eitaa logo
| پـٰاتـوق‌مهدویـون |
1.9هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
8.2هزار ویدیو
187 فایل
بی‌توآوارم‌‌و‌بر‌‌خویش‌‌فروریخته‌‌ام ای‌همه‌‌سقف‌و‌ستون‌و‌همه‌آبادی‌من(:🌿 . [ وقف لبخند آسیدمهدی💚 ] . _سعی داریم مفید باشیم! .. گوش شنوای حرفاتون🌚 : https://daigo.ir/secret/1796928
مشاهده در ایتا
دانلود
امشب بین نماز مغرب و عشا یک نماز دوازده رکعتی توصیه شده. هر دو رکعت به یک سلام و در هر رکعت از آن یک مرتبه و سه مرتبه و دوازده‏ مرتبه و هنگامی که از نماز فارغ شدی هفتاد مرتبه می گویی: اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ النَّبِیِّ الْأُمِّیِّ وَ عَلَی آلِهِ [وَ آلِ مُحَمَّدٍ] ____ سپس به سجده می‏ روی و هفتاد مرتبه می گویی: سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ رَبُّ الْمَلائِکَةِ وَ الرُّوحِ ✨ آنگاه سر از سجده بر می ‏داری و هفتاد مرتبه می‏ گویی: رَبِّ اغْفِرْ وَ ارْحَمْ وَ تَجَاوَزْ عَمَّا تَعْلَمُ إِنَّکَ أَنْتَ الْعَلِیُّ الْأَعْظَمُ 🍃 دوباره به سجده می‏ روی و هفتاد مرتبه می‏ گویی: سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ رَبُّ الْمَلائِکَةِ وَ الرُّوحِ ✨ سپس حاجت و خود را طلب کنید تا به خواست و اراده خدا به آن برسید...🌿 *مفاتیح‌الجنان
+یہ‌سِیدرضاگوش‌کنیم(:💔
🌙 آیت الله‌جوادۍآملے:🌱 رَغائب به معناے آرزو نیست!ـ بلکه شب رغبت‌ها است✨ یعنے از خدا بخواهید رغبت‌هاے یک سال شما را هدایت و اصلاح کند👌 فَاستبقوا الخیرات شویم✨ بالاترین خیرات زمینه‌ سازے ظهور مولاست! ڪه باید به سمتش سبقت بگیریم🍃🕊 🔅 @Patoghemahdaviyoon🕊🌿
• . 🔥 درس نمی خواندیم به خیالِ خودمان فکر میکردیم مبارزه کردن واجب تر است (: محمد هِی می نشست ، با ما حرف میزد: این چه حرفیه افتاده تویِ دهن شماها؟ یعنی چی درس خوندن وقتمون رو تلف می ڪنه ؟!🌿 باید هم درس بخونید، هم مبارزه تون رو بکنید آدم بی سواد که به درد انقلاب نمی‌خوره! 📚|•@Patoghemahdaviyoon •°
• . 🌸 ‌ ‌منتـظر سکانس‌ هایِ قشنگ‌ِ زندگیـت‌ باش😌💚 یه‌روزی..؛ به‌ همه‌ی‌ِ غمایی‌ که‌ خوردی‌ می‌خندی‌ :) تا اون‌ روز صبر ڪن‌ و‌ بخند، خدا زیردقولش‌ نمی‌زنه‌ که♥️! +بعدازهرسختےآسانےاست😍🌱 🌻|•@Patoghemahdaviyoon •°
بخاطرلبخندرضایت‌امام‌زمانمون‌نماز اول‌وقت‌بخونیم🌼:)!
مهدے جان تو آرزوے شب لیلة الرغائب مایی...
Part 60 که به حنجره اش برگشته بود، جواب داد :»باید به همه برسه!« انگار هول حال یوسف جان عباس را گرفته بود که پیکرش را روی پله ایوان رها کرد و زهرا با ناامیدی دنبال حرف زینب را گرفت :»خب اینکه به اندازه افطار امشب هم نمیشه!« عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد :»انشاءالله بازم میان.« و عباس یال و کوپال لشگر داعش را به چشم دیده بود که جواب خوشبینی عمو را با نگرانی داد :»این حرومزاده ها انقدر تجهیزات از پادگان های موصل و تکریت جمع کردن که امروزم خدا رحم کرد هلی- کوپترها سالم نشستن!« عمو کنار عباس روی پله نشست و با تعجب پرسید :»با این وضع، ایرانیوها چطور جرأت کردن با هلیکوپتر بیان اینجا؟« و عباس هنوز باورش نمیشد که با هیجان جواب داد :»اونی که بهش می- گفتن حاج قاسم و همه دورش بودن، یکی از فرمانده های سپاه ایرانه. من که نمیشناختمش ولی بچه ها میگفتن سردار سلیمانیِ !« لبخند معناداری صورت عمو را پُر کرد و رو به ما دخترها مژده داد :»رهبر ایران فرمانده هاشو برای کمک به ما فرستاده آمرلی!« تا آن لحظه نام قاسم سلیمانی را نشنیده بودم و باورم نمیشد ایرانی ها به خاطر ما خطر کرده و با پرواز بر فراز جهنم داعش خود را به ما رسانده اند که از عباس پرسیدم :»برامون اسلحه اوردن؟« حال عباس هنوز از خمپارهای که دیشب ممکن بود جان ما را بگیرد، خراب بود که با نگاه نگرانش به محل اصابت خمپاره در حیاط خیره
Part 61 شد و پاسخ داد :»نمیدونم چی اوردن، ولی وقتی با پای خودشون میان تو محاصره داعش حتماً یه نقشه ای دارن!« حیدر هم امروز وعده آغاز عملیاتی را داده بود، شاید فرماندهان ایرانی برای همین راهی آمرلی شده بودند و خواستم از عباس بپرسم که خبر آوردند حاج قاسم میخواهد با مدافعان آمرلی صحبت کند. عباس با تمام خستگی رفت و ما نمیدانستیم کلام این فرمانده ایرانی معجزه میکند که ساعتی بعد با دو نفر از رزمندگان و چند لوله و یک جعبه ابزار برگشت، اجازه تویوتای عمو را گرفت و روی بار تویوتا لوله ها را سر هم کردند. غریبه ها که رفتند، بیرون آمدم، عباس در برابر نگاه پرسشگرم دستی به لوله ها زد و با لحنی که حالا قدرت گرفته بود، رجز خواند :»این خمپاره اندازه! داعشی ها از هرجا خواستن شهر رو بزنن، ماشین رو میبریم همون سمت و با خمپاره میکوبیمشون!« سپس از بار تویوتا پایین پرید، چند قدمی به سمتم آمد و مقابل ایوان که رسید با رشادتی عجیب وعده داد :»از هیچی نترس خواهرجون! مرگ داعش نزدیک شده، فقط دعا کن!« احساس کردم حاج قاسم در همین یک ساعت در سینه برادرم قلبی پوالادین کاشته که دیگر از ساز و برگ داعش نمیترسید و برایشان خط و نشان هم میکشید، ولی دل من هنوز از وحشت داعش و کابوس عدنان میلرزید و میترسیدم از روزی که سر عباسم را بریده ببینم.
Part 62 بیش از یک ماه از محاصره گذشت، هر شب با ده ها خمپاره و راکتی که روی سر شهر خراب میشد از خواب میپریدیم و هر روز غرش گلوله- های تانک را میشنیدیم که به قصد حمله به شهر، خاکریز رزمندگان را میکوبید، اما دلمان به حضور حاج قاسم گرم بود که به نشانه مقاومت بر بام همه خانه ها پرچم های سبز و سرخ یاحسین نصب کرده بودیم. حتی بر فراز گنبد سفید مقام امام حسن ع پرچم سرخ »یا قمر بنی هاشم« افراشته شده بود و من دوباره به نیت حیدر به زیارت مقام آمده بودم. حاج قاسم به مدافعان رمز مقاومت را گفته بود اما من هنوز راز تحمل دلتنگی حیدر را نمیدانستم که دلم از دوری اش زیر و رو شده بود. تنها پناهم کنج همین مقام بود، جایی که عصر روز عقدمان برای اولین بار دستم را گرفت و من از حرارت لمس احساسش گرما گرفتم و حالا از داغ دوری اش هر لحظه میسوختم. چشمان محجوب و خنده های خجالتی اش خوب به یادم مانده و حالا چشمم به هوای حضورش بیصدا میبارید که نیت کردم اگر حیدر سالم برگردد و خدا فرزندی به ما ببخشد، نامش را »حسن« بگذاریم. ساعتی به افطار مانده، از دامن امن امام دل کَندم و بیرون آمدم که حس کردم قدرتی مرا بر زمین کوبید. از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را میشنیدم و تلاش میکردم از زمین بلند شوم که صدای انفجار بعدی در سرم کوبیده شد و تمام تنم از ترس به زمین چسبید. یکی از مدافعان مقام ...😊
بسم الله الرحمن الرحیم 🌺
اللهم العجل لولیک 🥀
اللهم الرزقنا شهادت🍂
🌙🦋 چه غم بزرگی است كه ازميان کوچه‌های شهرمان گذر می‌كنيد، و ما شما را نمی‌شناسیم!! چقدر با شما بودن را كم داريم، و چقدر حسرت ديدارتان را بر دل ... بيا و حق و باطلِ در هم آمیخته را به ما نشان بده، ديگر همه چيز برايمان گنگ است ...
•●☘●•