°•°منچــشممیپوشم
تو هم چـــادر...🌱•°•
#چادر
#پاتوق_مهدویون | #یاران_مهدےزهرا
════°✦ ✦°════
ʝøɪɴ°••☞: @Patoghemahdaviyoon
"
قشنگیاذونبهاینِکه،
هنوزتمومنشده،
توآمادهسرسجادهنشستهباشی((:
بفرمائید...
بهوقتشیراز!🕊
"
عزیزم!
ازجوانیبهاندازهایکهباقیاست،استفادهکن؛
درپیریهمهچیزازدستمیرود؛
حتیتوجهبهآخرتوخدایتعالی...
ازمکرهایبزرگشیطانونفسامارهآناستکه جوانانراوعدهٔطولعمرمیدهدوتالحظهٔآخربا وعدههایپوچ،انسانراازذکرخداواخلاص
برایاوبازمیداردتامرگبرسدودرآنحال،
ایمانرااگرتاآنوقتنگرفتهباشد،میگیرد...!
-امامخمینیࢪھ-
#تلاشڪنیمطلاشڪنیم🚶🏻♂!
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
🌸🍃
❤️ #بیراهه
🍃#پارت3
انقدر تو فکر بودم که بلند گفتم«حالا هر چی»
یکدفعه به خودم اومدم دیدم همه دارن نگام میکنن!
یکی گفت «آروم...چِت شده؟!»
پرستارم گفت«خانم لطفاً آروم باشید اینجا بیمارستانه..!»
له شدم!!
سرمو انداختم پایین و گفتم «چشم؛»
یه قطره اشک از روی گونه ام سرخورد پایین،
حالم خیلی گرفته بود؛
اوضاعم خیلی خراب بود؛
بی پناه بودم...
بی کس بودم...
بی یار و یاور بودم...
حتی بی پول بودم..!
من بودم و من...
من بودم و بچم...
که اگر زود تر به دادش نمیرسدم؛
تا ته خط میشد من_من_من...|
منی که دیگه نابود میشد،منی که هیچ میشد،منی که دیگه نیست میشد!
تو همین فکرا بودم که یه آقایی اومد طرفم و گفت«خانم یوسف پور؟!»...
با صدای خش دار گفتم «بله،امرتون؟!»
گفت«بفرمایید دکتر باهاتون کار دارن.»
دست گذاشتم روی قلبمو گفتم«کجا باید برم؟!»
اشاره کرد به یه طرفی و گفت«از اون طرف»
دویدم طرف اتاق،درو باز ڪردمو هراسون گفتم«سلام آقای دڪتر حال بچم چطوره؟!»
اخمے ڪرد و گفت«اول بفرمایید بنشینید خانم...»
در اتاق رو بستمو رو صندلے نشستم
_سلام..،خسته نباشید..، ایام به ڪام..،
صِدامو بردم بالا و داد زدم«میگم حاااااال بچم چطوره؟! دِ آخه بگو باید چه گِلے به سرم بگیرم؟!..»
در حالے ڪہ برگہ های رو به رو شو مرتب میڪرد گفت«الان عرض میکنم خدمتتون.»
🍁به قلم بانو ح.جیم♡
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
🌸🍃
❤️ #بیراهه
🍃#پارت4
خودشو رو صندلے جابجا ڪرد، صداشو صاف ڪرد و گفت «عرضم به حضورتون ڪہ سر پسر شما شڪستہ و باید عمل بشه...»
نگاش ڪردمو گفتم «عمل؟!»
بلند شدم و در حالے ڪہ ے قطره اشڪ از روے گونم به پایین سر میخورد با بُہت گفتم«خب اگر عمل میخواد شما چرا الان اینجایی؟! برو عملش ڪن بچمو!»
صندلیشو به طرفم چرخوند و گفت «خانم لطفاً آروم باشید؛» دستاشو گذاشت روی میزو ادامه داد «مثل اینڪہ شما اصلا حواستون نیست!
جراحے پسر شما هزینه داره...!
البته مبلغ زیادے نیست،اما قبل از عمل باید پرداخت بشہ...»
_چے؟!
+باید هزینہ رو قبل از جراحے پرداخت ڪنید،مبلغ ۵میلیون!
حرفش مثل پتڪ ڪوبیده شد رو کمرم...
نگاهمو دوختم بہ زمین،پشت گردنمو خاروندم و گفتم «هزینہ؟!!.»
_بلہ،هزینہ جراحے...
+الان پسرم ڪجاست؟!
_بخش ڪودڪان بسترے هستن،میتونید برید ببینیدشون.
در اتاقو بستم و خارج شدم،سلانہ سلانہ خودمو رسوندم بہ اتاقے ڪہ سہند توش بسترے بود.
چشماش بستہ بود و یه سرم تو دستش؛
اون یڪے دستشو گرفتمو گفتم«سلام مرد من!
نبینم اینجا خوابیده باشے!
مرداے واقعے هیچ وقت پشت مامانشونو خالے نمیکنن...
تو ام نباید پشت منو خالے کنے..!
نباید برے فرشته ڪوچولوے من!
باور ڪن اگہ لازم باشہ زندگیمو میفروشم تا ے بار دیگہ لبخندتو ببینم؛
صداے خندتو بشنوم...
تو رو خدا برام بمون!
تنهام نذار!
چرا جوابمو نمیدے مامان..؟»
🍁به قلم بانو ح.جیم♡.
💠@Patoghemahdaviyoon
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃