eitaa logo
| پـٰاتـوق‌مهدویـون |
1.9هزار دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
8.3هزار ویدیو
187 فایل
بی‌توآوارم‌‌و‌بر‌‌خویش‌‌فروریخته‌‌ام ای‌همه‌‌سقف‌و‌ستون‌و‌همه‌آبادی‌من(:🌿 . [ وقف لبخند آسیدمهدی💚 ] . _سعی داریم مفید باشیم! . آیدی جهت ارتباط و تبادل : @R_Aa_8y . گوش شنوای حرفاتون🌚🌻 : https://daigo.ir/secret/1796928
مشاهده در ایتا
دانلود
~🕊 🙃🍃 ⚘عروسی‌مون توی تالاری بیرون از شهر بود. علیرضا به اقوامش سپرد که وقتی دنبال ماشین عروس اومدین، فقط بیرون شهر بوق بزنید و نمیخواهم صدای بوق ماشین، مردم رو اذیت کند. شاید یکی به سختی بچه‌اش رو خوابونده باشه یا اینکه آدمِ سالخورده یا بیماری تو خونه‌ای باشه. ⚘خونه‌ی خودمون مجتمع آپارتمانی سپاه بود. علیرضا گفت بریم منزل پدرم و همونجا مهمون‌ها رو ببینیم. چون نمیخواهم کسی تا مجتمع دنبالمون‌ بیاد. آخه سَروصدای مهمون‌ها همسایه‌ها رو بیدار میکنه! بعد از اینکه با مهمونا خداحافظی کردیم، فقط دوتا از خواهرام همراه‌مون آمدند؛ خیلی بی‌سروصدا وارد منزل شدند و چندتا عکس گرفتند و رفتند. ⚘از اون شبی که زندگی مشترک ما در اون ساختمان شروع شد، خیلی حواسمون جمع بود که صدای تلویزیون زیاد نباشه! توی راه‌پله‌ها به آرومی قدم برداریم و ...! به این شکل علیرضا سعی می‌کرد که حق‌ّالنّاسی بر گردنش نماند. ✍🏻به روایت همسر @Patoghemahdaviyoon🌱
~🕊 🙃🍃 ⚘یوسف بعد از مدتها خرید کرده بود. بهم گفت: خانوم! ناهار مرغ درست میکنی؟ هنوز آشپزی بلد نبودم. اما دل رو زدم به دریا و گفتم: چشم… مرغ رو خوب شستم و انداختم توی روغن. سرخ و سیاه شده بود که آوردمش سرِ سفره. ⚘یوسف مشغول خوردن شد. مرغ رو به دندون گرفته بود و باهاش کلنجار می رفت. مرغ مثلِ سنگ شده بود و کنده نمی شد. تازه فهمیدم قبل از سرخ کردن باید آب‌پزش می کردم. کلی خجالت کشیدم. اما یوسف می خندید و می گفت: فدای سرت خانوم! 📚 کتاب ۳۶۵خاطره برای ۳۶۵ روز، ص۵۷ @Patoghemahdaviyoon🌱
🙃🍃 سفره عقدمان با بقیه سفره‌ها فرق داشت😃 به جای آینه و شمعدان، را چیده بودیم دور تا دور سفره!🙃 برکتی که این تفسیر به زندگی‌مان می داد،می ارزید به هزاران شگونی که آینه و شمعدان می‌خواست داشته باشد...☺️ برای مراسم هم برنج اعلا خریدیم؛🍚 ولی فتح الله نگذاشت بازش کنیم! می گفت: "حالا که این همه آدم ندار و گرسنه داریم، چطوری شب غذای گرون قیمت بدیم؟ برنج‌ها را بسته بندی کردیم و دادیم به خانواده های نیازمند...💚 فتح الله برنج ها را می داد دست مردم و می گفت: "این هدیه حضرت امام خمینیه!!!"😍 همسر @Patoghemahdaviyoon🌱
🙃🍃 هیچ وقتـ مناسبتـ ها🎊 واعیاد ائمه اطهار رو یادش نمیرفتـ و سعی داشتــ در این مناسبتـ ـھا با یڪ شاخه گل بیاد خونه🌹 تا چراغ معرفتــ اهل بیت توی خونه ما خاموش نشه😌 عادتــ همیشگیش بود وقتے از در میومد تو، گل رو پشتش قایم میڪرد و اول مناسبتــ رو تبریڪ میگفت بعد گل رو... ☺️🌹 تقریبا تموم گلهایے ڪه میاورد رو نگه میداشتم...😁❤️ @Patoghemahdaviyoon🌱
🙃🍃 تلوزیون میدیدم مصاحبہ شهردار شهرمون رو نشون میداد سرش رو انداختہ بود پایین و آروم آروم حرف میزد با خودم گفتم:این دیگہ چہ جور شهرداریہ؟!😒 حرف زدن هم بلد نیست😕 پا شدم و تلوزیون رو خاموش ڪردم چند وقت بعد همین آقاے شهردار شد شریڪ زندگیم😊💕 روزے ڪہ اومد خواستگارے راستش... نہ من درست و حسابے دیدمش! نہ اون منو!🙃 بس ڪہ هر دومون سر بہ زیر نشستہ بودیم🙂 بعد اون روز دیگہ دیدارے نبود،تا روز عقدمون💍 روزهاے قبل از عقد خواهرهاش با تعجب و اعتراض بهش میگفتن:آخہ داداش من، شما ڪہ دخترہ رو نگاشم نڪردے چرا و چطور پسندیدیش آخہ؟ بابا نمیگے شاید كور باشہ...؟! كچل باشہ؟! تو جوابشون گفتہ بود:ازدواج من محض رضاے خداست،معیارایے كہ مدّ نظرم بود ایشون داشت مطمئنم همراہ و همسفر زندگیمہ روز عقد زن هاے فامیل منتظر رؤيت روے ماہ آقا داماد بودن وقتے اومد گفتم:بفرماييد،اینم شادوماد دارہ میاد... ڪت و شلوار پوشیدہ و ڪراواتشم زدہ! همہ با تعجب نگاہ میڪردن!😳 مرتب بود و تر و تمیز با همون لباس سپاه فقط پوتینایش یہ ذرہ خاڪے بود😍 @Patoghemahdaviyoon🌱
🙃🍃 همیشه مےگفت میخواهم برایت خاطرات قشنگ و به یاد ماندنے بسازم، اولین‌ها خیلے خوب در ذهن انسان میماند.🙃 میخواهم برایت اولین‌هاے خوبے بسازم و نمیخواهم چیزی بخواهے و به آن نرسے. 😌 گاهی اوقات ڪارهایے میکرد که من میگفتم الان در این موقعیت نیازی نیست این کار را بکنے میگفت تو ارزش بهترین ها رو دارے، مثلا لباس عروس‌، عروسیےمان را برایم خرید و مے گفت دلم میخواهد هر سال سالگرد عروسی تو لباس عروست رو بپوشے و من لباس دامادی‌ام . اما چقدر دنیا بےرحم بود. 💔 هنوز به دو ماه از پوشیدن لباس عروس نگذشتھ بود ڪھ رخت سیاه عزاے ایمانم پوشیدم و ھمھ آرزو‌هامون جلوے چشمانم با دیدن پیکر ایمان سوخت. و به سالگرد نڪشید ڪھ دوباره بخواهیم لباس عروس و داماد بپوشیم. @Patoghemahdaviyoon🌱
🙃🍃 در طول یک ماه و نیمی که از عقدشان گذشته بود، اغلب وقت هایی که به دیدار نامزدش می‌آمد برای او گل می‌خرید. اواسط فروردین ۱۳۹۵، یک روز به او گفتم: «این گل ها گران است! به فکر زندگی‌تان باشید، پول ها را باید جای دیگری خرج کنید. این گل ها بعد از چند روز خشک می‌شوند...» جواب داد: «ارزشش را دارد که یک لبخند بر چهره همسرم ببینم...» مادر همسر @Patoghemahdaviyoon🌱
🙃🍃 خیلی مهربون و دست و دلباز بودن.. اونقدر که براشون مهم نبود قیمت چیزی که میخوان بگیرن چقدره اصلا سوال نمیکردن قیمتش چنده؟ فقط کافی بود از چیزی خوشم بیاد یا دلم هوای چیزی کنه، محال بود اونو برام نگیرن! بعضی وقت ها هم اگر میدیدن توی حسابشون به اندازه کافی نیست بهم میگفتن اول ماه دیگه حتما برات میگیرم و میگرفتن :) تمام تلاششون رو میکردن تا با کوچیک ترین چیزا منو خوشحال کنن؛ از یه گل گرفته تا یه شکلات یا خوراکی هایی که دوست داشتم.. فقط نسبت به من هم اینجوری نبودن؛ نسبت به پدرومادر خودشون، پدرومادر من، برادرشون و خواهرم و... با همه مهربون بودن! حتی یه بار که بیرون بودیم و برای من گل گرفتن برای پدرومادر و خواهرمم گل گرفتن و بهشون دادن. یه شب که منو رسوندن گوشیمو پیششون جا گذاشتم. فردای اون روز با اینکه تازه از سرکار تعطیل شده بودن و خسته بودن و ماه رمضون بود، گوشیمو برام آوردن در خونه با یه بسته توت فرنگی تا برای افطار بخورم.. منم همون موقع این ظرف رو که توش کلوچه بود با یه گل دادم بهشون(: ایشون وقتی داشتن برمیگشتن از خوشحالی برام عکسشو گرفتن و فرستادن. کلی هم تشکر کردن... خلاصه‌ که از مهربونی و دست و دلبازی چیزی کم نداشتن. تک و نمونه بودن! خیلی مرد بودن خیلیییی :))❤️ همسر‌ @Patoghemahdaviyoon🌱
🙃🍃 همہ دورٺادور سفره نشسٺہ بودیم؛ پدر و مادر مهدی خواهر و برادرش. من رفٺم ٺوے آشپزخانہ چیزے بیاورم، وقٺے آمدم،دیدم همہ نصف غذایشان را خورده‌اند. ولے مهدے دسٺ بہ غذایش نزده ٺا من بیایم. @Patoghemahdaviyoon🌱
🙃🍃 دختــرمون ۹ روزش بود ڪہ علۍ از منطقہ اومد. براے عقیقـہ ، گوسفنــد خرید و شروع ڪردیم بہ تدارڪات مقــدمات مهمــونۍ. برنامہ ریزےها شد، مهمــون‌ها هم دعـوت شدند. یہ مرتبہ زنگ زدن گفتند: مأموریتۍ پیش اومده و باید بیاے اهــواز! وقتۍ بہ من گفت خیلۍ نـاراحت شدمو ڪلۍ گــریہ ڪردم. بهش گفتم: ما فــردا مهمـون داریم، برنامہ ریزے ڪردیم. وقتۍ حــال من رو اینطـور دید بہ دوستــاش زنگ زد و رفتنش رو ڪنسل ڪرد. گفتہ بود: بۍانصــافیہ اگہ همسـرمو تنهـا بزارم، این همہ سختۍ رو تحمــل ڪرده حالا یہ بار از من خواستہ بمــونم. اگہ بیام اهــواز با روح جوانمردے سازگــار نیست...! @Patoghemahdaviyoon🌱
🙃🍃 خوشبختی‌ای که من چشیدم در یکی یا دو زمینه نیست. شاید برخی فکر کنند کسانی که مذهبی و حزب‌اللهی هستند، آدم‌های خشکی در خانه‌شان هستند ولی مصطفای من خیلی عاطفی بود. در کوچکترین تغییر و تحولاتی که در خانه و ظاهر خانه اتفاق می‌افتاد خیلی سریع ابراز می‌کرد که مثلا چیزی در خانه عوض شده است. خیلی زیبا می‌توانست محبتش را ابراز کند. زمانی به او اعتراض می‌کردم تا درباره این مبلغی که در خانه گذاشته است بپرسد که چه شد و کجا خرج شد، اما مصطفی می‌گفت فرقی نمی‌کند که او خرج کند یا من خرج کنم. هیچ وقت در هیچ موردی بازخواست نمی‌کرد و سوال و جواب نداشتیم. اینکه مثلا بپرسد کجا رفتی؟ چه کار کردی؟ پول را برای چه خرج کردی؟ در واقع بین ما یک حالت اعتماد کامل وجود داشت. همسر @Patoghemahdaviyoon🌱
🙃🍃 دو دل شده بودم🙄 از طرفے پیشنهاد ازدواج نصرالله ذهنم رو آروم نمیذاشت😕 و از طرفے عدم آشنایے کافے باهاش جواب دادن رو برام سخت کرده بود!😣 تا اینکه یکے از استادام دربارش با من صحبت کرد و همون صحبتها آرامش رو به قلبم هدیه کرد😊 استادم گفت: آقای شیخ بهایے از نظر ایمان خیلی قویه و به خدا نزدیک😇 به نماز شب و مستحبات هم توجه خاصے داره😌 اگر می خواے به خدا تقرب پیدا کنے درخواستش رو بےجواب نذار! با این حرفها دیگه مشکلے برای پاسخ دادن نداشتم😍 همسر @Patoghemahdaviyoon🌱