eitaa logo
| پـٰاتـوق‌مهدویـون |
1.8هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
8.2هزار ویدیو
187 فایل
بی‌توآوارم‌‌و‌بر‌‌خویش‌‌فروریخته‌‌ام ای‌همه‌‌سقف‌و‌ستون‌و‌همه‌آبادی‌من(:🌿 . [ وقف لبخند آسیدمهدی💚 ] . _سعی داریم مفید باشیم! .. گوش شنوای حرفاتون🌚 : https://daigo.ir/secret/1796928
مشاهده در ایتا
دانلود
Part 54 کرد :»بیاید دعای توسل بخونیم!« در فشار وحشت و حمالت بیامان داعشیها، کلمات دعا یادمان نمیآمد و با هرآنچه به خاطرمان میرسید از اهل بیت ع تمنا میکردیم به فریادمان برسند که احساس کردم همه خانه میلرزد. صدای وحشتناکی در آسمان پیچید و انفجارهایی پی در پی نفسمان را در سینه حبس کرد. نمیفهمیدیم چه خبر شده که عمو بلند شد و با عجله به سمت پنجرههای اتاق رفت. حلیه صورت ظریف یوسف را به گونه اش چسبانده و زیر گوشش آهسته نجوا میکرد که عمو به سمت ما چرخید و ناباورانه خبر داد :»جنگنده ها شمال شهر رو بمبارون میکنن!« داعش که هواپیما نداشت و نمیدانستیم چه کسی به کمک مردم در محاصره آمرلی آمده است. هر چه بود پس از ۱۶ ساعت بساط آتشبازی داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود که نفس ما بالا آمد و از کمد بیرون آمدیم. تحمل اینهمه ترس و وحشت، جانمان را گرفته و باز از همه سختتر گریه های یوسف بود. حلیه دیگر با شیره جانش سیرش میکرد و من میدیدم برادرزاده ام چطور دست و پا میزند که دوباره دلشوره عباس به جانم افتاد. با ناامیدی به موبایلم نگاه کردم و دیگر نمیدانستم از چه راهی خبری از عباس بگیرم. حلیه هم مثل من نگران عباس بود که یوسف را تکان میداد و مظلومانه گریه میکرد و خدا به اشک عاشقانه او رحم کرد که عباس از در وارد شد. مثل رؤیا بود؛ حلیه حیرت زده نگاهش میکرد
Part 55 من با زبان روزه جام شادی را سر کشیدم که جان گرفتم و از جا پریدم. ما مثل پروانه دور عباس میچرخیدیم که از معرکه آتش و خون، خسته و خاکی برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل شمع میسوخت. یوسف را به سینه اش چسباند و میدید رنگ حلیه چطور پریده که با صدایی گرفته خبر داد :»قراره دولت با هلیکوپتر غذا بفرسته!« و عمو با تعجب پرسید :»حمله هوایی هم کار دولت بود؟« عباس همانطور که یوسف را میبویید، با لحنی مردد پاسخ داد :»نمیدونم، از دیشب که حمله رو شروع کردن ما تا صبح مقاومت کردیم، دیگه تانکهاشون پیدا بود که نزدیک شهر می- شدن.« از تصور حمله ای که عباس به چشم دیده بود، دلم لرزید و او با خستگی از این نبرد طولانی ادامه داد :»نزدیک ظهر دیدیم هواپیماها اومدن و تانک ها و نفربرهاشون رو بمبارون کردن! فکر کنم خیلی تلفات دادن! بعضی بچه ها میگفتن ایرانی ها بودن، بعضیهام میگفتن کار دولته.« و از نگاه دلتنگم فهمیده بود چه دردی در دل دارم که با لبخندی کمرنگ رو به من کرد :»بچهها دارن موتور برق میارن، تا سوخت این موتور برقها تموم نشده میتونیم گوشیهامون رو شارژ کنیم!« اتصال برق یعنی خنکای هوا در این گرمای تابستان و شنیدن صدای حیدر که لبهای خشکم به خنده باز شد. به همت جوانان شهر، در همه خانه ها موتور برق مستقر شد تا هم حرارت هوا را کم کند و هم خط ارتباطمان دوباره برقرار شود و همین
Part 56 که موبایلم را روشن کردم، ۱۷ تماس بی پاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید :»نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده!« از اینکه حیدرم اینهمه عذاب کشیده بود، کاسه چشمم لرزید و اشکم چکید. بلافاصله تماس گرفتم و صدایش را که شنیدم، دلم برای بودنش بیشتر تنگ شد. نمیدانست از اینکه صدایم را میشنود خوشحال باشد یا بابت اینهمه ساعت بیخبری توبیخم کند که سرم فریاد کشید :»تو که منو کشتی دختر!« در این قحط آب، چشمانم بیدریغ میبارید و در هوای بهاری حضور حیدرم، لبهایم میخندید و با همین حال بههم ریخته جواب دادم :»گوشی شارژ نداشت. الان موتور برق اوردن گوشی رو شارژ کردم.« توجیهم تمام شد و او چیزی نگفت که با دلخوری دلیل آوردم :»تقصیر من نبود!« و او دلش در هوای دیگری میپرید و با بغضی که گلوگیرش شده بود نجوا کرد :»دلم برا صدات تنگ شده، دلم میخواد فقط برام حرف بزنی!« و با ضرب سرانگشت احساس طوری تار دلم را لرزاند که آهنگ آرامشم به هم ریخت. با هر نفسم تنها هق هق گریه به گوشش میرسید و او همچنان ساکت پای دلم نشسته بود تا آرامم کند. نمیدانستم چقدر فرصت شکایت دارم که جام ترس و تلخی دیشب را یکجا در جانش پیمانه کردم و تا ساکت نشدم نفهمیدم شبنم اشک روی نفسهایش نم زده است. قصه غمهایم که تمام شد، نفس بلندی کشید تا راه گلویش از بغض باز شود و عاشقانه نازم را ...😍😍
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🥀
و‌چہ‌لحظہ‌ے‌قشنگے🌸🌿
🗒 امروز چه روزیه
•••|‌ـــــــ🕊🌾 ••• حاشا که مرا جز تو در دیده کسی باشد یا جز غم عشق تو در دل هوسی باشد،♡ •❥🍁 •❥🍁 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•❥🍁━┅┄┄
بدون شـࢪح^^☺️
گفت: خوش به حالت که اینقدر دنبال کننده داری! گفتم : امام زمان هم هست؟! گفت :چی بگم والا گفتم : شاید امام زمان عج تو اون کانالِ(یا هرجای دیگه) دو نفره ای باشه که نویسنده اش برای خدا می نویسه حتی اگه خواننده ای نداشته باشه! درگیر ارقام نباشیم... ...
_وَ‌اینچِنین‌تشیعےهم‌آرِزوست...💔🖐🏼!
خدایا...!! ما رو اونقدر آدم کن که بفهمیم نیستیم!
🌸 زن خــوب اون زنــیــه ڪــه وقــتــے مــیــره جــلــو آیــنــه آمــاده بــشــه 😌 بــچــه ش بــگــه🙇 اخــخــخــخ جــوووووون بــابــایــے مــیــاد 😍😍!! نه ایــنــڪــه بــگــه مــامــان ڪــجــا مــیــریــم 😒❗️ بــعــضــے چــیــزا رو بــایــد از بــچــگــے نــشــون بــچــه ها داد یــه چــیــزایــے مــثــل ✅حــیــا ✅حــرمــت ✅عــفــت ✅حــجــابــ روزهایــے ڪــه بــے اجــازه مــیــزنــم بــیــرون حــس مــیــڪــنــم بــے ڪــس تــریــن زن عــالــمــمــ😔 مــادر بــه دخــتــرش گــفــتــ دخــتــرم مــواظــب بــاشــ❗️❗️ نــیــفــتــے چــالــه چــولــه تــو راه زیــاده😁 دخــتــرش گــفــتــ💁 مــامــانــے تــو مــواظــب راه رفــتــنــت بــاش ❗️ چــون مــن پــاهامــو جــاے پــاے تــو مــیــزارمــو مــیــامــ😍 👈
『💛🌕』 مےخواهید‌ازگناه‌بدتان‌آید؟! تامےتوانید‌یادامام‌زمان‌(عج‌)باشید، آرام‌آرام‌ازگناه‌بدتان‌مےآید وحالتان‌عوض‌مےشود...🌼✨ @Patoghemahdaviyoon
تقوایی ک در قلب است در رفتار بروز میکند!🌸🌱
ساده ترین نوع گفتنش این است^-^! تا آخر پای مکتب می مانم👊 🍁🍂
بِسمِ رَبِ الشُهَداء وَالصدّیقین :)🌱 نیت کنید و ببینید شهدا چی جوابتون رو می دن . روی یکی از لینک های زیر ضربه بزنید و به نام هر شهیدی که آمد ، ۱۰ صلوات بهشون هدیه کنین 😍🌹 https://digipostal.ir/cha8pta ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ https://digipostal.ir/ch1nnpl ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ https://digipostal.ir/c4y1spv ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ https://digipostal.ir/clbztm8 ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ https://digipostal.ir/c70bvf1 ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ https://digipostal.ir/c2b4gao ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ https://digipostal.ir/cfd86bh ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ https://digipostal.ir/ckg811x ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ https://digipostal.ir/c2bxfbn ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ https://digipostal.ir/cu07586 ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ https://digipostal.ir/cubrqqz ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ https://digipostal.ir/c8xnn80 ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ https://digipostal.ir/cfyhzuo ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ https://digipostal.ir/cwww62q ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ https://digipostal.ir/cghtudd ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ https://digipostal.ir/c8m9jy8 ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ https://digipostal.ir/cap7zpp ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ https://digipostal.ir/c4pfcoo ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ https://digipostal.ir/c3h4fkn @Patoghemahdaviyoon
|°بانوےمحجبـه°|: اسفند ماه سال۱۳۹۴ بود. یک روز از سر کار به خانه بر می‌گشتم که از دور دیدم دم در ماشینی پارک شده است🚗 با خودم گفتم لابد میهمان آمده. خوب که نگاه کردم متوجه شدم ماشین خود من است! آنقدر آن را تمیز شسته بودند که اول خیال کردم ماشین همسایه است!🤯 وارد خانه که شدم با عباس تماس گرفتم و پرسیدم: «ماشین رو شما شستی؟» گفت: «کرایه که از ما نمی‌گیری، حداقل یه دستی به ماشینت بزنیم!»😁 به خاطر اینکه ماشین را برای ساعاتی به او داده بودم، دلش طاقت نیاورده بود و می‌خواست جبران کند☘ راوے:احمد دانشگر(عمو و پدرخانم شهید) 🌼☘
😍 حسرتےگر‌بهـ‌دلم‌هست‌همان‌دیدن‌توستـ💖🙂 من‌پࢪستوۍ‌خزان‌دیده‌ے‌چشمان‌توام💛🖇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┉┉┄•◦ೋ•◦❥•◦ೋ