eitaa logo
| پاتـوق مهـدویون |
4هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
8.3هزار ویدیو
174 فایل
[ وقف ِلبخند آســیدمهدی💚 ] . _سعی داریم مفید باشیم! . محتوا ؟ فاقد ثبات ؛ کپی ؟ روزمرگی‌ها نه ، بقیش حلالت مؤمن . . جهت ارتباط : @R_Aaa806
مشاهده در ایتا
دانلود
1.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. [شهادت یعنے↓ متفاوت بہ آخر برسیم. و گرنہ، مرگ پایان همہ قصہ هاست...]🙃♥️ 🌙 👀 @Patoghemahdaviyoon
1.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کسی رو نداره این بی نوا الا حسین💔 ‌┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄ ‌‌ ╔═.🍃🕊.═══♥️══╗ @Patoghemahdaviyoon ╚═♥️════.🍃🕊.═╝
45.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رپ مهراب درمورد عاشورا😳💚... پیشنهاد دانلود. 📸 @Patoghemahdaviyoon
گاهـےبایدبشنویم، بایدبھمون‌بگـھ‌داری‌اشتباه‌میری.. چـھ‌خوبـھ‌کـھ‌یِ‌وجدان‌داریم، کـھ‌هنوززنده‌اس..!:)
بخاطرلبخندرضایت‌امام‌زمانمون‌نماز اول‌وقت‌بخونیم🌼:)!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢حتی اگه ذره ای به شهدا ارادت داری لایک کن و به اشتراک بزار💢 (کپشن رو بخونید👇) تلفنم زنگ خورد دوستم بود(سحر) جواب دادم من: الو .. سلام ... سحر: سلام پاشو بریم مزار شهدا من:اممم🤔 باش بریم قطع کردم حاظر شدم و رفتم پیش سحر سوار مترو شدیم و به مقصد رسیدیم دل تو دلم☺ نبود برای اولین بار بود که میرفتم مزار شهدا هرگام که نزدیک تر میشدیم تپش قلبم💙 بیشتر میشد.... اولین چیزی که اونجا دیدم شخصی بود که عکس شهیدان رو با طراحی های زیبایی میفروخت اولین عکسی که چشمم رو گرفت عکس شهید حججی بود،کسی که خیلی نسبت بهش ارادت خاصی دارم 😍 سحر گفت موقع برگشت میایم میگیریم فعلا بریم،خلاصه راه افتادیم،هدفمون رو نمیدونستم ولی کم کم به قطعه ۲۶ نزدیک شدیم بوی گلاب رو حس کردم به دوستم گفتم به به چه بوی گلابی میاد دوستم گفت اونجا رو میبینی به جایی اشاره کرد که خیلی شلوغ بود گفتم خب که چی گفت اون همون شهیدیه که مزارش بوی گلاب میده انگار توی دلم قند میسابیدن خیلی خوشحال شدم 🤗 رفتیم اونجا که دیدم مزارش خیس از گلابه و یه فاتحه خوندیم،ادامه ی مسیرمون رو که رفتیم به یجای که بازم خیلی شلوغ بود رسیدیم مزار رو نگاه کردم شهید ابراهیم هادی اونجا بود که انگار کل دنیا برای من بود نشستم و یک دل سیر نگاش کردم و درد و دل کردم چه حس نابی داشتم،از اونجا که برگشتیم هدایت شدیم سمت شهدای گمنام کمی اونجا نشستیم سحر گفت بریم خونه دوس نداشتم برم دوس نداشتم این حس ناب اینقدر زود تموم بشه ولی مجبور به برگشت شدیم اخرشم رفتم عکس شهیدی که ماه تولد ایشون و من یکی هست و من خیلی دوسش دارم رو گرفتم 💝شهید حمید سیاهکالی مرادی💝 این حس ناب رو برای همتون آرزو میکنم 😍 #عاشقانه_مذهبی
| پاتـوق مهـدویون |
#رمان.جانَم.میرَوَد * به قلم خانم فاطمه امیری زاده * #قسمت.هفتاد مهیا به سمت جاده دوید.... با
.جانَم.میرَوَد * به قلم خانم فاطمه امیری زاده * .هفتاد.ویک به سمت همان مسیر دوید.... و همچنان اسم مهیا را فریاد می زد. یک ساعتی می شد، که دنبال مهیا می گشت. اما اثری از مهیا پیدا نکرده بود. دستش را در اورکتش برد، تا به محسن زنگ بزند، که برای کمک با چند نفر بیاید. موبایلش را درآورد. اما آنجا آنتن نمی داد. بیسیمش را هم که جا گذاشته بود.... نمی دانست باید چکار کند. حتما تا الان خانواده مهیا قضیه را فهمیده بودند... دستانش را در موهایش فرو برد و محکم کشید. سر دردِ شدیدش اورا آشفته تر کرده بود. با دیدن تپه ی بلندی به سمتش رفت به ذهنش رسید، که از بالای تپه می تواند راحت اطراف را ببیند... با بالا رفتن از تپه؛ تکه ای سنگ از بالا سر خورد و به سر مهیا خورد. مهیا از ترس پرید، و با دیدن سایه ی مردی بر بالای تپه در خودش جمع شد. دستش را بر دهانش گذاشت و شروع به گریه کرد. شهاب به اطراف نگاهی کرد، اما چیزی نمی دید و چون هوا تاریک بود؛ نمی توانست درست ببیند. با ناامیدی زمزمه کرد... _مهیا کجایی آخه... بعد با صدای بلندی داد زد: _مـــــهـــــــیـــــــــا... مهیا با شنیدن اسمش تعجب کرد! نور امیدی در دلش شکفت. مطمئن بود صدای شهاب است. صدایش را می شناخت. نگاهی به بالای تپه انداخت، اما نه سایه و نه شهاب آنجا نبودند. می خواست بلند شود؛ اما با برخورد دستش به زمین درد تمام وجودش را گرفت. سعی کرد شهاب را صدا کند؛ اما صدایش از جیغ هایی که کشیده بود؛ گرفته بود. نمی دانست چیکار کند. اشکش درآمده بود. با ناامید با پا به سنگ های جلویش زد؛ که با سر خوردنشان صدای بلندی ایجاد شد. شهاب با شنیدن صدایی از پایین تپه همان راه رفته را، برگشت.. شهاب صدای هق هق دختری را شنید. _مهیا خانوم! مهیا خانوم! شمایید؟! مهیا با صدای گرفته که سعی می کرد، صدایش بلند باشد گفت: _سید! توروخدا منو از اینجا بیار بیرون! شهاب با شنیدن صدای مهیا خداروشکری گفت... _از جاتون تکون نخورید. الان میام پایین... شهاب سریع خودش را به مهیا رساند. با دیدن لباس های خاکی و صورت خونی و زخمی مهیا به زمین افتاد و کنار مهیا زانو زد. _حالتون خوبه؟! مهیا با چشم های سرخ و پر از اشک در چشمان شهاب خیره شد! _توروخدا منو از اینجا ببر... شهاب با دیدن چشمان پر از اشک مهیا سرش را پایین انداخت. دلش بی قراری می کرد. صلواتی را زیر لب فرستاد. مهیا از سرما می لرزید شهاب متوجه شد. اورکتش را در آورد و بدون اینکه تماسی با مهیا داشته باشد، اورکتش را روی شانه های مهیا گذاشت. _آخ... آخ... _چیزی شده؟! _دستم، نمی تونم تکونش بدم. خیلی درد می کنه. فکر کنم شکسته باشه! شهاب با نگرانی به دست مهیا نگاهی انداخت. _آروم آروم از جاتون بلند بشید. شهاب با دیدن چوبی آن را برداشت و به مهیا داد. _اینوبگیرید کمکتون کنه... با هزار دردسر از آنجا خارج شدند... شهاب در ماشین را برای مهیا باز کرد و مهیا نشست. شهاب بخاری را برایش روشن کرد و به سمت اهواز حرکت کرد. مهیا از درد دستش گریه می کرد. شهاب که از این اتفاق عصبانی شده بود، بدون اینکه به مهیا نگاه کند؛ گفت: _مگه نگفته بودم بدون اینکه به کسی بگید؛ جایی نرید. یعنی دختر دبیرستانی بیشتر از شما این حرف رو حالیش شده... نمی تونستید بگید که پیاده شدید؛ یا به غرورتون بر میخوره خانم.... شما دست ما امانت بودید... مهیا که انتظار نداشت شهاب اینطور با او صحبت کند؛ جواب داد: _سر من داد نزن...من به اون دختر عموی عوضیت گفتم، دارم میرم سرویس بهداشتی! شهاب با تعجب به مهیا نگاه کرد. مهیا از درد دستش و صحبت های شهاب به هق هق افتاده بود. شهاب از حرفایش پشیمان شده بود، او حق نداشت با او اینطور صحبت کند. _معذرت می خوام عصبی شدم. خیلی درد دارید؟! مهیا فقط سرش را تکان داد. _چطوری دستتون آسیب دید؟! _از بالای تپه افتادم! شهاب با یادآوری آن تپه و ارتفاعش یا حسینی زیر لب گفت. شهاب نگاهی به موبایلش انداخت. آنتنش برگشته بود. شماره مریم را گرفت. _سلام مریم. مهیا خانمو پیدا کردم. _ _خونه ما؟! _ _باشه... نمیدونم... داریم میریم بیمارستان! _ _نه چیزی نشده! _ _خداحافظ... بعدا مریم...دارم میگم بعدا... گوشی را قطع کرد... اما تا رسیدن به بیمارستان حرفی بینشان زده نشد... _پیاده بشید. رسیدیم... از.لاڪ.جیـغ.تا.خـــدا ادامه.دارد... 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید