Part 38
# تنها میانِ داعش
صاحبی جز صاحب الزمان عج نداریم. شیخ مصطفی با همان عمامه ای که
به سر داشت لباس رزم پوشیده بود و بلافاصله شروع به سخنرانی کرد :»ما
همیشه خطاب به امام حسین ع میگفتیم ای کاش ما با شما بودیم و از
شما دفاع میکردیم! اما امروز دیگه نیاز نیست این حرف رو بزنیم، چون ما
امروز با اهل بیت ع هستیم و از حرم شون دفاع میکنیم! ما به اون چیزی
که آرزو داشتیم رسیدیم، امروز این مقام و این شهر، حرم اهل بیت ع
هست و ما باید از اون دفاع کنیم!« گریه جمعیت به وضوح شنیده میشد و
او بر فراز منبر برایمان عاشقانه می سرود :»جایی از اینجا به بهشت نزدیک-
تر نیست! دفاع از حرم اهل بیت بهشت است! ۱۴۰۰ سال پیش به
خیمه امام حسن ع حمله کردن، دیگه اجازه نمیدیم دوباره به مقام حضرت
جسارت بشه! ما با خونمون از این شهر دفاع میکنیم!« شور و حال شیعیان
حاضر در مقام طوری بود که شیخ مصطفی مدام صدایش را بلندتر میکرد
تا در هیاهوی جمعیت به گوش همه برسد :»داعش با چراغ سبز بعضی
سیاسیون و فرمانده ها وارد عراق شد، با خیانت همین خائنین موصل و
تکریت رو اشغال کرد و دیروز ۱۵۰۰ دانشجوی شیعه رو در پادگان تکریت
قتل عام کرد! حدود ۴۰ روستای اطراف آمرلی رو اشغال کرده و الان پشت
دیوارهای آمرلی رسیده.« اخبار شیخ مصطفی، باید دلمان را خالی میکرد
اما ما در پناه امام مجتبی ع بودیم که قلبمان قرص بود و او همچنان
Part 39
# تنها میان داعش
میگفت :»یا باید مثل مردم موصل و تکریت و روستاهای اطراف تسلیم
بشیم یا سلاح دست بگیریم و مثل سیدالشهدا ع مقاومت کنیم! اگه
مقاومت کنیم یا پیروز میشیم یا شهید میشیم! اما اگه تسلیم بشیم، داعش
وارد شهر میشه؛ مقدساتمون رو تخریب میکنه، سر مردها رو میبُره و
زنها رو به اسارت میبَره! حالا باید بین مقاومت و ذلت یکی رو انتخاب
کنیم!« و پیش از آنکه کالمش به آخر برسد فریاد »هیهات منالذله« در
فضا پیچید و نه تنها دل من که در و دیوار مقام را به لرزه انداخت. دیگر
این اشک شوق شهادت بود که از چشمه چشمها میجوشید و عهد نانوشته-
ای که با اشک مردم مُهر میشد تا از شهر و این مقام مقدس تا لحظه
شهادت دفاع کنند. شیخ مصطفی هم گریهاش گرفته بود، اما باید صالبتش
را حفظ میکرد که بغضش را فروخورد و صدا رساند :»ما اسلحه زیادی
نداریم! میدونید که بعد از اشغال عراق، آمریکاییها دست ما رو از اسلحه
خالی کردن! کل سلاحی که الان داریم سه تا خمپاره، چندتا کالشینکف و
چندتا آرپیجی.« و مردم عزم مقاومت کرده بودند که پیرمردی پاسخ داد
:»من تفنگ شکاری دارم، میارم!« و جوانی صدا بلند کرد :»من لودر دارم،
میتونم یکی دو روزه دور شهر خاکریز و خندق درست کنم تا داعش نتونه
وارد بشه.« مردم با هر وسیلهای اعالم آمادگی میکردند و دل من پیش
حیدرم بود که اگر امشب در آمرلی بود فرمانده رشید مدافعان شهر میشد
Part 40
# تنها میان داعش
و حالا دلش پیش من و جسمش ده ها کیلومتر دورتر جا مانده بود. شیخ
مصطفی خیالش که از بابت مقاومت مردم راحت شد، لبخندی زد و با
آرامش ادامه داد :»تمام راه ها بسته شده، دیگه آذوقه به شهر نمیرسه. باید
هرچی غذا و دارو داریم جیره بندی کنیم تا بتونیم در شرایط محاصره دووم
بیاریم.« صحبت های شیخ مصطفی تمام نشده بود که گوشی در دستم
لرزید و پیام جدیدی آمد. عدنان بود که با شماره ای دیگر تهدیدم کرده و
اینبار نه فقط برای من که خنجرش را روی حنجره حیدرم گذاشته بود
:»خبر دارم امشب عروسیت عزا شده! قسم میخورم فردا وارد آمرلی
بشیم! یه نفر از مرداتون رو زنده نمیذاریم! همه دخترای آمرلی غنیمت ما
هستن و شک نکن سهم من تویی! قول میدم به زودی سر پسرعموت رو
برات بیارم! تو فقط عروس خودمی!« شاید اگر این پیام را جایی غیر از مقام
امام حسن ع خوانده بودم، قالب تهی میکردم و تنها پناه امام مهربانم ع جانم را به کالبدم برگرداند. هرچند برای دل کوچک این دختر جوان،
تهدید ترسناکی بود و تا لحظه ای که خوابم برد، در بیداری هر لحظه
کابووسش را میدیدم که از صدای وحشتناکی از خواب پریدم. رگبار گلوله
و جیغ چند زن پرده گوشم را پاره کرد و تاریکی اتاق کافی بود تا همه بدنم
از ترس لمس شود. احساس میکردم روانداز و ملحفه تشک به دست و
پایم پیچیده و نمیتوانم از جا بلند شوم. زمان زیادی طول کشید تا توانستم
Part 41
# تنها میان داعش
از رختخواب جدا شوم و نمیدانم با چه حالی خودم را به در اتاق رساندم.
در را که باز کردم، آتش تیراندازی در تاریکی شب چشمم را کور کرد. تنها
چیزی که میدیدم ورود وحشیانه داعشی ها به حیاط خانه بود و عباس که
تنها با یک میله آهنی میخواست از ما دفاع کند. زن عمو و دخترعموها
پایین پله های ایوان پشت عمو پناه گرفته و کار دیگری از دستشان
برنمی آمد که فقط جیغ میکشیدند. از شدت وحشت احساس میکردم جانم
به گلویم رسیده که حتی نمیتوانستم جیغ بزنم و با قدم هایی که به زمین
قفل شده بود، عقب عقب میرفتم. چند نفری عباس را دوره کرده و یکی
با اسلحه به سر عمو میکوبید تا نقش زمین شد و دیگر دستشان را از
روی ماشه برداشتند که عباس به دام افتاده بود. دستش را از پشت بستند،
با لگدی به کمرش او را با صورت به زمین کوبیدند و برای بریدن سرش،
چاقو را به سمت گلویش بردند. بدنم طوری لمس شده بود که حتی زبانم
نمیچرخید تا التماسشان کنم دست از سر برادرم بردارند. گاهی اوقات
مرگ تنها راه نجات است و آنچه من میدیدم چارهای جز مردن نداشت
که با چشمان وحشتزده ام دیدم سر عباسم را بریدند، فریادهای عمو را با
شلیک گلوله ای به سرش ساکت کردند و دیگر مانعی بین آنها و ما زنها
نبود. زنعمو تلاش میکرد زینب و زهرا را در آغوشش پنهان کند و همگی
ضجه میزدند و رحمی به دل این حیوانات نبود که یکی دست زهرا
# ادامه دارد...😍
کلی اتفاق خوب میوفته تویِ زندگیمون، یه بار نمیگیم خدایا چرا من؟
کافیه فقط یه اتفاق بد بیوفته، اونوقته که همش میگم خدایا چرا من!🚶🏻♀
#شکرگذار_باش💕
Part 42
# تنها میانِ داعش
گرفت و دیگری بازوی زینب را با همه قدرت میکشید تا از آغوش زن عمو
جدایشان کند. زن عمو دخترها را رها نمیکرد و دنبالشان روی زمین
کشیده میشد که ناله های او را هم با رگباری از گلوله پاسخ دادند. با آخرین
نوری که به نگاهم مانده بود دیدم زینب و زهرا را با خودشان بردند که زیر
پایم خالی شد و زمین خوردم. همانطور که نقش زمین بودم خودم را عقب
میکشیدم و با نفس های بریده ام جان میکَندم که هیولایی داعشی بالای
سرم ظاهر شد. در تاریکی اتاق تنها سایه وحشتناکی را میدیدم که به
سمتم می آمد و اینجا دیگر آخر دنیا بود. پشتم به دیوار اتاق رسیده بود،
دیگر راه فراری نداشتم و او درست بالای سرم رسیده بود. به سمت صورتم
خم شد طوری که گرمای نفس های جهنمی اش را حس کردم و میخواست
بازویم را بگیرد که فریادی مانعش شد. نور چراغ قوه اش را به داخل اتاق
تاباند و بر سر داعشی فریاد زد :»گمشو کنار!« داعشی به سمتش چرخید و
با عصبانیت اعتراض کرد :»این سهم منه!« چراغ قوه را مستقیم به سمت
داعشی گرفت و قاطعانه حکم کرد :»از اون دوتایی که تو حیاط هستن هر
کدوم رو میخوای ببر، ولی این مال منه!« و بلافاصله نور را به صورتم
انداخت تا چشمانم را کور کند و مقابلم روی زمین نشست. دستش را جلو
آورد و طوری موهایم را کشید که ناله ام بلند شد. با کشیدن موهایم سرم
را تا نزدیک صورتش بُرد و زیر گوشم زمزمه کرد :»بهت گفته بودم تو فقط