إِنَّرَبِّیقَرِيبمُجِيبٌ
ﻫﻤﺎﻧﺎﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﻣﻦ،ﻧﺰﺩﻳﮏ
ﻭﺍﺟﺎﺑﺖﻛﻨﻨﺪﻩاﺳﺖ🌿(:
#خدا
#لحظہاےباشهدا🕊✨
من مشتاق اینم کھ رنگ خدا بگیرم
و بتونم تجلۍ حداقل یڪ صفت الهۍ
توی زمین باشم ... :)
˼شهیدمحمدهادیامینے˹
اگـھبدونیمامامزمانمونچقدردلشبرامون
تنگشدهازخجالتآبمیشیم🚶🏿♂💔..!!
جوریبینرفقاتبـھعنواننمازاولوقتخون
معروفباش ،
کھبدوننهرزمانازروزبھتپیامبدنپاسخگو
هستـےجزبیستدقـھیِبعدازهراذان!
#مشتـےباش'
#تباهیات🚶🏻♂
عید من
اون روزیه که جامعه جوان کشورم بفهمن
مجازی جای عاشق شدن و دل بستن
نیست ...
『 @Patoghemahdaviyoon』
#تباهیات🚶🏻♂
حضرت آقا
تو سخنانشون درباره ازدواج میفرمان باید فرهنگ سازی بشه؛
پس پسری که
دختر مذهبی انقلابی می خوای
پشت تلفن چرا از چشم و ابرو و رنگ پوست و قد و اندام دختر می پرسی؟!
تا این حد ظاهرگرایی
شاخص چندم انقلابیگریه؟!
『@Patoghemahdaviyoon 』
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌸
✨ #قسمت_چهل_و_هفتم ✨
گفتم:
_وای به حالت وقتی حوری ها اومدن سراغت حتی نگاهشون کنی.
بعد بالبخند گفتم:
_اگه حتی بهشون نگاه کنی نه اینکه اخم کنم و قهر کنم و برم خونه ی بابام،نه،...
با تهدید گفتم:
_مهریه مو میذارم اجرا و میندازمت زندان.
همه خندیدن.علی گفت:
_اگه چشمش به حوری ها بیفته خودم چشمهاشو ادب میکنم.
محمد هم یه چیز دیگه گفت. کلا فضا عوض شده بود.
امین برای گفتن به خانواده ش این پا و اون پا میکرد تا بالاخره بعد از ناهار گفت.
حانیه و مادرش با من تماس گرفتن که برم اونجا.به امین گفتم:
_بیام؟
گفت:_نه.
تا غروب مقاومت کردم که نرم.ولی اونقدر اصرار کردن که غروب رفتم....
همه بودن.عمه زیبا و شوهر و بچه هاش،عموی امین و خانمش و بچه هاش.بچه های عمه دیبا،عمه ی بزرگ امین،هم بودن.خود عمه دیبا شهرستان زندگی میکرد و تو راه بود که بیاد.
خاله و خانواده ش هم که بودن.
همه تا چشمشون به من افتاد گریه هاشون شدیدتر شد.حتی چند نفرشون مدام به من میگفتن بگو نره...
اوضاع اونجا اصلا خوب نبود.
خونه شون مثل خونه هایی بود که تازه عزیزی رو از دست دادن و فامیل با خبر میشن و دور هم جمع میشن.
با اینکه انتظارشو داشتم ولی حالم خیلی گرفته شد.
حانیه تو اتاقش بود و فقط گریه میکرد.تا منو دید سریع روشو برگردوند.امین تو اتاقش بود و داشت وسایلشو جمع میکرد.پسرخاله ها و پسرعمه ها و پسرعمو هاش هم پیشش بودن.
بعضی هاشون طرف امین بودن و بعضی هاشون سعی میکردن منصرفش کنن.
امین کلافه شده بود.برای اینکه از دست اونا راحت بشه،منو صدا کرد که برم تو اتاقش.
وقتی آقایون از اتاقش رفتن بیرون،رفتم پیشش. نگاهی به من کرد.
صورتش پر از غم بود.
دلم خیلی براش سوخت.یه کمی باهاش حرف زدم،آرومتر شد.
بعد از نماز،عمه زیبا صدام کرد.رفتم تو آشپزخونه...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📚 @Patoghemahdaviyoon
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛