-منمیگمامامزمانباباۍهمهیماس
بابامہدی:)🌿
منیهباریهچیزیمیخواستم
بعدازخودباباخواستم
دیگه خودشدیدوشاهدبود
کلیالتماسوگریه
بعدپاشدمدورکعتنمازخوندمواس
مولام
ببینرفیقشایدباورتنشهخب
نمازمکتمومشد
حرفایآخرممزدم
دقیقاهمونلحظهکههنوزچادر
بهسربودموجانمازمزمین،
گوشیمزنگخورد . . 🙂!
آرهگوشیمزنگخوردواونیکه
میخواستمشد . ."🙂💙"
میخوامبگمحواسشهست
میبینه . .
ازهرحاضریحاضرتره
خیلیبہموننزدیکهخیلیییی
ولیاینماییمکهازشدوریم:)!
دورنشو رفیق؛خب؟!
#پاتوق_مهدویون
•|❤️|•
🤩 ثواب یهویی 🤩
فروردین:10صلوات🐳🐾
اردیبهشت: یکصفحهقرآن🌹
خرداد: یکآیهالکرسی🍋
تیر: ۱۰ ذکرالحمدلله🍊
مرداد:۱۰ ذکراستغفرالله🍉
شهریور:خواندنسورهحمد🍎
مهر:خواندندعایفرج🍏
آبان:خواندندعایسلامتیامامزمان🍃
آذر:خواندنسورهناس🍂
دی:خواندنسورهاخلاص🌈
بهمن:خواندندعاینادعلی🦋
اسفند:10ذکریاغفار🎋
❤️ روزتولدت :👇👇👇
۱:تقدیمبهشهید(ابراهیمهادی)😍
۲:تقدیمبهشهید(جهادمغنیه)💜
۳:تقدیمبهشهید(محسنحججی)💕
۴:تقدیمبهشهید( خرازی) 🧡
۵: تقدیمبهشهید( باهنر)💚
۶: تقدیمبهشهید( رجایی)💞
۷: تقدیمبهشهید(عمادمغنیه)💙
۸: تقدیمبهشهید( علاحسننجمه)💜
۹:تقدیمبهشهید( ابراهیمهمت)❤️
۱۰: تقدیمبهشهید( محمدجهانآرا)💛
۱۱: تقدیمبهشهید( ابراهیمرشید)💚
۱۲:تقدیمبهشهید(حمیدسیاهکالی )💖
۱۳: تقدیمبهشهید( مهدیمحسنرعد)❣
۱۴: تقدیم به (شهیدجوادمحمدی)😍
۱۵: تقدیمبهشهید( حسینمحرابی)💜
۱۶: تقدیمبهشهید( جواداللهکرم)💚
۱۷: تقدیمبهشهید( رضایینژاد)💝
۱۸: تقدیمبهشهید( احمدیروشن)❣
۱۹:تقدیمبهشهید(حاجقاسمسلیمانی)🌹
۲۰:تقدیمبهشهید( مظفرینیا)🍃
۲۱:تقدیمبهشهید( پورجعفری)❤️
۲۲: تقدیمبهشهید( زمانینیا)💙
۲۳:تقدیمبهشهید( احمدمشلب)💚
۲۴:تقدیمبهشهید( امیرحاجامینی)🤩
۲۵:تقدیمبهشهید(محمدرضادهقانامیری)😇
۲۶:تقدیمبهشهید( مهدی باکری)💕
۲۷:تقدیمبهشهید( بابکنوریهریس)❤️
۲۸:تقدیمبهشهید( عارفکایدخورده)💚
۲۹:تقدیمبهشهید( طهرانیمقدم)💓
۳۰: تقدیمبهشهید( محمدخانی)❣
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀
#پاتوق_مهدویون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رای بی رای | قسمت آخر
نمیخواد رای بده، میگه رای ما الکیه!
رئیس جمهور از قبل مشخص شده. هر کسی رو که بخوان از صندوق در میارن
اما...
j๑ïท➺@Patoghemahdaviyoon🍃
شهدا عاقل بودند🙃
#حاجاقاپناهیان
j๑ïท➺@Patoghemahdaviyoon🍃
#تباهیات
بھترھ قبل از اینکھ
ادعایشھادت کنیم؛
اول خودمونو
از گپهای مختلف
مختلط چت جمع کنیم!
+نزارتباهشیرفیق🤞🏽
°• @Patoghemahdaviyoon•°
#شهیدانہ
می گفت:
توی گودال شهید پیدا کردیم هر چه خاک بیرون میریخت باز برمیگشت
اذان شدگفتیم بریم فردا برگردیم
شب خواب جوونی رودیدم گفت
دوست دارم گمنام بمانم بیل را بردار و ببر...🌵
+سِرّی است در گمنامیِ عاشقان...
°•@Patoghemahdaviyoon •°
#تفکرانه
میدونیغیرتیعنیچی..؟
غیرتیعنیبھاحترامِناموست
احترامِناموسبقیھرونگھداری..
نھاینکھفقطناموسخودت
حکمناموسُداشتھباشھ!/:🙌🏼
+آرهمشتیاینجوریاس✋🏼
°• @Patoghemahdaviyoon •°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــدا را در آرامش یـاد کنید✨
خدا در سختی فراموشتان نمیکند.🌿
@Patoghemahdaviyoon🍃
•
.
شماهمتونبـھدردامامحسین؏میخورید!
همتون..!:)
توکربلاحتـےحنجرهازگلنازکترعلـےاصغر
همبـھدردمیخوره!
#عنصراضافـےنداریم💔:)
.
•
قـــسـمت صــد و ســـی ام💚
مهیا آرام چشمانش را باز کرد. صدای بحث دو نفر را می شنید، اما آنقدر سرش درد می کرد و سرگیجه داشت؛ نمی
توانست به اطرافش تمرکز کند. دوباره چشمان را بست.
صدای باز شدن در آمد؛ احساس کرد کسی کنارش نشست. همزمان دستانی دستان سردش را درآغوش گرفتند.
آرام چشمانش را باز کرد و کمی سرش را کج کرد. با دیدن شهاب شوکه شد.
باورش نمی شد کسی که مقابلش بود؛ شهاب باشد.
ــ شهاب... خودتی؟!
شهاب بوسه ای بر دستانش نشاند و آرام زمزمه کرد.
ــ آره عزیزدلم... خودمم.
نگاهی به شهاب انداخت. لباس های یک دست مشکی اش، موهای پریشان و ریش هایش، چشمان سرخ اش و
صورت و صدای بم و خسته اش، همه به مهیا نشان می دادند؛ که شهاب چقدر در این روز به اون نیاز داشته ولی او
بچه گانه رفتار کرده بود و در این شرایط سخت مرد زندگیش را، تنها گذاشته بود
شهاب، آرام صورتش را نوازش کرد.
ــ چرا مهیا؟! چرا؟!
مهیا که از دیدن حال آشفته ی شهاب بغض کرده بود؛ با صدای لرزان گفت:ــ چی؟!
ــ چرا با خودت اینکار رو میکنی؟! ارزشش رو داره؟! باور کن فقط به خودت آسیب نمیزنی. با هر مریض شدنت؛ من
دارم آتیش میگیرم.
قطره اشکی از چشمان مهیا روی گونه ی سردش سرازیر شد.
ــ منم با فکر به اینکه میری سوریه و این جنگ لعنتی تورو ازم بگیره؛ هر لحظه هر ثانیه، دلم آتیش میگیره و
داغون میشم.
مهیا نگاهی در چشمان مشکی شهاب انداخت، که االن از خستگی سرخ شده بودند.
ــ نمیرم! باورکن نمیرم دیگه! فقط با خودت اینکار رو نکن. من ارزشش رو ندارم، اینجوری خودت رو نابودی کنی.
یه نگاه به خودت بنداز؛ چقدر ضعیف شدی.
نمیدونی وقتی به بابات زنگ زدم و گفت بیمارستانی؛ چه به سرم اومد. تا بیمارستان رو مثل دیونه ها رانندگی می
کردم. مهیا من می خوام کنارم باشی، تگیه گاهم باشی، من بهت نیاز دارم. مخصوصا تو این روزها...
مهیا با اینکه شهاب گفته بود؛ که به سوریه نمی رود. اما نمی دانست، که چرا خوشحال نشده بود.
ودر جواب حرف های شهاب فقط توانست آرام اشک بریزد. شهاب آرام با دست اشک هایش را پاک کرد.
ــ هیچوقت گریه نکن!
مهیا با صدای آرام زمزمه کرد.
ــ چرا؟!
ــ چون نمیدونی با اشک ریختنت که آتیشی به دلم میندازی!
قطره اشک دیگری بر گونه اش نشست و سرش را خجالت زده پایین انداخت.ــ چرا نزاشتی مادرت خبرم کنه؟!ـ اون روز تو اتاقت، وقتی عکس تو و دوستت رو دیدم؛ گفتی که خیلی مشتاق برگشتنشی...
شهاب گنگ نگاهش کرد.
ــ خب چه ربطی به نگفتنت داره؟!
ــ مریم بهم گفت، که پیکر دوستت برگشته؛ نمی خواستم تو این روزا که میتونی کنار دوستت باشی؛ من مزاحم و
سربارت باشم.
شهاب اخم غلیظی کرد و دست مهیا را فشرد.
ــ این چه حرفیه مهیا؟! سربار؟! مزاحم!؟تو زنمی! تو همه زندگیمی! تو این دنیا برام مهمترین فرد روی زمینی... بعد
تو حالت بد میشه، نمیزاری خبرم کنن که خدایی نکرده سربار و مزاحم من نشی؟!
شهاب عصبی سر پا ایستاد و شروع کرد قدم زدن.
کالفه بود. از دست کشیدن هرلحظه درموهایش مهیا به کالفه بودنش پی برد.
آرام صدایش کرد.
ــ شهاب!
با نگاه غمگینی به او نگاهی کرد.
ــ جانم؟!
ــ باور کن من نمی خواستم ناراحتت کنم. فقط میخواستم با دوستت خلوت کنی و روزای آخر از بودن کنارش سیر
بشی... همین!
شهاب دوباره روی صندلی نشست و دستان مهیا را در دست گرفت.
ــ میدونم عزیز دلم من! از دست تو ناراحت نیستم! از دست خودم عصبیم که چه کاری کردم، که تو همچین فکریکردی.
مهیا می خواست، اعتراض کند که شهاب اجازه نداد.ــ شهاب؟!
شهاب چشمانش را آرام بست و باز کرد.
ــ بخواب مهیا! با دکترت که صحبت کردم، گفت باید استراحت کنی.
مهیا خودش هم دوست داشت چشم هایش را ببند و بخوابد.
ــ شهاب... ببخشید... بخاطر آرام بخش هایی که بهم دادن، نمیتونم بیدار بمونم.
شهاب لبخند خسته ای زد و دستانش را فشرد.
ــ بخواب خانمی!
مهیا مردد گفت.
ــ می خوای بری؟!
شهاب بوسه ای بر پیشانی اش کاشت.
ــ نه عزیز دلم! کجا برم وقتی همه زندگیم اینجاست.
مهیا لبخندی زد و چشمانش را بست.
شهاب دست های مهیا را دردست گرفته بود و به او خیره شده بود.
وقتی که برای کاری به احمد آقا زنگ زده بود و احمد آقا به او گفته بود، حال مهیا بد شده و به بیمارستان آمدند؛
همان لحظه احساس کرد، ضعف کرده است. دست را بر دیوار گرفته بود، تا بر زمین نیفتد.
دوباره نگاهی به چهره معصوم مهیا که الان غرق خواب بود؛ انداخت.
دوست داشت کنار پیکر بی سر دوستش باشد، اما االن مهیا مهمتر بود. االن همسرش به او نیاز داشت و باید کنارش میماند...
قــسـمـت صــد و سـی و یــکـم💚
شهاب، آرام دستانش را از دست مهیا جدا کرد. از جایش بلند شد و از اتاق خارج شد. با بیرون آمدن شهاب، احمد
آقا و مهال خانم از روی صندلی بلند شدند و به طرف شهاب آمدند.ــ حالش چطوره شهاب جان؟!
ــ حالش خوبه! اآلن خوابید. شما هم دیگه الزم نیست، اینجا بمونید. برید خونه؛ استراحت کنید.
ــ نه پسرم! تو االن باید مسجد و تو پایگاه باشی... برو ما هستیم.
ــ نه! من میمونم شما برید خونه!
ــ ولی...
ــ لطفا بگذارید، من بمونم. اینجوری خودم راحت ترم. با دکترش هم صحبت کردم. گفت صبح مرخص میشه!
شهاب بالخره توانست آن ها را قانع کند.
*
مهیا، مرخص شده بود و به خانه برگشته بود. احساس می کرد که حالش بهتر شده بود. شاید دلیلش هم، نرفتن
شهاب به سوریه بود.
شهاب کمکش کرد، که روی تخت بخوابد. داروهای مهیا را به طرف مهال خانم گرفت.
ــ بفرمایید! این داروهای مهیا است. هر ۸ ساعت باید داروهاش رو بخوره.
مهال خانم، از اتاق خارج شد و بعد از چند دقیقه، با کاسه ای سوپ؛ دوباره وارد اتاق شد.
شهاب سینی را از او گرفت. مهیا سر جایش نشست.
ــ میتونی بخوری؟!
مهیا لبخندی زد.
ــ زخم شمشیر که نخوردم.
ــ الان حالت خیلی خوب نیست؛ باید بیشتر مواظب خودت باشی.
سینی را روی پاهایش گذاشت. با بسته شدن در، شهاب متوجه شد؛ که مهال خانم آن ها را تنها گذاشت. مهیا
مشغول خوردن سوپش شد. شهاب از جایش بلند شد و نگاهی به اتاق مهیا انداخت. نگاهش، روی قسمتی از دیوار
متوقف شد. با لبخند به سمت عکس شهید همت رفت. ناخوداگاه لبخندی روی لبانش نشست. به چفیه کنارش نگاه
انداخت. دستی به چفیه روی دیوار کشید؛ آرام زمزمه کرد.
ــ خوشا به سعادتت امیرعلی! خوشا به سعادتت!
دستش را کشید و به سمت میز تحریرش رفت. نگاهی به برگ یاداشت های رنگی، که روب لب تاپ مهیا چسبیده
بودند؛ انداخت. کتابی را برداشت و آن را ورق زد. با شنیدن جابه جا کردن سینی، کتاب را روی میز گذاشت به طرف
مهیا برگشت و سینی را از او گرفت.
ــ صبر کن خودم میبرمشون!
ــ خودم میرم. صورتم رو میشورم. اینا رو هم میبرم.
ــ تو برو صورتت رو بشور. خودم میبرمشون.
شهاب به سمت آشپزخونه رفت. مهال خانم با دیدنش از روی صندلی بلند شد.
ــ پسرم، چرا زحمت کشیدی! خودم میومدم برشون میداشتم.
ــ کاری نکردم مادر جان!
شهاب با اجازه ای گفت و به اتاق برگشت. با دیدن مهیا روی تخت گفت:
ــ می خوابی؟!
ــ دیشب نتونستم درست بخوابم.
ــ بخواب عزیزم!
به طرف چراغ رفت، تا خاموشش کند؛ که با صدای مهیا متوقف شدــ خاموشش نکن...
شهاب نگاهی به او انداخت.
ــ میترسم!
شهاب اخمی کرد و مهران را لعنت کرد. چراغ را خاموش کرد، که صدای نگران مهیا در اتاق پیچید.
ــ شهاب کجایی؟! روشنش کن توروخدا!
شهاب سریع خودش را به او رساند و دستانش را گرفت.
ــ آروم باش مهیا! آروم باش عزیز دلم. من پیشتم ترسی نداره.
ــ دست خودم نیست شهاب؛ میترسم!
شهاب دستش را فشرد.
ــ بخواب عزیزم؛ من کنارتم.
مهیا دیگر ترسی نداشت؛ با نوازش موهایش، آرام آرام چشمانش گرم شدند.
*
مهیا، کنار تابوتی نشسه و زار می زد. بلند گریه می کرد و از آن ها می خواست که در تابوت را باز کنند؛ ولی هیچ
کس قبول نمی کرد. با دیدن شهین خانوم که حال مساعدی نداشت به طرفش دوید.
ــ شهین جون!
شهین خانم با اشک صورت مهیا را نوازش کرد.
ــ جانم؟!
ــ بهشون بگو، بزارند ببینمش! نمیزارند ببینمش...ــ نمیشه عزیزم نمیشه!
مهیا زار زد و التماس کرد.ــ تورو به تمام مقدسات قسم، بزار ببینمش! بهشون بگو!
شههین خانوم به آن ها اشاره کرد، که در تابوت را بردارند. مهیا سریع به سمت تابوت رفت. با برداشتن در و دیدن
چهره بی حال شهاب، جیغ بلند زد.
سریع سر جایش نشست. نفس نفس می زد. قطرات عرق روی صورتش نشسته بود. خواب وحشتناکی دیده بود. با
دیدن جای خالی شهاب؛ دلش بیشتر بی قرارتر شد...