eitaa logo
| پاتـوق مهـدویون |
4.2هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
8.4هزار ویدیو
170 فایل
[ وقف ِلبخند آســیدمهدی💚 ] . _سعی داریم مفید باشیم! . محتوا ؟ فاقد ثبات ؛ کپی ؟ روزمرگی‌ها نه ، بقیش حلالت مؤمن . . درخدمتم : @R_Aaa806
مشاهده در ایتا
دانلود
| پاتـوق مهـدویون |
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای ✨ #قسمت_صدو_بیست_وششم ✨ باهم روبوسی کردن. وحید احوالپرسی میکرد.حال خواه
رمان زیبای _خب تنهام نذار _محمد راست میگفت،شما دیگه خیلی پررویی. -راستی داداش خوبت چطوره؟ -خوبه.از کارهای جناب عالی فقط حرص میخوره. بعد احوال باباومامان و بقیه رو پرسید. دیگه نمیتونستم پیشش بمونم... میرفتم، میخوندم و از خدا میکردم.گفتم: _من میرم بیرون یه هوایی بخورم. یه جوری نگاهم کرد که یعنی من که میدونم کجا میخوای بری.گفت: _هواخوری طبقه پایینه.. برو ولی زیاد تنهام نذارها.از من گفتن بود،دیگه خود دانی. بالبخند نگاهش کردم و گفتم: _هی ی ی...محمد بلند خندید. از اتاق رفتم بیرون... وقتی درو بستم انگار یه رو گذاشتن روی شونه م. روی صندلی کنار در نشستم. آقاجون با یه لیوان آب اومد پیشم.به بلند شدم. بالبخند گفتم: _آقاجون..چشمتون روشن. لبخندی زد و گفت: _چشم شما هم روشن دخترم. -ممنون آقاجون.البته من کلا روشن هستم.(منظورم فامیلم بود) لبخندش عمیق تر شد و چیزی نگفت. -مامان کجا هستن؟ -نمازخونه. -با اجازه تون من میرم پیششون.شما اینجا هستین؟ -آره دخترم برو.مراقب خودت باش. -چشم. مامان رو به قبله نشسته بود و دعا میکرد.کنارش نشستم و نگاهش کردم. خیلی گریه کرده بود.این مدت خیلی اذیت شده بود... نگاهم کرد.... لبخند زدم.یه دفعه ته دلم خالی شد،نکنه خواب بوده؟!مامان گفت: _زهرا،چی شده؟ -مامان،فکر کنم...خواب دیدم...وحید..برگشته... زخمی بود.. آروم و شمرده حرف میزدم... مامان لبخند زد و گفت: _نه دخترم.خواب نبود.واقعا خودش بود. زخمی بود.همونجاهایی که تو گفتی نور داره. بابغض گفت: _زهرا...پاش. گفتم: _ولی خیالتون راحت،دیگه مأموریت نمیره. -واقعا؟!!! -خودش که اینجوری گفت.بخاطر پاش. -قربون حکمت خدا برم.دیگه بره ولی هم مانعش بشم. حالش رو میفهمیدم... وحید یه پاشو از دست داد ولی دیگه پیش ما موندگار شد. مادروحید رفت پیش پسرش... منم تنهایی خیلی دعا کردم و شکر کردم و نماز خوندم. وحید یک هفته بیمارستان بود... حال من خوب نبود و نمیتونستم پیشش بمونم. مادرش و آقاجون و بابا و محمد و علی به نوبت پیشش میموندن.منم هر روز میرفتم دیدنش. سه ساعتی پیشش میموندم و برمیگشتم.فاطمه سادات وقتی پدرشو دیداز خوشحالی داشت بال درمیاورد.با باباش حرف میزد. وحید هم بادقت به حرفهاش گوش میداد و میخندید. بعد یک هفته چهره ی وحید تقریبا مثل سابق شده بود.اون موقع هم پرستارها و دکتر بالبخند و تعجب به ما نگاه میکردن. تا مدت ها مهمان زیاد داشتیم.... میومدن عیادت وحید.همکاراش،دوستاش،اقوام، بچه های هیئت؛خیلی بودن. یه روز حاجی و همسرش اومدن عیادت وحید. قبلا همسر حاجی رو دیده بودم.خانم خیلی بامحبتی بود. خودشون بچه نداشتن.وحید خیلی دوست داشتن.به منم خیلی محبت میکردن،مخصوصا بعد از قضیه ی بهار. حاجی اومده بود که بگه کار وحید تغییر کرده و مسئول جایی شده که من متوجه نشدم... ولی وحید خیلی تعجب کرد.گفت: _آخه من،...با این درجه و سن که نمیشه!!!! حاجی گفت: _ترفیع درجه گرفتی.سن هم که مهم نیست. مهم تجربه و پرونده ی کاریه که ماشاءالله تو پر و پیمونشم داری... کارت از چهار ماه دیگه شروع میشه.تا اون موقع به خانواده ت برس. به وحید نگاه کردم... ناراحت بود.حتما شده.. ادامه دارد... نویسنده بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📚 @Patoghemahdaviyoon ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمان زیبای ✨ بابغض گفت: _یکی از نیروهام امروز شهید شد.پسر خیلی خوبی بود تازه رفته بود خاستگاری،بله هم گرفته بود دو هفته دیگه عقدش بود.من و تو هم دعوت کرده بود. دلم خیلی سوخت به وحید نگاه میکردم. هر دو ساکت بودیم ولی وحید حالش خیلی بد بود گفتم: _خب الان شما چرا ناراحتی؟!! سؤالی نگاهم کرد.بالبخند گفتم: _اون الان وضعش از من و شما بهتره. شهادت قسمت هرکسی نمیشه.. با شیطنت گفتم: _شما که بهتر میدونی دیگه. با دست به خودش اشاره کردم و گفتم: _بعضی ها تا یک قدمی ش میرن،حتی پاشون هم شهید میشه ولی خودشون شهید نمیشن. لبخندی زد و گفت: _این الان دلداری دادنته؟!! خنده م گرفت.گفتم: _من حالم بده..چه انتظاری از من داری؟ الان دلداری دادنم نمیاد پاشو برو بیرون، مریض میشی وحید بلند خندید.دلم آروم شد. سه ماه گذشت... وحید هنوز هم خیلی کم میومد خونه. حتی چند روز یکبار تماس میگرفت. تولد پسرها نزدیک بود.منتظر بودم وحید تماس بگیره تا ازش بپرسم میتونه بیاد که جشن بگیریم یا نه. چند روز گذشت تا وحید تماس گرفت. چهار روز به تولد مونده بود.گفت: _خیلی خوبه،منم روز قبلش میام کمکت. خوشحال شدم. دست به کار شدم.تزیین خونه و دعوت مهمان ها و خرید هدیه و سفارش کیک و کارهای دیگه وقتم رو پر کرده بود.بچه ها هم خوشحال بودن.حتی سیدمحمد و سیدمهدی هم که نمیدونستن تولد یعنی چی،خوشحال بودن. روز قبل تولد شد ولی وحید نیومد.وحید هیچ وقت بدقول نبود.نگران شدم. آخرشب وقتی بچه ها رو خوابوندم، گوشیمو برداشتم که با وحید تماس بگیرم ولی وقتی ساعت رو دیدم،منصرف شدم. بودم. خوندم و براش کردم. ظهر روز تولد شد ولی هنوز وحید نیومده بود.چند بار باهاش تماس گرفتم ولی جواب نمیداد.مهمان ها برای شام میومدن.مادروحید و نجمه سادات از بعدازظهر اومدن کمکم.مامان هم اومده بود... شب شد و همه مهمان ها اومده بودن. باباومامان،آقاجون و مادروحید،نرگس سادات و شوهرش و بچه ش،نجمه سادات هم عقد بود با شوهرش،علی و اسماء،محمد و مریم هم با بچه هاشون مهمان های ما بودن. بچه ها حسابی بازی و سروصدا میکردن. منم خیلی نگران بودم ولی طبق معمول اینجور مواقع بیشتر شوخی میکردم. آقاجون گفت: _وحید میاد؟ گفتم: _گفته بود میاد ولی فکر کنم کاری براش پیش اومده. محمد رو صدا کردم تو اتاق.بهش گفتم: _اگه کسی از همکارهای وحید رو میشناسی بهش زنگ بزن تا مطمئن بشم وحید حالش خوبه. محمد تعجب کرد.گفت: _چرا نگرانی؟!! -قول داده بود میاد.قرار بود دیروز بیاد.هیچ وقت بد قولی نمیکرد.هرچی باهاش تماس میگیرم جواب نمیده. محمد تعجب کرد.فقط به من نگاه میکرد. گفتم: _چرا نگاه میکنی زنگ بزن. همونجوری که به من نگاه میکرد گوشیشو از جیبش درآورد.با یکی تماس گرفت،جواب نداد.با یکی دیگه تماس گرفت،اونم جواب نداد.مامان اومد تو اتاق.گفت: _شما چرا نمیاین بیرون؟ لبخند زدم و رفتم بیرون.به محمد اشاره کردم زنگ بزن.بعد نیم ساعت محمد اومد بیرون.گفت: _بعضی ها جواب ندادن.بعضی ها هم گفتن چند روزه ازش خبر ندارن. تصمیم گرفتم اول شام رو بیارم.شاید تا بعد شام بیاد،برای مراسم تولد.همه تعجب کردن ولی باشوخی ها و بهونه های من ظاهرا قانع شدن. بعد شام دیگه وقت کیک بود.بیشتر از این نمیتونستم صبر کنم.کیک رو آوردم و مراسم رو اجرا کردیم.سیدمحمد بغل آقاجون و سیدمهدی بغل بابا بود.خیلی دوست داشتم بغل وحید بودن.بعد باز کردن هدیه ها و پذیرایی بابا گفت: _ما دیگه بریم. بقیه هم بلند شدن که برن.همون موقع در باز شد و وحید اومد.فاطمه سادات طبق معمول پرید بغل وحید.همه از دیدنش خوشحال شدن.فقط محمد میدونست که من چقدر نگرانش بودم.محمد به من نگاه کرد.منم سرمو انداختم پایین و نفس راحتی کشیدم.به وحید نگاه کردم.دقیق نگاهش میکردم که ببینم همه جاش سالمه.آره،خداروشکر حالش خوب بود.رفتم جلو و بالبخند سلام کردم.وحید لبخند زد و گفت: _شرمنده. محمد اومد جلو،احترام نظامی گذاشت و گفت: _کجایی قربان؟ مراسم تموم شد. وحید آروم یه مشت به شکم محمد زد و گفت: _همه کیکهارو خوردی؟ بعد بغلش کرد و تو گوشش چیزی گفت. من میدونستم چی میخواد بگه.وحید از اینکه بقیه بفهمن کار و درجه ش چیه خوشش نمیومد.فقط آقاجون میدونست که وحید ترفیع گرفته.آقاجون هم از دیگران شنیده بود وگرنه خود وحید هیچ وقت نمیگفت.همه بخاطر دیدن وحید موندن... وقتی همه رفتن،وحید تو هال با بچه ها بازی میکرد.منم مثلا آشپزخونه رو مرتب میکردم ولی در واقع داشتم به وحید نگاه میکردم... ادامه دارد... نویسنده بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📚 @Patoghemahdaviyoon ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
هُوَ مَعَکُم اَینَما کُنتُم هر کجا باشید خدا با شماست « سوره حدید ، آیه ۵ »🌹 ✌️ کانال شهیدمحمدابراهیم‌همت👇 https://eitaa.com/kheiybar
💛 آیا دلیل تاکید بـر نماز صبح را مۍدانید ؟ با خواب غلظت خون بالا میرود وهرچه به صبح نزدیک میشویم خون غلیظ تر میشود. و درست لحظات نزدیک شدن به اذان به حداعلا می رسد حالا دانستید که چرا اکثر سکته ها ، سحر اتفاق میُفتد؟ کسانی که بیدار میشوند با وضو گرفتن قدری خون تنظیم میشود و با خواندن نماز ، بدن کاملا بالانس شده و به حالت نرمال باز میگردد. بیخود نیست میگوییم خدا از مادر هم مهربانتر است. -ولله الحمد!!🌱 ♡اللـ℘ـم‌؏ـجل‌‌لولیڪ‌الفـࢪج♡ شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
2.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
العجل‌قرار‌دل‌بی‌قرارم❤️"! نزدیک‌اذان‌هستیم، صلواتی‌برای‌تعجیل‌در‌فرج‌آقا‌صاحب‌الزمان قرائت‌کنید🌸 •
9.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 🔰🌿°|✨ فقط با دو رکعت ، می‌تونی مثل روزی که متولد شدی، پاک بشی!
29.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌یک‌باربرای همیشه؛ پاسخ به شبهه‌ای مهم 🎥 | آیا پس از انقلاب افزایش پیدا کرده است؟ ⁉️ مردم زمان پهلوی غالبا تر بودند یا در جمهوری اسلامی؟! ⁉️ مردم زمان پهلوی مقیدتر به ادای و بودند یا در جمهوری اسلامی؟! ⁉️ زمان پهلوی بیشتر بود یا در جمهوری اسلامی؟! ⁉️ تعداد در 20 سال اخیر چه تغییری کرده است؟! ⁉️ آیا استقبال و شرکت در اوایل انقلاب بیشتر بود یا الان؟! ⁉️ ملاک واقعی برای سنجش مردم چیست؟! ⁉️ چقدر برای افزایش معنویت جامعه تلاش کرد؟! جمهوری اسلامی چطور؟! ⁉️ آیا میدانید مناسبت ها در دوره پهلوی بر چه مبنی تعیین می شد؟! _______________________ 🔰 برشی از سخنرانی نویسنده کتاب
20.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃پیشنهاد‌دانلود... این‌اذان‌مــــخـــصوص‌شماسٺ✨ ❗️اذان‌وقت‌مشـخـصــے‌ندارد❗️ آغو‌ش‌خدا💕
ابراهیم در جمع بچه ها شروع به مداحی کرد. صدای ابراهیم به خاطر خستگی و طولانی شدن مجالس گرفته بود. بعد از تمام شدن مراسم، یکی دو نفر از رفقا با ابراهیم شوخی کردند و صدایش را تقلید کردند. ابراهیم عصبانی شد و گفت: من مهم نیستم، اینها مجلس حضرت را شوخی گرفتند. قسم خورد که دیگر مداحی نمی کنم! قبل از اذان صبح احساس کردم کسی دستم را تکان میدهد. چهره نورانی ابراهیم بالای سرم بود. گفت: پاشو، موقع اذانه. بچه های دیگر را هم صدا زد. بعد هم اذان گفت و جماعت را برپا کرد. بعد از نماز و تسبیحات، ابراهیم شروع کرد به مداحی حضرت زهرا(س)! بعد از صبحانه به همراه بچه ها به سمت سومار برگشتیم. بین راه دائم در فکر کارهای او بودم. ابراهیم نگاه معنی داری به من کرد و گفت: می خواهی بپرسی با اینکه قسم خوردم، چرا روضه خواندم؟! گفتم: خوب آره، شما دیشب قسم خوردی که... گفت: چیزی که می گویم تا زنده ام جایی نقل نکن. دیشب خواب به چشمم نمی آمد. اما نیمه های شب کمی خوابم برد. یکدفعه دیدم وجود مقدس حضرت زهرا(س) تشریف آوردند و گفتند: نگو نمی خوانم، ما تو را دوست داریم... @Patoghemahdaviyoon🌱
2.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🐣🦋 😌 🎥 توصیه فوق العاده آیت الله بهجت به جوانی که می گفت: خسته‌ام 🙂🚶🏻‍♂ نمی خونم !😱
4.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌در رکوع و سجود نمازتان صلوات هم بفرستید آیت الله جاودان: صلوات فرستادن بعد از رکوع و سجده، برکت عمر و رزق انسان را زیاد می کند و در روایت داریم اگر کسی رکوع و سجود خود را طولانی کند، عذاب قبر نخواهد داشت. همچنین چون صلوات دعای مستجاب و قبولی هست هم به واسطه صلوات قبول می شود. 👤