مُفت نمیاَرزه اگه تویِ مجازی
لبخند روی لباته ولی واسه مامانت اَخم میکنی و صداتو میبری بالا...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
+بزارگمنامبمونیمدیگہبابا😅..
#شھیدمحمودرضابیضایی💔:)
#یادشونباذکرصلوات🌿'
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روز پـــدر مــبارڪــ آقـا محمودرضا(:
| پـٰاتـوقمهدویـون |
[🌼 •🌱]∞
[•♥•]
روزپدرمبارک...💔:)
اینشھدارفتنتاتوکناربچہهاتباشی...
حاضرشدنبچہهاشونیتیمبشناماچشم
حرامیبہناموساینکشورنیوفتہ!:)
رفتنتاتوامنیتداشتہباشی...
نکنہامروزراهاینشھداروفراموشکنیمو
شرمندهنگاهشونبشیم...!
-
#روزتونمبارکمشتیا🌿'
| پـٰاتـوقمهدویـون |
「💔🖐🏿:)
شمآشدیاربآبمن
ومن شدمنوکرتون♥️]°•.
| پـٰاتـوقمهدویـون |
Part 73 #تنها_میان_داعـش میتوانستم دم بزنم وقتی میدیدم در همین مدت عمو و زنعمو چقدر شکسته شده و
Part 74
#تنها_میان_داعـش
ماه رمضان تمام شده و ما همچنان روزه بودیم که غذای چندانی در
خانه نبود و هر یک برای دیگری ایثار میکرد. اگر عدنان تهدید به زجرکش
کردن حیدر کرده بود، داعش هم مردم آمرلی را با تیغ تشنگی و گرسنگی
سر میبرید. دیگر زنده ماندن مردم تنها وابسته به آذوقه و دارویی بود که
هرازگاهی هلیکوپترها در آتش شدید داعش برای شهر می آوردند. گرمای
هوا و شوره آب چاه کار خودش را کرده و یوسف مرتب حالش به هم می-
خورد، در درمانگاه دارویی پیدا نمیشد و حلیه پا به پای طفلش جان میداد.
موبایلها همه خاموش شده، برقی برای شارژ کردن نبود و من آخرین
خبری که از حیدر داشتم همان پیکر مظلومی بود که روی زمین در خون
دست و پا میزد. همه با آرزوی رسیدن نیروهای مردمی و شکست محاصره
مقاومت میکردند و من از رازی خبر داشتم که آرزویم مرگ در محاصره
بود؛ چطور میتوانستم آزادی شهر را ببینم وقتی ناله حیدر را شنیده بودم،
چند لحظه زجرکشیدنش را دیده بودم و دیگر از این زندگی سیر بودم. روزها
زخم دلم را پشت پرده صبر و سکوت پنهان میکردم و فقط منتظر شب
بودم تا در تنهایی بستر، بیخبر از حال حیدر خون گریه کنم. اما امشب
حتی قسمت نبود با خاطره عشقم باشم که داعش دوباره با خمپاره بر سرمان
خراب شد. در تاریکی و گرمایی که خانه را به دلگیری قبر کرده بود،
گوشمان به غر ش خمپاره ها بود و چشممان هر لحظه منتظر نور انفجار
Part 75
#تنها_میان_داعـش
که اذان صبح در آسمان شهر پیچید. دیگر داعشی ها مطمئن شده بودند
امشب هم خواب را حراممان کرده اند که دست سر از شهر برداشته و با
خیال راحت در لانه هایشان خزیدند. با فروکش کردن حمالت، حلیه بالاخره
توانست یوسف را بخواباند و گریه یوسف که ساکت شد، بقیه هم خوابشان
برد، اما چشمان من خمار خیال حیدر بود و خوابشان نمیبرد. پشت پنجره-
های بدون شیشه، به حیاط و درختانی که از بی آبی مرده بودند، نگاه می-
کردم و حسرت حضور حیدر در همین خانه را میخوردم که عباس از در
حیاط وارد شد با لباس خاکی و خونی که از سر انگشتانش میچکید. دستش
را با چفیه ای بسته بود، اما خونش میرفت و رنگ صورتش به سپیدی ماه
میزد که کاسه صبر از دست دلم افتاد و پابرهنه از اتاق بیرون دویدم. دلش
نمیخواست کسی او را با این وضعیت ببیند که همانجا پای ایوان روی
زمین نشسته بود، از ضعف خونریزی و خستگی سرش را از پشت به دیوار
تکیه داده و چشمانش را بسته بود. از صدای پای من مثل اینکه به حال
آمده باشد، نگاهم کرد و زیر لب پرسید :»همه سالمید؟« پس از حمالت
دیشب، نگران حال ما، خود را از خاکریز به خانه کشانده و حالا دیگر رمقی
برایش نمانده بود که دلواپس حالش صدایم لرزید :»پاشو عباس، خودم
میبرمت درمانگاه.« از لحنم لبخند کمرنگی روی لبش نشست و زمزمه
کرد :»خوبم خواهرجون!« شاید هم میدانست در درمانگاه دارویی پیدا
Part 76
#تنها_میان_داعـش
نمیشود و نمیخواست دل من بلرزد که چفیه خونی زخمش را با دست
دیگرش پوشاند و پرسید :»یوسف بهتره؟« در برابر نگاه نگرانش نتوانستم
حقیقت حال یوسف را بگویم و او از سکوتم آیه را خواند، سرش را دوباره
به دیوار تکیه داد و با صدایی که از خستگی خش افتاده بود، نجوا کرد
:»حاج قاسم نمیذاره وضعیت اینجوری بمونه، یجوری داعشی ها رو دست
به سر میکنه تا هلیکوپترها بتونن بیان.« سپس به سمتم چرخید و حرفی
زد که دلم آتش گرفت :»دلم واسه یوسف تنگ شده، سه روزه ندیدمش!«
اشکی که تا روی گونه ام رسیده بود پاک کردم و پرسیدم :»میخوای
بیدارش کنم؟« سرش را به نشانه منفی تکان داد، نگاهی به خودش کرد
و با خجالت پاسخ داد :»اوضام خیلی خرابه!« و از چشمان شکسته ام فهمیده
بود از غم دوری حیدر کمر خم کرده ام که با لبخندی دلربا دلداریام داد
:»ان شاءالله محاصره میشکنه و حیدر برمیگرده!« و خبر نداشت آخرین
خبرم از حیدر نغمه ناله هایی بود که امیدم را برای دیدارش ناامید کرده
است. دلم میخواست از حال حیدر و داغ دلتنگی اش بگویم، اما صورت
سفید و پیشانی بلندش که از ضعف و درد خیس عرق شده بود، امانم
نمیداد. با همان دست مجروحش پرده عرق را از پلک و پیشانی اش کنار
زد و طاقت او هم تمام شده بود که برایم درددل کرد :»نرجس دعا کن
برامون اسلحه بیارن!« نفس بلندی کشید تا سینه اش سبک شود و صدای
#ادامـــــه_دارد... 😊
#سلام_امام_زمانم 🕊💚
نوکر برای آنکه دلش را جلا کند
یا آنکه فکر سینه ی پر مبتلا کند
باید بلافاصله بعد بیدارباش صبح
بایک سلام رو به سوی شما کند🕊🌵
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@Patoghemahdaviyoon
||💛||
نمی آیی ضربان قلب هایمان شوی؟..✨
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#هذایومالجمعه..
@Patoghemahdaviyoon|•🌸