فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلفی با یک پرچم 🇸🇩🇺🇸
@Patoghemahdaviyoon🍃
| پـٰاتـوقمهدویـون |
سلفی با یک پرچم 🇸🇩🇺🇸 @Patoghemahdaviyoon🍃
این سه دقیقه رو از دست ندید 😊👍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خونِ ‹ #حاجقاسم♥️ ›
اذانےبھوقتِافولِآمریڪا ؛
وَڪلیدِفتحِبیتـالمقدساست..!
⸤#حاجحسینآقاۍِیڪتـٰا⸣
#پاتوق_مهدویون
شدیداً بترس از اینڪه •••↓
هیچ قدمے براے ظهور امام زمان (عجل الله) برنداشته باشے!!!
{•اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفࢪَج•}
#پاتوق_مهدویون
بروبچ!!
پایـھهستینیِصـوتفوقالعادهبذارم
باهـمگوشکنیم؟!
دلمنیومدتنھـٰایـیلذتببرمازش..!!
•
.
بندگیمونجــوریشدهکـھاگہدرمحضر
خـلقِخـداباشیمشھیدزندهایـم !
ولــےاگـردرمحضرخــداوخلوتخـودمون
باشیم🚶🏿♂💔. . .
اللّٰھاکبـر!!
.
•
باشه همیشه گوشهی میزم
تـا هیـچوقت یـادم نرﻫ
یه سربـازم براے وطن
#استوࢪے
ʝơıŋ➘
|❥ @Patoghemahdaviyoonツ
اے لشکࢪ صاحــب زمان
آماده باش آماده باش✨
#عڪسنوشٺھ
ʝơıŋ➘
|❥ @Patoghemahdaviyoonツ
#رمان_جانم_میرود
* به قلم فاطمه امیری زاده *
#قسمت_نوزدهم
ـــ لعنت بهت
صورتش را با دست پوشاند و هق هق می کرد
به ذهنش رسید برود و کسی را پیدا کند تا آن ها را کمک کند
خواست از جایش بلند شود ولی با شنیدن آخ کسی و داد یکی از پسرها که مدام با عصبانیت می گفت
ــــ کشتیش عوضی کشتیش
دیگر نتوانست بلند شود
سر جایش افتاد ،فقط به در خیره بود نمی توانست بلند شود و برود ببیند که چه اتفاقی افتاده
امید داشت که الان شهاب بیاید و به او بگویید همه چیز تمام شده
اما خبری نشد
ارام ارام دستش را روی دیوار گذاشت و بلند شد به طرف در رفت در را باز کرد
به اطراف نگاهی کرد خبری از هیچکس نبود جلوتر رفت از دور کسی را دید که بر روی زمین افتاده
کم کم به طرفش رفت دعا می کرد که شهاب نباشد با دیدن جسم غرق در خوِن شهاب جیغی زد...
در کنار جسم خونین شهاب زانو زد شوڪه شده بود باور نمے کرد که ایڹ شهاب است
نگاهی به جای زخم انداخت جا بریدگی عمیق بود حدس زد که چاقو خورده بود تکانش داد
ــــ آقا
ـــ شهاب .سید توروخدا یه چیزی بگو
جواب نشنید شروع کرد به هق هق کردن بلند داد زد
ـــ کمک کمک یکی بهم کمک کنه
ولی فایده ای نداشت نبضش را گرفت کند می زد
از جای خود بلند شد و سر گردان دور خودش می چرخید
با دیدن تلفن عمومی به سمتش دوید
تلفن را برداشت و زود شماره را گرفت
ـــ الو بفرمایید
* از.لاڪ.جیـغ.تـا.خــدا *
* ادامه.دارد... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
#رمان_جانم_میرود
* به قلم فاطمه امیری زاده *
#قسمت_بیستم
ـــ الو یکی اینجا چاقو خورده ـ
ــــ اروم باشید لطفا، تا بتونید به سوالاتم جواب بدید
ـــ باشه
ـــ اول ادرسو بدید
ـــ .....
ـــ نبضش میزنه
ـــ آره ولی خیلی کند
ـــ خونش بند اومده یا نه
ـــ نه خونش بند نیومده
ـــ یه دستمال تمیز روی زخمش میزاری و آروم فشار میدی
ـــ خب یگه چیکار کنم
ـــ فقط همینـــ
مهیا نزاشت خانومه ادامه بده زود تلفنو گذاشت و به طرف پایگاه رفت و یک دستمال پیدا کرد کنار شهاب زانو زد نگاهی به او انداخت رنگ صورتش پریده بود لبانش هم خشک و کبود بودند
ــــ وای خدای من نکنه مرده شهاب سید توروخدا جواب بده
دستمال را روی زخمش گذاشت از استرس دستانش می لرزیدند
محکم فشار داد که شهاب از درد چشمانش را آرام باز کرد
مهیا نفس راحتی کشید
تا خواست از او بپرسید حالش خوب است
شهاب چشمانش را بست
ــــ اه لعنتی
با صدای امبولانس خوشحال سر پا ایستاد
دو نفر با بلانکارد به طرفشان دویدند بالای سر شهاب نشستند یکی نبضشو میگرفت یکی آمپول میزد
مهیا کناری ایستاد و ناخن هایش را از استرس می جوید
* از.لاڪ.جیـغ.تـا.خــدا *
* ادامه.دارد... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید