eitaa logo
| پـٰاتـوق‌مهدویـون |
1.9هزار دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
8.3هزار ویدیو
187 فایل
بی‌توآوارم‌‌و‌بر‌‌خویش‌‌فروریخته‌‌ام ای‌همه‌‌سقف‌و‌ستون‌و‌همه‌آبادی‌من(:🌿 . [ وقف لبخند آسیدمهدی💚 ] . _سعی داریم مفید باشیم! . آیدی جهت ارتباط و تبادل : @R_Aa_8y . گوش شنوای حرفاتون🌚🌻 : https://daigo.ir/secret/1796928
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️ • • • " طو " آخِیش ِ مَنی :) ...
خدایاماروببخش‌.. که‌برای حفظ‌کردن‌سوره‌های قرآن وقتمون‌پُره ولی‌همه‌ی‌آهنگارو مثه‌چی‌حفظیم‌و ورده‌زبونمونن تازھ‌افتخارهم‌میکنیم..!💔
316.6K
- دورت بگردم خداے مهربونم! :))))
🌹 بعدازظهر عاشورای امسال پشت ترک موتورش بودم تو اصفهان ، رسیدیم به یه چهار راه خلوت پشت چراغ قرمز ایستاد ، بهش گفتم: امید چرا نمیری ماشینی که اطرافت نیست بهم گفت: رد کردن چراغ خلاف قانونه و امام گفته رعایت نکردن قوانین راهنمایی رانندگی خلاف شرعه پس اگر رد بشم گناهه داداش، من شب تو هیئت اشک چشمم کم میشه... 🥀 🥀 @Patoghemahdaviyoon🍃
یارَ‌فیقَ‌مَن‌لا‌رَفیقَ‌لَھ . . (:
- ❲ وکان‌ﷲ‌علۍ‌کل‌شَیْءٍقَدیرًا ❳ و خدا بر هر کارۍ تواناست ꧇)!
- تا خدا‌ هست‌ کسـے تنها‌ نیست او‌ همینجاست‌،‌ کنار‌ من‌ و‌ تو !
فقط یه ایرانی میتونه به جای اینکه یه قدم بیاد جلو دم سفره بشینه ، سفره رو بکشه سمت خودش😐😶😂 🤣 @patoghemahdaviyoon
•『🎙』 ‌• بیاییدباخدازندگی‌کنیم،🦋✨ نه‌اینکه‌گاهی‌بهش‌سربزنیم؛ تاباکسی‌زندگی‌نکنی،🌪 نمیتونی‌اونوبشناسی‌وباهاش‌ انس‌ بگیری..!🌾 اگه‌یه‌مدت‌شب‌وروزباکسی‌ زندگی‌کنی، بهش‌مانوس‌میشی...🙂 اگرباخداانس‌پیداکنی،شدیدا بهش‌علاقمند‌میشی!❤️ خداتنهاانیسی‌ست‌که مأنوس‌خودش‌روهیچوقت‌تنهانمیذاره...(:🌼🌕 @patoghemahdaviyoon
قـسمـت صـد و پنـجاه و نهـم💚 شهاب اخمی کرد و سرش را پایین انداخت. مهیا هم سریع به طرف آخر سالن رفت و کنار مهدیه نشست. حاج آقای حاجتی، شروع به صحبت کردند و از وظایف کادر گفتند. همه صحبت ها و وظایف خود را یادداشت کردند. ــ سعادتی که نصیبمان شد، اینه که تو این یادواره دوتا از مدافعین حرم هم؛ با ما همکاری میکنن که واقعا لطف بزرگی به ما کردند! " گفتند. همه نگاه ها به سمت شهاب و آرش کشیده شد و هر دو آرام زیر لب "خواهش میکنمی مهیا آرام نگاهی به شهاب انداخت، که با اخم به صحبت حاج آقا گوش می داد. نمی دانست این اخم ها از عصبانیت هست، و یا تمرکز بر حرف های حاج آقا بود. یکی از آقایونی که در جلسه بودند؛ متوجه نگاه مهیا به شهاب شد و نگاه بدی به مهیا انداخت. که از چشم شهاب دور نماند و جواب آن نگاهش، نگاه بدتری از سوی شهاب بود. مهیا قبل از اینکه کاری دست خودش بدهد؛ سرش را پایین انداخت و خودش را مشغول به یادداشت کردن کرد. با صدای بلند صلوات، مهیا به خودش آمد. آنقدر غرق در فکر بود، که متوجه پایان جلسه نشده بود. لبخند زورکی به روی دخترها زد و از جایش بلند شد. هر گروه، گوشه ای ایستاده بودند و در مورد کارها بحث می کردند. مهیا در حال بحث با دخترها بود، که یکی از دخترهای جمع که کمی بر نگاهش تسلطی داشت؛ با صدای که سعی می کرد ذوق را در آن پنهان کنه گفت. ــ یکی از بردارا که مدافعه حرمه؛ داره میاد سمتمون!!! مهیا با اخم به عقب برگشت و با دیدن شهاب، اخم غلیظی به دخترک انداخت. اما دخترک اصال حواسش به او نبود. مهیا از حرص، چشمانش را محکم بر روی هم گذاشت؛ که با صدای مردانه ی شهاب چشمانش را باز کرد. ــ مهیا خانم! یه لحظه لطفا... همه باتعجب به مهیا و شهاب نگاه می کردند. مهیا لبخندی زد و به سمتش رفت، که با دیدن شهاب و آن لبخند متوجه شد. شهاب، مراعات جمع را میکرد. _جانم؟! ــ میری خونه؟! ــ آره! ــ دم در منتظرم! و بدون هیچ حرفی از سالن خارج شد. مهیا صدای پچ پچ دخترها را می شنید و خودش را برای جواب دادن به سواالت آماده کرد. وقتی برگشت با قیافه ی درهم دخترک روبه رو شد. مهدیه با ذوق پرسید: ــ نگو که این همون آقاتونه!! مهیاسری به نشانه ی تایید تکان داد. دخترا ذوق زده به او تبریک گفتند، اما دخترک بدون هیچ حرفی از کنارشان گذشت. مهیا از دخترها خداحافظی کرد و به طرف خروجی دانشگاه رفت. بهترین موقعیت بود، تا بتواند با شهاب صحبت کند. شهاب را از دور دید که منتظر به ماشینش تکیه داده بود با نزدیک شدنش به ماشین؛ شهاب سوار ماشین شد.مهیا هم سوار ماشین شد. با حرکت ماشین، مهیا نفس عمیقی کشید؛ تا حرف بزند که صداب عصبی شهاب او را ساکت کرد... ــ این کارا وسط جلسه چی بود؟!!!