خواهــرم ...
💭اگر به این باور بِرِسي کـه
ایــن #چادر همان چادریست که پشت دَر سوخت ؛ولي از سَرِ
#حضرت_زهرا نَیُفتاد...َ
هًٍرًٍگٍزً ٍ از سَرَتْ شُـــلْ نمي شود..🖤
به افتخـــارِ『 #دختران_چادری 』
@Patoghemahdaviyoon🌹
#شهیدمحمدحسینتجلّۍ🕊🌿
خدایا خوش دارم گمنام و تنھا باشم،تا در غوغاۍ کشمکشھاۍ پوچ مدفون نشوم ! :)
@Patoghemahdaviyoon
#شهیدمیثمۍ🕊🌿
«توانِمـابهاندازهۍِامکاناتِدردستِمـانیست
توانِمـابهاندازهۍِاتصالِمـاباخداست»
@Patoghemahdaviyoon
#تلنگر🌱
گفت:باز هم شهید آوردن؟
یک مشت استخوان
شب خواب دید در یک باتلاقه!
دستی او را گرفت...✨
گفت:کی هستی؟
گفت:من همان یک مشت استخوانم..!!
#شهدادستگیرند🌹
@Patoghemahdaviyoon
مُفت نمیاَرزه اگه تویِ مجازی
لبخند روی لباته ولی واسه مامانت اَخم میکنی و صداتو میبری بالا...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
+بزارگمنامبمونیمدیگہبابا😅..
#شھیدمحمودرضابیضایی💔:)
#یادشونباذکرصلوات🌿'
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روز پـــدر مــبارڪــ آقـا محمودرضا(:
| پـٰاتـوقمهدویـون |
[🌼 •🌱]∞
[•♥•]
روزپدرمبارک...💔:)
اینشھدارفتنتاتوکناربچہهاتباشی...
حاضرشدنبچہهاشونیتیمبشناماچشم
حرامیبہناموساینکشورنیوفتہ!:)
رفتنتاتوامنیتداشتہباشی...
نکنہامروزراهاینشھداروفراموشکنیمو
شرمندهنگاهشونبشیم...!
-
#روزتونمبارکمشتیا🌿'
| پـٰاتـوقمهدویـون |
「💔🖐🏿:)
شمآشدیاربآبمن
ومن شدمنوکرتون♥️]°•.
| پـٰاتـوقمهدویـون |
Part 73 #تنها_میان_داعـش میتوانستم دم بزنم وقتی میدیدم در همین مدت عمو و زنعمو چقدر شکسته شده و
Part 74
#تنها_میان_داعـش
ماه رمضان تمام شده و ما همچنان روزه بودیم که غذای چندانی در
خانه نبود و هر یک برای دیگری ایثار میکرد. اگر عدنان تهدید به زجرکش
کردن حیدر کرده بود، داعش هم مردم آمرلی را با تیغ تشنگی و گرسنگی
سر میبرید. دیگر زنده ماندن مردم تنها وابسته به آذوقه و دارویی بود که
هرازگاهی هلیکوپترها در آتش شدید داعش برای شهر می آوردند. گرمای
هوا و شوره آب چاه کار خودش را کرده و یوسف مرتب حالش به هم می-
خورد، در درمانگاه دارویی پیدا نمیشد و حلیه پا به پای طفلش جان میداد.
موبایلها همه خاموش شده، برقی برای شارژ کردن نبود و من آخرین
خبری که از حیدر داشتم همان پیکر مظلومی بود که روی زمین در خون
دست و پا میزد. همه با آرزوی رسیدن نیروهای مردمی و شکست محاصره
مقاومت میکردند و من از رازی خبر داشتم که آرزویم مرگ در محاصره
بود؛ چطور میتوانستم آزادی شهر را ببینم وقتی ناله حیدر را شنیده بودم،
چند لحظه زجرکشیدنش را دیده بودم و دیگر از این زندگی سیر بودم. روزها
زخم دلم را پشت پرده صبر و سکوت پنهان میکردم و فقط منتظر شب
بودم تا در تنهایی بستر، بیخبر از حال حیدر خون گریه کنم. اما امشب
حتی قسمت نبود با خاطره عشقم باشم که داعش دوباره با خمپاره بر سرمان
خراب شد. در تاریکی و گرمایی که خانه را به دلگیری قبر کرده بود،
گوشمان به غر ش خمپاره ها بود و چشممان هر لحظه منتظر نور انفجار
Part 75
#تنها_میان_داعـش
که اذان صبح در آسمان شهر پیچید. دیگر داعشی ها مطمئن شده بودند
امشب هم خواب را حراممان کرده اند که دست سر از شهر برداشته و با
خیال راحت در لانه هایشان خزیدند. با فروکش کردن حمالت، حلیه بالاخره
توانست یوسف را بخواباند و گریه یوسف که ساکت شد، بقیه هم خوابشان
برد، اما چشمان من خمار خیال حیدر بود و خوابشان نمیبرد. پشت پنجره-
های بدون شیشه، به حیاط و درختانی که از بی آبی مرده بودند، نگاه می-
کردم و حسرت حضور حیدر در همین خانه را میخوردم که عباس از در
حیاط وارد شد با لباس خاکی و خونی که از سر انگشتانش میچکید. دستش
را با چفیه ای بسته بود، اما خونش میرفت و رنگ صورتش به سپیدی ماه
میزد که کاسه صبر از دست دلم افتاد و پابرهنه از اتاق بیرون دویدم. دلش
نمیخواست کسی او را با این وضعیت ببیند که همانجا پای ایوان روی
زمین نشسته بود، از ضعف خونریزی و خستگی سرش را از پشت به دیوار
تکیه داده و چشمانش را بسته بود. از صدای پای من مثل اینکه به حال
آمده باشد، نگاهم کرد و زیر لب پرسید :»همه سالمید؟« پس از حمالت
دیشب، نگران حال ما، خود را از خاکریز به خانه کشانده و حالا دیگر رمقی
برایش نمانده بود که دلواپس حالش صدایم لرزید :»پاشو عباس، خودم
میبرمت درمانگاه.« از لحنم لبخند کمرنگی روی لبش نشست و زمزمه
کرد :»خوبم خواهرجون!« شاید هم میدانست در درمانگاه دارویی پیدا