| پـٰاتـوقمهدویـون |
Part 99 #تنها_میان_داعـش پای خودت اومدی!« تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه د
Part 100
#تنها_میان_داعـش
سادگی ام را به رخم کشید :»با غنیمت پسرعموت کاری کردم که خودت
بیای پیشم!« پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود که لیز
خوردم و روی زمین زانو زدم. میدید تمام تنم از ترس میلرزد و حتی
صدای به هم خوردن دندان هایم را میشنید که با صدای بلند خندید و
اشکم را به ریشخند گرفت :»پس پسرعموت کجاست بیاد نجاتت بده؟«
به هوای حضور حیدر اینهمه وحشت را تحمل کرده بودم و حالا در دهان
این بعثی بودم که نگاهم از پا در آمد و او با خنده ای چندش آور خبر داد
:»زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط داعش راهی نیس!« همانطور که روی
زمین بود، بدن کثیفش را کمی جلوتر کشید و میدیدم میخواهد به سمتم
بیاید که رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری میلرزید که نفسم به
زحمت بالا می آمد و دیگر بین من و مرگ فاصله ای نبود. دسته اسلحه را
روی زمین عصا میکرد تا بتواند خودش را جلو بکشد و دوباره به سمتم
نشانه میرفت تا تکان نخورم. همانطور که جلو می آمد، با نگاه جهنمی اش
بدن لرزانم را تماشا میکرد و چشمش به ساکم افتاد که سر به سر حال
خرابم گذاشت :»واسه پسرعموت چی اوردی؟« و با همان جانی که به
تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش کرده بود که
دوباره خندید و مسخره کرد :»مگه تو آمرلی چیزی هم پیدا میشه؟« صورت
تیره اش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی
Part 101
#تنها_میان_داعـش
میزد و نگاه هیزش در صورتم فرو میرفت. دیگر به یک قدمی ام رسیده
بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد و نمیدانستم چرا مرگم نمیرسد
که مستقیم نگاهم کرد و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد
:»پسرعموت رو خودم سر بریدم!« احساس کردم حنجره ام بریده شد که
نفسم هایم به خس خس افتاد و دیگر نه نفس که جانم از گلو بالا آمد.
اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمی اش را به سمتم بلند
کند که از درد سرشانه صورتش در هم رفت و عربده کشید. چشمان ریزش
را روی هم فشار میداد و کابوس سر بریده حیدر دوباره در برابر چشمانم
جان گرفته بود که دستم را داخل ساک بردم. من با حیدر عهد بسته بودم
مقاوم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی
میشدم که نارنجک را با دستم لمس کردم. عباس برای چنین روزی این
نارنجک را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود که صدای انفجاری
تنم را تکان داد. عدنان وحشتزده روی کمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده
و من از فرصت پیش آمده نارنجک را از ساک بیرون کشیدم. انگار باران
خمپاره و گلوله بر سر منطقه میبارید که زمین زیر پایمان میجوشید و در
و دیوار خانه به شدت میلرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید
تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم
میچرخید و با اسلحه تهدیدم میکرد تکان نخورم. چشمان پریشان عباس
Part 102
#تنها_میان_داعـش
یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشوره های عمو، غیرتشان برای من میتپید
و حالا همه شهید شده بودند که انگشتم به سمت ضامن نارنجک رفت و
زیر لب اشهدم را خواندم. چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، سر بریده
حیدر را میدیدم که دستم روی ضامن لرزید و فریاد عدنان پلکم را پاره
کرد. خودش را روی زمین میکشید و با چشمانی که از عصبانیت آتش
گرفته بود، داد و بیداد میکرد :»برو اون پشت! زود باش!« دوباره اسلحه را
به سمتم گرفته بود، فرصت انفجار نارنجک از دستم رفته و نمیفهمیدم
چه شده که اینهمه وحشت کرده است. از شدت خونریزی جانش تمام شده
و حتی نمیتوانست چند قدم مانده خودش را به سمتم بکشد که با تهدیدِ
اسلحه سرم فریاد زد :»برو پشت اون بشکه ها! نمیخوام تو رو با این بی-
پدرها تقسیم کنم!« قدم هایم قوت نداشت، دیوارهای سیمانی خانه هر
لحظه از موج انفجار میلرزید، همهمه ای را از بیرون خانه میشنیدم و از
حرف تقسیم غنائم میفهمیدم داعشی ها به خانه نزدیک میشوند و عدنان
این دختر زیبای شیعه را تنها برای خود میخواهد. نارنجک را با هر دو
دستم پنهان کرده بودم و عدنان امانم نمیداد که گلنگدن را کشید و نعره
زد :»میری یا بزنم؟« و دیوار کنار سرم را با گلوله ای کوبید که از ترس
خودم را روی زمین انداختم و او همچنان وحشیانه تهدیدم میکرد تا پنهان
شوم. کنج اتاق چند بشکه خالی آب بود و باید فرار میکردم که بدن لرزانم
#ادامه_دارد.... 😊
⟮🌿⟯
•
.
اَلسَّلامُعَلَىالْحُسَيْنِ
وَعَلىعَلِىِّبْنِالْحُسَيْنِ
وَعَلىاَوْلادِالْحُسَيْنِ
وَعَلىاَصْحابِالْحُسَيْنِ✨'!
@Patoghemahdaviyoon🍃
[🌸] #سلام_امام_زمانم
همسایہے قدیمے دلهاے ما سلام
اے عابر غریبہے این ڪوچهها سلام
وقتے عبور مےڪنے این بارچندم اسٺ
من دیدهام تو را، و نگفتم تو را سلام
@Patoghemahdaviyoon|•`