مقدمـــه رمان #تنها_میان_داعش(:
نویسنده : فاطمه ولی نژاد
این داستان برگرفته از حوادث حقیقی خرداد تا شهریور سال ۱۳۹۳ در شهر
آمِرلی عراق بود که با خوشه چینی از خاطرات مردم مقاوم و رزمندگان دلاور
این شهر، به ویژه فرماندهی بی نظیر سپهبد شهید قاسم سلیمانی در قالب
داستانی عاشقانه روایت شد.
پیشکش به روح مطهر همه شهدای مدافع حرم، شهدای شهر آمرلی و
شهید عزیزمان حاج قاسم سلیمانی
آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی علیه السلام است!
Part 1
# تنها میان داعش
وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانه ای بود که هر
چشمی را نوازش میداد. خورشید پس از یک روز آتشبازی در این روزهای
گرم آخر بهار، رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند
بهاری را خمیازه میکشید. دست خودم نبود که این روزها در قاب این
صحنه سِحرانگیز، تنها صورت زیبای او را میدیدم! حتی بادی که از میان
برگ سبز درختان و شاخه های نخل ها رد میشد، عطر عشق او را در هوا
رها میکرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم میکرد! دلتنگ لحن گرمش،
نگاه عاشقش، صدای مهربان و خندههای شیرینش! چقدر این لحظات تنگ
غروب سخت میگذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد، نغمه
دلتنگیام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم به صدا در آمد. همانطور
که روی حصیر کف ایوان نشسته بودم، دست دراز کردم و گوشی را از
گوشه حصیر برداشتم. بعد از یک دنیا عاشقی، دیگر میدانستم اوست که
Part 2
# تنها میانِ داعش
خانه قلبم را دق الباب میکند و بی آنکه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم
:»بله؟« با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ میچرخیدم و در برابر
چشمانم، چشمانش را تجسم میکردم تا پاسخم را بدهد که صدایی خشن،
خماری عشق را از سرم پراند :»الو...« هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم،
شکست. نگاهم به نقطهای خیره ماند، خودم را جمع کردم و اینبار با
صدایی محکم پرسیدم :»بله؟« تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت
گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم، ناشناس بود.
دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن
خشن تکرار میکند :»الو... الو...« از حالت تهاجمی صدایش، کمی ترسیدم
و خواستم پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت پرسید :»منو می-
شناسی؟؟؟« ذهنم را متمرکز کردم، اما واقعاً صدایش برایم آشنا نبود که
مرد د پاسخ دادم :»نه!« و او بلافاصله و با صدایی بلندتر پرسید :»مگه تو
نرجس نیستی؟؟؟« از اینکه اسمم را میدانست، حدس زدم از آشنایان است
اما چرا انقدر عصبانی بود که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم :»بله،
من نرجسم، اما شما رو نمیشناسم!« که صدایش از آسمانخراش خشونت
به زیر آمد و با خنده ای نمکین نجوا کرد :»ولی من که تو رو خیلی خوب
میشناسم عزیزم!« و دوباره همان خندههای شیرینش گوشم را پُر کرد.
دوباره مثل روزهای اول مَحرم شدنمان دلم لرزید که او در لرزاندن دل
Part 3
# تنها میانِ داعش
من بهشدت مهارت داشت. چشمانم را نمیدید، اما از همین پشت تلفن
برایش پشت چشم نازک کردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم :»از همون
اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!« با شیطنت به میان حرفم آمد و
گفت :»اما بعد گول خوردی!« و فرصت نداد از رکب عاشقانهای که خورده
بودم دفاع کنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت :»من همیشه تو رو
گول میزنم! همون روز اولم گولت زدم که عاشقم شدی!« و همین حال
و هوای عاشقیمان در گرمای عراق، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک! خبر
داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه میآید که با دستپاچگی
گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا شوم. از همان روی ایوان وارد
اتاق شدم و او دستبردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا در آمد. در
لحظات نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمیتابید و در همان تاریکی،
قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است. دیگر فریب
شیطنتش را نمیخوردم که با خندهای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را
باز کردم و دیدم نوشته است :»من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی
تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت
کنن، میام و با خودم می برمت! ـ عَدنان ـ« برای لحظاتی احساس کردم
در خالئی در حال خفگی هستم که حاال من شوهر داشتم و نمیدانستم عدنان از جانم چه میخواهد؟ در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره
به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد.
💧 *بازباران* 💧
💧 *باز باران با ترانه*💧
💧 *دارد از مادر*💧
💧 *نشانه..*💧
💧 *بوی باران..*💧
💧 *بوی اشک مادرانه*💧
💧 *پر ز ناله*💧
💧 *کودکی* 💧
💧 *بامادریپهلوشکسته*💧
💧 *سمت خانه..*💧
💧 *کوچهها و تازیانه*💧
💧 *گریههایِ کودکانه*💧
💧 *حملههای وحشیانه*💧
💧 *تازیانهتازیانه...*💧
💧 *پس چرا مادر،،*💧
💧 *چراگم کرده*💧
💧 *راهآشیانه؟*💧
💧 *باز باران*💧
💧 *دانهدانه،حیـدرانه*💧
💧 *آهازغسلِشبانه*💧
💧 *بیصدا و مخفیانه*💧
💧 *لرزهافتاده به شانه*💧
💧 *زینبانه*💧
💧 *پشت تابوتی روانه*💧
💧 *بـــــاز بـــاران* 💧
💧 *باز باران*💧
☘ *ایامِفاطمیهتسلیت..*☘
@Patoghemahdaviyoon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کوهیفروریخت
وملتمسانهصدامیزد:
یافاطمه'س'
کلمینی!
اناعلیبنابیطالب'ع'
یهکمیحرفبزن،علینمیرھ'-💔』
#فاطمیه
#موشن_استوری
@Patoghemahdaviyoon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زهـرا جـان ..
نفس نفس زدنت میڪشـد مرا..🖤
این راز داریِ حسنت میڪشـد مرا..
#فاطمیه
#موشن_استوری
@Patoghemahdaviyoon
♥️امام علی (ع) در مورد همسرشون ،حضرت زهرا(س)،چنین می گفتند:
.....هرگاه به او نگاه میڪردم غم و اندوههایم برطرف میشد» .
✨بحارالانوار .ج۳
#حضرت_زهرا (س)
#فاطمیه
♥️@Patoghemahdaviyoon
••
|نامِتورابردیم
درهیاهویِدنیا
ماراصداکن
درهیاهویِقیامت...|
@Patoghemahdaviyoon