فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هفټسینکرمټجورهمیشہآقا✋🏻
مافقطیک#سفرکربݪا کم داریم...🚶🏼♀️😭
💠نشان سال | تولید؛ پشتیبانیها، مانعزداییها
|♥️|رهبر انقلاب اسلامی: من شعار امسال را این جور تنظیم کردم: «تولید؛ پشتیبانیها، مانعزداییها». ما بایستی تولید را محور کار قرار بدهیم و حمایتهای لازم را انجام بدهیم و مانعها را از سر راه تولید برداریم. امیدواریم انشاءاللّه به لطف الهی این شعار تحقّق لازم را پیدا کند.🌱|
💛↷ʝøɪɴ ↯🌻
@Patoghemahdaviyoon
باسلام🌷
یا مقلب القلوب و الابصار یا مدبرالیل و النهار💖
یا محول الحول و الاحوال حول حالنا الی احسن الحال💖
در شکفتن جشن نوروز برایت در همه سال سرسبزی جاودان و شادی اندیشهای پویا و آزادی و برخورداری از همه نعمتهای خدادادی را آرزومندم...
ان شالله زیر سایه اهل البیت و رهبری حضرت اقا به خوشی مثل همیشه سپری کنید💖
سال نو بر شما وخانواده محترمتان مبارک💖🌷
مخلص شما خادم الزهرا🤚
عیدوتونمبارڪباشھرفقا😍♥
الھـےسـٰالــےپربرڪتوپرازبندگیدر
انتظارتونباشھ(:🌱
سلامعلیکمرفقا✋🏾:)
خوبینانشاءاللھ!؟
رفقاطیاینسالـےڪھدرخدمتتون
بودیماگہحرفیزدیم،تندیکردیم،کمکاری
کردیمو . . .
بہبزرگواریخودتونحلالمونکنید : )🌱
+مخلصتونجھادابنالعماد !
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
🌸🍃
❤️ #بیراهه
🍃#پارت9
تو اون مدت ڪہ بسترے بودم فہمیدم اون روز حدودا یڪ ربع بعد از اینڪہ از خونہ خارج میشم مامان براے ے ڪارے خونہ بیرون میره و..
تصادف میڪنہ!
و بعد دیگہ هیچ وقت بر نمیگرده...
بعد از دو روز ڪہ مرخص شدم وقتے از اومدم تو خونہ درد نبودن مامان ے شوڪ عظیم وارد ڪرد بہ قلبم..؛
در تا ابد نبودنش! در تا ابد ندیدنش!
اونم براے من ڪہ یہ دختر ۱۷ سالہ بیشتر نبودم..!
زل زدم به یڪ جا و بعد از اون دیگہ هیچ حرفی نزدم...
با خودم عہد ڪردم تا حسے بہ این حس غم بزرگ روے قلبم قالب نشده
دیگہ هیچ حرفے نزنم ...
نہ حرف مے زدم؛
نہ گریہ میڪردم..!
دو روز بعد مراسم هفتم مامان بود.
تو ڪل مراسم زل زده بودم به ے نقطہ و هیچی نمے گفتم!
هیچی...
بعد از اون ڪم ڪم دورمون خلوت شد..
دیگہ فقط من موندم و بابا؛
بابا پیش ده تا مشاور منو برد ولے هیچ تاثیرے نداشت، لام تا ڪام حرف نمے زدم..!
عمہ هام می اومدن یہ غذایی میپختند و میرفتند و تابستون نحس من دوباره ڪش میومد...
روز مراسم چہلم وقتی از ڪنار در مردونہ رد مے شدم یڪدفعہ افشین و دیدم!
ناخودآگاه نگاهم دوختہ شد طرفش،
وقتے فہمیدم دیده دارم نگاهش میڪنم راهمو ڪشیدم و رفتم و دیگہ پشت سرمم نگاه نڪردم...
🍁به قلم بانو ح.جیم♡
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
🌸🍃
❤️ #بیراهه
🍃#پارت10
......................
دو سہ ماهے از فوت مامان مے گذشت
ے روز بعد از ظہر بابام گفت« آزاده،بیا با هم یہ قدمے بزنیم، نمیدونم چرا نہ نیاوردم!
انگار نیاز داشتم؛ توے راه بابا شروع ڪرد به حرف زدن؛
مے گفت« ببین آزاده جان،می دونم تو ناراحتے، ما هممون ناراحتیم!
اما الان بیشتر از اون ناراحت ام ڪہ تو صحبت نمیڪنے...
آخہ چرا ؟!چرا هیچی نمیگے؟!»
بعضے جاهاے صحبتش مے زد به در شوخے و مے گفت« آخہ ڪم ڪم تو باید خانم خونہ بشے، آشپزے ڪنے و خلاصہ ے ذره دست پدر پیر تو بگیرے!!!»
هیچی نمیگفتم؛
نمے خواستمم چیزے بگم؛
رسیدیم به همون پارڪے ڪہ بعضے وقتا با بچہ ها قرار میذاشتیم...
بابام گفت «آزاده تو رو اون صندلے بشین، من برم دوتا بستنے مشتے بگیرم و برگردم!»
نگاهش ڪردم و سرم رو به نشونه تایید تڪون دادم ...
بعد یڪے دو دقیقہ یڪدفعہ دیدم افشین داره از دور میاد!
نمیدونم چم شده بود؟!
اما انگار قند تو دلم آب شد؛
اونم تو دل من!!!
اومد طرفم و نشست اون طرف صندلے،نگاش ڪردم
سرشو انداخت پایین و بی مقدمہ گفت«سلام، ببین آزاده من میدونم ڪہ تو از وقتی مادرت از دنیا رفتہ دیگہ حرف نمیزنے...
اینجا ام نیومدم ڪہ مجبورت ڪنم صحبت ڪنے؛
فقط ...»
سرشو آورد بالا و نگاهم ڪرد، انگار هنوزم شڪ داشت ڪہ حرفشو بزنه یا نہ
وقتی نگاهم بہ نگاهش دوختہ شد ناخوداگاه گفتم« سلام!»
🍁به قلم بانو ح.جیم♡
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
🌸🍃
❤️ #بیراهه
🍃#پارت11
خندید و گفت« عہ! دختر!
تو حرف زدے!!»
نگاهمو دوختم به انگشتامو گفتم« نہ،نمے زدم، اما الان زدم!»
دوباره نگاهش ڪردم و گفتم« فقط چی؟! چی مے خواستے بگے؟!»
با سر و نگاه اشاره ڪرد به بابا ڪہ داشت پول بستنی ها رو حساب می ڪرد و مے اومد؛
گفت«فعلا بابات داره میاد، راستے! بچه ها سلام رسوندن..؛»
پوفے کردم و گفتم «سلام برسون!»
بلند شد و سریع رفت.
همون موقع بابا از دور نگاهم ڪرد و با خنده بستنے ها رو تو هوا تڪون داد!
انگار براے بچہ پنج سالہ آبنبات گرفتہ باشن!
بعد یاد حرف نزدنم افتادم..
خنده ریزے گوشہ لبم نشست و گفتم حق داره!
سرمو آوردم بالا و نگاهش ڪردم
منم لبخند زدم و براش دست تڪون دادم،وقتے رسید نزدیڪم نشست روے نیمڪت، بستنے رو داد دستم و گفت« بفرمایید! اینم براے شما؛»
بستنے رو از دستش گرفتم؛
سرم رو آوردم بالا، لبخند زدم و گفتم«دستت درد نڪنہ بابایی!»
🍁به قلم بانو ح.جیم♡