانی را دیدم. حالا بین من و حیدر تنها
همین دیوار سیمانی مانده و عشقم در حصار همین خانه بود که قدم هایم
بی اختیار دوید و با گریه به خدا التماس میکردم هنوز نفسی برایش مانده
باشد. به تمنای دیدار عزیزدلم قدم های مشتاقم را داخل خانه کشیدم و
چشمم دور اتاق پَرپَر میزد که صدایی غریبه قلبم را شکافت :»بالاخره با
Part 99
#تنها_میان_داعـش
پای خودت اومدی!« تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم
و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم کوبیده شد. عدنان کنار دیوار روی زمین
نشسته بود، یک دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش اسلحه را
سمتم نشانه رفته بود. صورت سبزه و لاغرش در تاریکی اتاق از شدت عرق
برق میزد و با چشمانی شیطانی به رویم میخندید. دیگر نه کابوسی بود
که امید بیداری بکشم و نه حیدری که نجاتم دهد، خارج از شهر در این
دشت با عدنان در یک خانه گرفتار شده و صدایم به کسی نمیرسید. پاهایم
سُست شده بود و فقط میخواستم فرار کنم که با همان سُستی به سمت
در دویدم و رگبار گلوله جیغم را در گلو خفه کرد. مسیرم را تا مقابل در به
گلوله بست تا جرأت نکنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ
میزدم. دوباره گلنگدن را کشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه
تهدیدم کرد :»یه بار دیگه جیغ بزنی میکُشمت!« از نگاه نحسش نجاست
میچکید و میدیدم برای تصاحبم لَهلَه میزند که نفسم بند آمد. قدمهایم
را روی زمین عقب میکشیدم تا فرار کنم و در این زندان راه فراری نبود
که پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد. از درماندگی ام لذت میبرد و
رمقی برای حرکت نداشت که تکیه به دیوار به اشکم خندید و طعنه زد
:»خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فکر نمیکردم انقدر زود برسی!«
با همان دست زخمی اش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد
#ادامه_دارد.... 😊
⟮🌿⟯
•
.
اَلسَّلامُعَلَىالْحُسَيْنِ
وَعَلىعَلِىِّبْنِالْحُسَيْنِ
وَعَلىاَوْلادِالْحُسَيْنِ
وَعَلىاَصْحابِالْحُسَيْنِ✨'!
@Patoghemahdaviyoon🍃