eitaa logo
| پـٰاتـوق‌مهدویـون |
2هزار دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
8.4هزار ویدیو
187 فایل
[ وقف لبخند آسیدمهدی💚 ] . _سعی داریم مفید باشیم! . کپی؟ حلالت مؤمن👀 . آیدی جهت ارتباط و تبادل : @R_Aa_8y . گوش شنوای حرفاتون🌚🌻 : https://daigo.ir/secret/1796928
مشاهده در ایتا
دانلود
| پـٰاتـوق‌مهدویـون |
♥'!
• . من‌بـھ‌قربان‌خـداچون‌کـھ‌مراغمگین‌دید🙁🚶🏿‍♂ بھرخوشحالـےمن‌دردلـ^^ـم‌انداخت‌تُ‌را😌💕 💍🕶'! ⸤ @Patoghemahdaviyoon
| پـٰاتـوق‌مهدویـون |
💔:)
چندبارتاحالا.. ضریحتُ‌بغل‌گرفتم،توام‌یِ‌بارمنوبغل‌کن :)💔
| پـٰاتـوق‌مهدویـون |
قـــســمت صـــد و هــجــدهـم💚 مریم، قند را در لیوان ریخت و با قاشق هم زد.در زده شده... ــ یااهلل..
قــسمــت صــد و نــوزدهــم💚 ساعت، از یک گذشته بود؛ اما هیچ خبری از مهیا نبود. شهاب، تک تک مکان هایی که به ذهنش رسیده بود را؛ همراه محسن رفته بود. اما خبری از مهیا نبود. همه در حیاط خانه محمد آقا، جمع شده بودند. مهال خانم بی تابی می کرد و شهین خانوم و مریم، با اینکه حال مساعدی نداشتند؛ اما سعی میکردند او را آرام کنند. احمد آقا، نگاهی به شهاب، که کالفه و عصبی در حیاط قدم می زد، انداخت. دو روز پیش، زمانی که مهیا دانشگاه بود؛ شهاب، به خانه آن ها آمده بود و موضوع رفتنش به سوریه را گفته بود. احمد آقا هم از ابتدای آشنایی اش متوجه شده بود؛ که این پسر ماندنی نبود. شهاب، کالفه و نگران به سمتشان برگشت. ــ من میرم دنبالش بگردم! احمد آقا، با اینکه خودش هم نگران بود؛ ولی متوجه اوضاع بد شهاب شده بود. ــ پسرم، کجا میری؟! تو که همه جا رو گشتی! ــ میدونم حاجی! ولی نمیتونم اینجا بشینم! زنم نیستش... اصال وقتی به این فکر میکنم، که شاید براش اتفاقی افتاده باشه؛ دیونه میشم. پس ازم نخواید که نرم!محسن به طرف شهاب رفت و کمکش کرد، که روی لبه ی باغچه بنشیند. شهاب، روی لبه ی باغچه نشست. خسته سرش را پایین انداخت.زیر لب زمزمه کرد.ــ کجایی مهیا؟! کجایی؟! احساس بدی، از نبود مهیا در کنارش داشت. دوست داشت، او اآلن کنارش بود و مثل همیشه با حرف هایش آرامش می کرد. با بهم ریختن موهایش و اذیت کردنش بلند او را بخنداند و با عشق به خنده هایش نگاه کند. می ترسید با حال بدی که مهیا داشت؛ اتفاقی برایش بیفتد. دیگر نمی توانست بنشیند و منتظر بماند. منتظر بماند، که به او زنگ بزنند و خبری از مهیا بدهند... از جایش بلند شد. محمد آقا به طرفش آمد. ــ کجا شهاب؟؟ ــ نمیتونم دیگه تحمل کنم! نمیشه که بشینم و منتظر باشم. محمد آقا، که متوجه حال بد شهاب، بود؛ میترسید که پسرش کاری دست خودش بدهد. اولین بار بود، که شهاب را آنقدر نگران و آشفته می دید. ــ پسرم صبر کن؛ یکم دیگه برو... شهاب تا می خواست، جواب محمد آقا را بدهد؛ صدای موبایلش بلند شد. سریع تلفنش را درآورد. با دیدن شماره ناشناس، ناامید، با صدای خسته، جواب داد:ــ الو... ــ سلام! سالم! بفرمایید؟! ــ ببخشید؛ تازه خانومی رو آوردن بیمارستان که آخرین تماس رو با شما داشتند. شهاب دستش را به در گرفت، تا جلوی افتادنش را بگیرد. نشنید که پرستار چه گفت؛ فقط آن لحظه چهره معصوم مهیا، جلوی چشمانش آمد. ــ الو... آقا... ــ کدوم بیمارستان؟! بقیه با شنیدن اسم بیمارستان، نگران به طرف شهاب آمدند. مهال خانم، گریه می کرد و امام حسین)ع( را صدا می کرد. شهین خانوم و مریم هم، پا به پای او اشک می ریختند محسن به طرف شهاب، رفت. ــ شهاب، بده گوشی رو من حرف بزنم. شهاب دست محسن را کنار زد. ــ کدوم بیمارستان؟! شهاب، تماس را قطع کرد و بی توجه به صدا کردن های بقیه به طرف ماشینش دوید...
صــد و بیــستــم💚 شهاب، با آخرین سرعت ممکن رانندگی می کرد. آنقدر نگران بود، که فقط اسم بیمارستان را برای محسن پیامک کرد. با رسیدن به بیمارستان، سریع به سمت پذیرش رفت. ــ سلام! ــ بفرمایید؟! یه بیماری رو آوردن.. زنگ زدید... ــ اسمشون؟! ــ مهیا... مهیا رضایی! پرستار، شروع به تایپ کردن کرد. ــ طبقه سوم... اتاق ۱۸۹... شهاب، سریع به طرف آسانسور رفت. دکمه را چند بار زد، در باز نشد. بیخیال آسانسور شد و سریع از پله ها باال رفت. در راه به چند نفر تنه زد، که سریع از آن ها عذرخواهی کرد. با رسیدن به طبقه سوم، به طرف اتاق ۱۸۹ رفت. همزمان، مردی با لباس پرستار از اتاق خارج شد. شهاب می خواست وارد اتاق شود، که جلویش را گرفت. ــ کجا میری؟! ــ زنم داخله! ــ نمیشه برید تو... ــ چرا؟! ــ چرا نداره! پزشک داخله! شهاب، سعی کرد؛ عصبی نشود و خودش را کنترل کند. ــ خب... الاقل بگید حالش چطوره؟! چه اتفاقی براش افتاده؟! ــ من از کجا بدونم آخه؟! اخم های شهاب درهم جمع شدند. پرستار را کنار زد و به طرف در رفت. پرستار دستش را کشید.ـ با توام! کجا سرت رو انداختی رفتی؟! شهاب عصبی یقه پرستار را گرفت. ــ تو حرف حالیت نمیشه؟! بهت میگم زنم تو اتاقه!! در آسانسور باز شد، که محسن و همه خانواده بیرون آمدند. محسن با دیدن یقه به دست شدن شهاب، سریع به سمتش رفت. ــ نه میزاری برم تو! نه میگی حال زنم چطوره! محسن سعی می کرد؛ شهاب را از پرستار جدا کند. اما شهاب با چشم های به خون نشسته به او نگاه می کرد. ــ تو آدمی؟! اصال احساس داری؟! میفهمی نگرانی چیه؟! یقه ی پیراهنش را رها کرد، که پرستار به عقب برگشت و با وحشت به شهاب نگاهی کرد و چندتا سرفه کرد؛ با ترس به پرستار گفت: ــ خانم احمدی! بگید حراست بیاد باال! شهاب می خواست، دوباره به طرفش برود که محسن جلویش را گرفت. همزمان در باز شد و مرد میانسالی، با روپوش سفید، از اتاق بیرون آمد. ــ اینجا چه خبره؟! پرستار شروع کرد به توضیح دادن. دکتر اخمی کرد. ــ حق داره خب... اوضاع همسرش رو توضیح میدادی براش... به طرف شهاب برگشت. ــ شما هم نباید اینقدر سرو صدا راه مینداختید. اینجا بیمارستانه...شهاب دستی به صورتش کشید. ــ میدونم جناب دکتر! من نگران همسرم هستم؛ ولی این آقا، اصال قبول نمی کرد، حرفی بزنه. ــ یه آقایی همسرتون رو آورد اینجا. مثل اینکه یه جایی بودند، حالشون بد میشه، از هوش میرند. همسرتون االن بیهوش هستند، من دارم وضعیتشون رو چک میکنم. پس لطفا آروم باشید. دکتر، به اتاق برگشت و شهاب، به طرف دیوار رفت. سرش را به دیوار سرد، تکیه داد تا شاید، کمی از آتش وجودش،کم بشود...
قــســمـت صـــد و بیســـت و یــکـم💚 یک ربع ساعت، از معاینه مهیا می گذشت؛ اما خبری از دکتر نبود. شهاب، کالفه، جلوی در، در حال رفت و آمد، بود. هر چقدر هم محسن و محمد آقا، سعی می کردند آرامش کنند؛ تالش شان بی نتیجه ماند. در باز شد و دکتر از اتاق بیرون آمد. شهاب سریع به سمت دکتر رفت. ــ چی شد آقای دکتر؟ ــ نگران نباش پسرم! مثل اینکه ضعف کرده. از طرفی عصبی و ناراحت شده؛ همین باعث میشه از هوش بره. ــ میشه االن ببینمش؟! ــ بله! ولی دورش رو شلوغ نکنید. اآلن هم بیهوشه، یکم دیگه بهوش میاد. امشب باید تحت مراقبت بمونه، باید یکی کنارش بمونه. بعد از تشکر از دکتر، اول شهاب وارد اتاق شد. با دیدن مهیا، که با لباس صورتی بیمارستان و صورت رنگ پریده دراز کشیده بود؛ دلش تیر کشید. کنار تخت، روی صندلی، نشست. دستان مهیا، که سرم به آن ها وصل بود را در دست گرفت. از سرمای دستش، لرزی بر تنشنشست. خم شد و بوسه ای بر پیشانی اش گذاشت. آرام، زمزمه کرد... ــ مهیا! خانومی! آخه چرا با خودت اینکار رو میکنی؟! پلک های مهیا تکان خورد. شهاب آرام گونه هایش را نوازش کرد.مهیا، چشمانش را که باز کرد، سردرد شدیدی داشت. با احساس حضور شخصی کنارش، سرش را چرخاند. شهاب را، که خستگی از سر و رویش میبارید و با چشمان نگران، به او نگاه می کرد را دید؛ آرام گفت: ــ شهاب... شهاب به سمتش آمد. ــ جانم خانومی؟! ــ من کجام؟! ــ بیمارستان... مهیا چشمانش را روی هم فشار داد و سعی کرد یادش بیاید، که چه اتفاقی افتاد. با یادآوری معراج شهدا و گریه هایش و دویدن آن مرد، چشمانش را باز کرد و اخم بین ابروانش نشست. شهاب، با دیدن اخم های مهیا نگران پرسید. ــ چیزی شده مهیا؟! ــ شهاب... سرم... خیلی درد میکنه! شهاب، موهای مهیا که از روسری بیرون آمده بودند را، آرام، نوازش کرد. ــ میدونم عزیزم اثرات بیهوشیه، االن بهتر میشی. اآلن بخواب؛ باید استراحت کنی. مهیا سری تکان داد و چشمانش را بست. و خودش را، به نوازشهای آرام شهاب، سپرد. شهاب، به چهره ی معصوم مهیا، نگاهی انداخت. بعد از اینکه مطمئن شد، مهیا خوابید؛ آرام دستان مهیا را از دستشجدا کرد و از جایش بلند شد و از اتاق خارج شد. مهال خانم و بقیه به سمتش آمدند. ـ آروم باشید! حالش خوبه. یکم گیج بود، که دوباره خوابید.االنم دیگه برید خونه، نمیشه اینجا بمونید. مهال خانم با بغض گفت: ــ من می خوام پیش دخترم بمونم امشب! مریم و شهین خانوم هم پیشنهاد میدادند که خودشان بمانند. ــ من میمونم. همه سکوت کردند و به شهاب نگاه کردند. ــ من میمونم. اینجوری هم من راحت ترم. ــ نه مادر! من یا مریم میمونیم. ــ نه مامان! من نمیتونم برم خونه، پیش مهیا میمونم، ان شاء اهلل فردا هم مرخص میشه... دیگه میاد خونه. اآلن هم شما برید؛ دیر وقته. مهال خانم، اعتراض کرد و سعی کرد، خودش بماند. شهین خانوم آرامش کرد و با صحبت قانعش کرد؛ که شهاب بماند، بهتراست. چون خودش از دل پسرش خبر داشت. می دانست، اگر شب کنار مهیا نماند؛ در خانه از نگرانی دیوانه می شد. محسن کلید ماشین را به دست مریم داد، و به سمت شهاب آمد. ــ شهاب! هر چی الزم داشتی، کاری داشتی، حتما خبرم کن. باشه؟! ــ حتما! خیالت راحت. ــ خوبه. ان شاءاهلل هر چه زودتر حالش خوب بشه. ــ ان شاءاهلل. شهاب، آنقدر به رفتن محسن نگاه کرد؛ که از دیدش محو شد. نگاهی به ساعت انداخت، ساعت نزدیک ۴ بود.دستی به صورتش کشید و به اتاق برگشت..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Dua Ahd.mp3
21.06M
صبحم را با یاد تو آغاز میکنم مولا جان🌷 √°•@Patoghemahdaviyoon
°🦋° • . ↺متن دعای عهد↯❦.• . ••❦«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيم» . 📗اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ. . 📗اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ. أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً. اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ. . 📗اَللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى. اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِکَ . 📗حَتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ. . اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ . اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ . اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان . ∞| ♡ʝσiŋ🌱↷ 『 @Patoghemahdaviyoon』∞♡