فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آدما همیشه منتظرن...!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشه همه چی همونظور که میخوایم پیش نمیره...🖐
🌍 ایرانیان باستان تنها کسانی بودند که شلوار میپوشیدند👌
مردمان دیگر تمدن ها چون آشوریان، بابلیان و یونانیان شلوار نمیپوشیدند تا جایی که یونانیان به ایرانیان به دلیل پوشیدن شلوار کنایه میزدند.
بعد یسریا با بی حجابی دم از آریایی بودن میزنن😏🖐
#خودگهچیمیخوایمشتـے
#مدیر_محمد
#حدس_بزنید
https://eitaa.com/joinchat/4294049878C36a789d74a
♡﷽♡
#قسمت22☘
#رمان_رؤیاےوصال❤️
زهره خانم و مادرش داد میزدند .
_ای خدا بدبخت شدیم ، یا حسین
داعشی اند
یا قمر بنے هاشم بہ دادمون برس
زهره خانم نگاهے بہ من کرد و به صورتش زد و با جیغ گفت:
واااای دختر اگر تو رو ببییند ، یہ کارے کن تو رو نبینن .ای خدا ...یہ کارے کُن
با گفتن این حرف چیزے در درونم فرو ریخت .
یعنے اینجا آخر خط بود ؟ کاش اینجا آخر خط باشد...
تنها چیزے کہ داشتم روبنده ام بود ، با دستهاے لرزانم آن را درآوردم و به سرم بستم.
اینجا دیگر دعا فایده داشت ؟
چه بگویم ؟ چه چیزی از خدا بخواهم ؟
ندایی در درونم با خدا حرف میزد
"خدایا من از مردن نمیترسم ...
من ... من از ... فقط نزار ... نزار کسے بهم ...کسے بهم دست بزنه
ناگهان دلم پرکشید سمت یک زن که اسیر شده بود.
تمام وجودم طلب شد .
با زبانی که به سختی میچرخید لب گشودم و آرام گفتم:
یا زینب کبرے.
درِمینے بوس باز شد .صداے داد و فریاد می آمد. جلوی دهانم را گرفتم تا صدای هِق هقم بالا نیاید.
با اسلحہ تهدید میکردند
صداے مردے می آمد کہ بہ عربے میگفت: همہ باید بیایید پایین .
جلوتر آمدند و بہ صندلے ها می زدند وگفتند :
زنها هم بیان پایین.
پاهایم رمق نداشت هر آن احتمال بیهوش شدنم بود .سرم را بالا آوردم کہ نگاهم بہ مادر زهره خانم افتاد ، از حال رفتہ بود .
نمیدانستم باید چه کار کنم.مثلا پزشک بودم اما در این شرایط همه ی داشته هایم را فراموش کرده بودم.
دخترش به سر وصورتش میزد و میگفت مادرم ...
اقای محبے عصبانے شد بہ سمت یکی از آن ها حملہ کرد اما با صداے شلیکے ، عقب رفت و بہ زمین افتاد.
هین بلندے کشیدم و روی دو زانو بہ زمین نشستم.
چشم هایم را بستم کہ نبینم .
نبینم چه به سرمان می آید.
آن مرد فریاد میزد و میگفت: اگر کسی میخواهد جلو بیادی با یک گلوله تلَفش میکنم.
سید طوفان را دیدم کہ میخواست بلند شود ولے حاج آقا دستش را محکم گرفت و بہ پایین کشاندش.
راننده از ترس بہ التماس کردن افتاده بود. شوهرِ زهره خانم تمام نگاهش بہ همسر و مادر خانمش بود.
یکے از آن مردها بیرون رفت و با راننده وانت تویوتا صحبت کرد . وقتے داخل مینے بوس شد تفنگ را سمت راننده گرفت و دستور داد حرکت کند. راننده با ترس ولرز تمام پشت فرمان نشست و پشت سر وانت حرکت کرد.
سید طوفان خودش را به آقاے محبے رساند. خون زیادے از بدنش رفتہ بود...
یکے از آن مردها تفنگش را بہ سمتش گرفت ولے او بدون توجہ بہ آن ها درگیر حال آقاےمحبے بود.
هرچہ با او صحبت مے کرد جوابے نمے داد.بہ صورتش زد ولے تکان نمی خورد.
حدس زدم تمام کرده باشد.
در اتاق تشریح مرده دیده بودم ولے اینجا جلو چشم خودم مردن کسے را ندیده بودم.
خوشا بہ حالش شهید شد.
کاش من بہ جای او رفتہ بودم.
↩️ #ادامہ_دارد....
#قسمت23
#رمان_رؤیاےوصال❤️
زهره خانم همچنان گریہ میکرد.
با اینکہ رمقے در بدن نداشتم کشان کشان خودم را بہ مادرش رساندم .
نبضش را گرفتم .
حال مساعدے نداشت.نبضش نامنظم میزد .
بہ فاصله یک ساعت بعد در پیچ و خم جاده هاے خاکے ،ماشین در محلے توقف کرد.
یک سولہ نسبتا بزرگ بود.
با زورِ اسلحہ ما را بیرون آوردند ، آقاے شریفے مادرخانمش را بہ کول انداخت و پایین رفت.
یکے از آن مردها با اسلحہ بہ پشت کمر حاج آقا و آقا سید زد و گفت :
از این طرف راه بیفتید.
سید طوفان از جایش تکان نخورد و اشاره کرد کہ تا بدن خونی آقاے محبے را پایین نیاورد حرکت نمیکند.
اما آن مرد محکمتر بہ پشتش زد و هلش داد کہ با سر بہ زمین افتاد .
حاج آقا خم شد و دستش را گرفت، وقتے بلند شد نمیتوانست درست راه برود.
با هر سختے بود وارد سولہ شدیم .
حدود ۱۰ نفر دیگر هم آنجا بودند. ۷ زن و دختر و دو مرد . روے زمین با ترس ولرز نشستہ بودند.
یک گوشہ نشستم.تمام بدنم میلرزید. کاش اینجا آخرش باشد.
ناگهان طوفان را دیدم با آن پایے کہ نمیتوانست درست راه برود بہ سمتم آمد
خیلے عصبانے بود.
با فریاد بہ سمت من خروشید:
_همش تقصیر شماست ، لجبازیتون تموم شد؟ آره؟ الان دلتون خنک شد که اینجاییم؟ اگر جنابعالے اصرار بیجا نکرده بودید ما الان این جا نبودیم.
آخہ خانم توچیکاره ای کہ تصمیم میگیرے کجا بریم؟
انگشت اشاره اش را بہ سمتم گرفت و گفت :
هر بلایے سر بقیہ بیاد شما مقصرے .
زهره خانم درحالے کہ گریہ میکرد گفت:
پسرم این خودش داره میمیره ، ما هممون یہ چیزے...این دختر ...وسط این گرگ ها ...
بقیہ حرفش را خورد.
میدانم چه چیزی میخواست بگوید. بیچاره تر از من هم در این جمع کسے بود؟
سید طوفان براے لحظه ای ماتش برد . انگار تازه داشت صحبتهاے زهره خانم را تحلیل می کرد.
دست هایش را به هم محکم مُشت کرد ،صورتش برافروختہ شده بود، تمام وجودش خشم بود ناگهان با دستش محکم به پایش کوبید.
حاج آقا بلند شد و دستانش را گرفت و بہ سمت دیگرے رفتند.
تمام وجودم دلهره بود.
زانوهایم را بغل گرفتم. بہ حال اضطرار افتاده بودم .گریہ میکردم وآرام حرف میزدم :
خدایا خودت میگے دعای دلشکسته براورده میشہ .این منم بنده بیچاره ات
چے میشہ مرگ منو برسونے؟
یا فاطمه زهرا ، شما خودت خانمے ، میدونے من چے میگم.من نمیخوام آلوده بہ ناپاکے بشم.
بہ سجده افتادم
خانم جان یا زینب! شما رو به اسارت بردند اما به حریم و عفتتون تجاوز نشد .
یا حسیـــــن...
اینجورے مهمون دعوت میکنے ؟
ضجہ میزدم بدون توجہ بہ اطرافم
با این جملہ دیگر بہ هیچ چیزے فکر نکردم .دیگر نمیتوانستم ادامه بدهم :
یا فاطمه اگر بہ دادم نرسے روز قیامت شکایتت رو پیش خدا میکنم .میگم یکے بود مُحبِ این خونواده بود ولے دستشو نگرفتند.
خدااااااا جوابمو بده .
دقایقی بعد با،بی رمقی سرم را بلند کردم .
هرکسی سردرگریبان داشت و به بدبختی که در آن گرفتار شده بودیم فکر میکرد.
باید از بقیہ حلالیت میگرفتم شاید دیر بشود.
بلند شدم و روبہ جمع گفتم:
_اگر من باعث شدم شما اینجا باشید ، معذرت میخوام ، لطفا حلالم کنید
و دوباره بہ گریہ افتادم
حاج آقا سرش را پایین انداخت و با لحنی آرام گفت: نه دخترم ما خودمون اختیار داشتیم اگر نمیخواستیم بیایم کسے نمیتونست مجبورمون کنہ .
سید طوفان با آن ابروهای گره کرده سرش را بالا آورد و نگاه کوتاهی بہ من کرد.
با تاسف سرے تکان داد و دوباره سرش را پایین انداخت.
این یعنے چه؟یعنے تو یکے ، مرا نمی بخشی؟
↩️ #ادامہ_دارد....
♡﷽♡
#قسمت24☘
#رمان_رؤیاےوصال❤️
با حال خرابم به سمت مادر زهره خانم رفتم . خدارا شکر فقط فشارش افتاده بود ولی خب هنوز بیهوش بود
_نگران نباشید ، مادرتون فشارش افتاده بیاید کمک کنیم باید پاهاش بالا باشہ.
با کمک دخترش پاهایش را بالاتر از بدنش قرار دادیم .
راننده با آن دو مرد عرب صحبت میکرد.
بعد رو بہ حاج آقا کرد و دست و پا شکستہ بہ فارسے گفت :
"این آقا میگہ...اینها داعشے نیستند، بعثے اند ولے با داعش مساعدت میکنند ... یعنے معاملہ میکنند."
یعنی قرار بود ما را بہ داعش بفروشند؟
آقاے شریفے گفت:خداروشکر لااقل داعشے نیستند.
سید طوفان مچ پایش را گرفت و با صورت مچاله ی ناشی از درد گفت: اشتباه نکنید بعثے ها اگر پلیدتر از داعشے ها نباشند، کمتر نیستند.
و من بہ سرانجام این قافلہ فکر مے کردم.
سید طوفان از درد بہ خودش میپیچید .
حاج آقا نگاهی به پایش کرد و گفت:سید پاهات ورم کرده
_نمیتونم تکونش بدهم ،فکر کنم شکسته . وقتے افتادم زیر پاهام سنگ بزرگی بود ، رو اون افتادم .
حس پزشکیم مرا وادار میکرد جلو بروم اما از این موجود عصبانی میترسیدم.
بالاخره تصمیم گرفتم بروم .
با خودم گفتم :میرم پاشو میبینم اونجا هم ازش حلالیت میطلبم
از جایم بلند شدم و جلو رفتم.
_حاج آقا اگر اجازه بدید من یہ نگاهے بہ پاشون بندازم .
اما این طوفانِ مهیب تا صدایم را شنید ، با عصبانیت گفت:
_لازم نکرده ، شکستہ ، از شما هم هیچ کارے بر نمیاد، بفرمایید
_شاید نشکستہ باشہ البتہ باید نگاهے بهش بندازم
با همان گره های درهم ابرو گفت:خانم چے میگید؟ مگہ شما پزشکید؟
_ بلہ
پوزخندی زد و گفت: خُب باشید .مگہ ارتوپدید؟
_از قضا هستم ، دارم میخونم ، یعنی داشتم میخوندم کہ اومدیم اینجا
چشمهایش از تعجب گرد شده بود. احتمالا پزشک پوشیہ زده ندیده بود. سر را بہ زیر انداخت و ساکت شد.
این یعنے اجازه داد؟
حاج آقا کارم را راحت کرد
_چہ خوب بفرما دخترم
کنارش نشستم . روبنده ام را بالا زدم .
_لطفا هرجا دست گذاشتم و درد داشت بگید.
سرش را لحظہ اے بالا آورد، به چهره ام نگاه کرد .
انگار برق ۲۲۰ ولتے بہ او وصل کرده باشند. فوراً سرش را برگرداند.اخمے بہ پیشانیش داد .سرم راپایین انداختم و مشغول بررسی پایش شدم.
از بالاے چشم نگاهش کردم .هنوز اخم داشت .
احتمالا شناختہ و یاد صحنہ آسانسور افتاده و آن موجودے کہ ناگهانے پرید داخل بالابر
در دل گفتم : "غرورتو بزار لب کوزه آبشو بخور آقاےگردباد...
دارم برات!!! ببینم تحمل درد کشیدن دارے..."
↩️ #ادامہ_دارد....
13.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«﷽»
✨« قرار🌑
شـــــبانـــــه»✨
♡نماهنگـــ شـ🌷ـہدایے♡
الهـے عَظُـــــمَ البلاء...
خداے من بلا و مصائبـــــ ما بزرگـــــ شد...
اَللّهـُــمَ ؏َجَّلِ لِوَلیِڪَ الْفَـــرَجْ
#اندکےحرف_دل
حرفی ، انتقادی ، پیشنهادی ، هرچی....
https://harfeto.timefriend.net/16385660161465
کجاین شماها... 😒
در ضمن ناشناسات خونده میشه
به وقتش پاسخگو هستم😊