کلی اتفاق خوب میوفته تویِ زندگیمون، یه بار نمیگیم خدایا چرا من؟
کافیه فقط یه اتفاق بد بیوفته، اونوقته که همش میگم خدایا چرا من!🚶🏻♀
#شکرگذار_باش💕
Part 42
# تنها میانِ داعش
گرفت و دیگری بازوی زینب را با همه قدرت میکشید تا از آغوش زن عمو
جدایشان کند. زن عمو دخترها را رها نمیکرد و دنبالشان روی زمین
کشیده میشد که ناله های او را هم با رگباری از گلوله پاسخ دادند. با آخرین
نوری که به نگاهم مانده بود دیدم زینب و زهرا را با خودشان بردند که زیر
پایم خالی شد و زمین خوردم. همانطور که نقش زمین بودم خودم را عقب
میکشیدم و با نفس های بریده ام جان میکَندم که هیولایی داعشی بالای
سرم ظاهر شد. در تاریکی اتاق تنها سایه وحشتناکی را میدیدم که به
سمتم می آمد و اینجا دیگر آخر دنیا بود. پشتم به دیوار اتاق رسیده بود،
دیگر راه فراری نداشتم و او درست بالای سرم رسیده بود. به سمت صورتم
خم شد طوری که گرمای نفس های جهنمی اش را حس کردم و میخواست
بازویم را بگیرد که فریادی مانعش شد. نور چراغ قوه اش را به داخل اتاق
تاباند و بر سر داعشی فریاد زد :»گمشو کنار!« داعشی به سمتش چرخید و
با عصبانیت اعتراض کرد :»این سهم منه!« چراغ قوه را مستقیم به سمت
داعشی گرفت و قاطعانه حکم کرد :»از اون دوتایی که تو حیاط هستن هر
کدوم رو میخوای ببر، ولی این مال منه!« و بلافاصله نور را به صورتم
انداخت تا چشمانم را کور کند و مقابلم روی زمین نشست. دستش را جلو
آورد و طوری موهایم را کشید که ناله ام بلند شد. با کشیدن موهایم سرم
را تا نزدیک صورتش بُرد و زیر گوشم زمزمه کرد :»بهت گفته بودم تو فقط
Part 43
# تنها میانِ داعش
سهم خودمی!« صدای نحس عدنان بود و نگاه نجسش را در نور چراغ قوه
دیدم که باورم شد آخر اسیر هوس این بعثی شده ام. لحظاتی خیره تماشایم
کرد، سپس با قدرت از جا بلند شد و هنوز موهایم در چنگش بود که مرا
هم از جا کَند. همه وزن بدنم را با موهایم بلند کرد و من احساس کردم
سرم آتش گرفته که از اعماق جانم جیغ کشیدم. همانطور مرا دنبال خودش
میکشید و من از درد ضجه میزدم تا لحظهای که روی پله های ایوان با
صورت زمین خوردم. اینبار یقه پیراهنم را کشید تا بلندم کند و من دیگر
دردی حس نمیکردم که تازه پیکر بی سر عباس را میان دریای خون دیدم
و نمیدانستم سرش را کجا بردهاند؟ یقه پیراهنم در چنگ عدنان بود و
پایین پیراهنم در خون عباس کشیده میشد تا از در حیاط بیرون رفتم و
هنوز چشمم سرگردان سر بریده عباس بود که دیدم در کوچه کربال شده
است. بدن بیسر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را
کنار دیوار جمع کرده بودند. اما عدنان مرا برای خودش میخواست که
جسم تقریباً بیجانم را تا کنار اتومبیلش کشید و همین که یقه ام را رها
کرد، روی زمین افتادم. گونهام به خاک گرم کوچه بود و از همان روی
زمین به پیکرهای بی سر مدافعان شهر ناامیدانه نگاه میکردم که دوباره
سرم آتش گرفت. دوباره به موهایم چنگ انداخت و از روی زمین بلندم
کرد و دیگر نفسی برای ناله نداشتم که از شدت درد، چشمانم در هم کشیده
Part 44
# تنها میانِ داعش
شد و او بر سرم فریاد زد :»چشماتو وا کن! ببین! بهت قول داده بودم سر
پسرعموت رو برات بیارم!« پلک هایم را به سختی از هم گشودم و صورت
حیدر را مقابل صورتم دیدم در حالی که رگهای گردنش بریده و چشمانش
برای همیشه بسته بود که تمام تنم رعشه گرفت. عدنان با یک دست
موهای مرا میکشید تا سرم را بالا نگه دارد و پنجه های دست دیگرش به
موهای حیدر بود تا سر بریده اش را مقابل نگاهم نگه دارد و زجرم دهد و
من همه بدنم میلرزید. در لحظاتی که روح از بدنم رفته بود، فقط عشق
حیدر میتوانست قفل قلعه قلبم را باز کند که بالاخره از چشمه خشک
چشمم قطره اشکی چکید و با آخرین نفسم با صورت زیبایش نجوا کردم
:»گفتی مگه مرده باشی که دست داعش به من برسه! تو سر حرفت بودی،
تا زنده بودی نذاشتی دست داعش به من برسه!« و هنوز نفسم به آخر
نرسیده، آوای اذان صبح در گوش جانم نشست. عدنان وحشتزده دنبال صدا
میگشت و با اینکه خانه ما از مقام امام حسن فاصله زیادی داشت،
میشنیدم بانگ اذان از مأذنههای آنجا پخش میشود. هیچگاه صدای اذان
مقام تا خانه ما نمیرسید و حالا حس میکردم همه شهر مقام حضرت شده
و به خدا صدای اذان را نه تنها از آنجا که از در و دیوار شهر میشنیدم. در
تاریکی هنگام سحر، گنبد سفید مقام مثل ماه میدرخشید که چلچراغ اشکم
در هم شکست و همین که موهایم در چنگ عدنان بود، رو به گنبد ضجه
# ادامه دارد...😍
|°❄️.|
|° #صبحونه .|
.
.
سلام؛ازمنکھبضاعتیجزمحبتتندارم ،
بھتوکھاقیانوسجودوسخایۍ...
#صاحبنآ🌱'
#یامهدےعج
#صبحـتونبعشق🌸🍃
.
.
|°🌦.|وقتآنگشت، ڪہ
خورشیدِ مجدد باشۍ
∞| ♡ʝσiŋ🌱↷
『 @Patoghemahdaviyoon 』∞♡