#اندکی_حرف_دل...
رفقاجان حــرف بزنــــیم؟!
هر صحبتی باشه😊👇
https://harfeto.timefriend.net/16106124122695
•
.
یـھوقتایـیهمخوبـھآدمازخـودش
بپرسـھتواستغفارودعایامامزمـٰان.؏ـج.
پشتتـھوضعتاینـہ🚶🏿♂..!
اگـھتـوجہامامرونداشتـیچـہدستـہگلے
بـودی؟!🙂💔
#اولبـہخودمگفتماا..
.
•
🇮🇷°•| #خاطرات_الشهدا |•°🇮🇷
در دانشگاه امام حسین(ع) هروقت همدیگر را میدیدیم، سلاممان رنگ خنده میگرفت. مصافحه میکردیم و یکدیگر را در آغوش میگرفتیم.
عباس به شوخی در گوشی میگفت: «ایشالا شهید بشی، تیکه تیکه بشی!»😂💣
من هم همین جمله را به خودش برمیگرداندم.
همین جمله و این شوخیها باعث میشد که لبخند بر چهره هر دوی ما نقش ببندد و خستگی هایمان برطرف شود.🌱
🔖حسین جهانشاهی_همکار شهید
https://eitaa.com/joinchat/4294049878C36a789d74a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این دروغ است ڪه...
" از دل برود هر آنڪه از دیده رود "
تولدت مبارک❤️
#شهیدعباسدانشگر
@Patoghemahdaviyoon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خون شهدا داره اثر میکنه.
از پشت دیوارهای بصره تا پشت
دیوارهای بیت المقدس...
.
#قدس
#القدس_لنا
#القدس_اقرب
#حاج_حسین_یکتا
#پاتوق_مهدویون
🔹شهادت در 23 سالگی و 4 ماه بعد از ازدواج
🔸#شهید_مدافع_حرم_عباس_دانشگر در تاریخ 20 خرداد 1395 در حالی که حدود 4 ماه از ازدواجش گذشته بود در حومه جنوبی شهر «حلب» واقع در «سوریه» در راه دفاع از حریم اهل بیت(ع) در سن 23 سالگی به شهادت رسید.
@Patoghemahdaviyoon🍃
(📷آخرین دستنوشته شهید مدافع حرم «عباس دانشگر» خطاب به همسرش)
🔹امیدوارم هر روز آسمانی تر شوی
🔸فاطمه جان ...
🔸عزیزم دوستت دارم؛ دعا میکنم امتحاناتت را به خوبی پشت سر بگذاری و حالت هر روز از دیروز بهتر باشد؛
🔸من هم به یادت خواهم بود ...
امیدوارم فاصله جسمهایمان قلبهایمان را به هم نزدیکتر سازد تا بتوانیم ظرفیت عاشق شدن را پیدا کنیم.
🔸شنیدی میگویند: زنده بودن فاصله گهواره تا گور است و زندگی کردن فاصله زمین تا آسمان ؟ امیدوارم هر روز آسمانیتر شوی.
🔸تو هم مرا دعا کن. خداوند قلبهایمان را به رنگ خود درآورد و پاکمان کند.
@Patoghemahdaviyoon🍃
#التماستفکر🤞🏿
ـــــــــــــ
شباهتبرخـےفرماندهانزمانجنگ
بافرماندهاناینزمان !
فرماندهانزمانجنگ
طرفدارروحاللهبودند ..
برخےفرماندهالانهم
طرفدارروحاللهاند ..
امامآنروحاللهڪجا
واینروحاللهکجا🖐🏿
ʝøɨռ↷
@patoghemahdaviyoon🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چگونه بدون داشتن رمز گوشی قفل شده رو باز کنیم؟😳
•••❥•
[⚡️]
#تلنگر
هیچوقتازگذشتهییکنفر
علیهشاستفادهنکن؛
چونممکنهخداگذشتهٔاونآدمرو
تبدیلبهآیندهٔتوکنه!!
#بعلھمشتیاینجوریاست🙂✌️🏼
#پاتوق_مهدویون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اقتصادمقاومتیباگرایشفسادمالی😹
Sᴛᴏʀʏ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیوانھچودیوانھببیندخوششآید♥️
「•STORY🍃. 」
| پـٰاتـوقمهدویـون |
#رمان_جانم_میرود * به قلم فاطمه امیری زاده * #قسمت_بیست_یکم در سالن بیمارستان گوشه ای نشسته بود
#رمان_جانم_میرود
* به قلم فاطمه امیری زاده *
#قسمت_بیست_دوم
ـــ میدونم عزیزم میدونم
در اتاق عمل باز شد
همه جز مهیا به سمت اتاق عمل حمله کردند
مریم اولین شخصی بود که به دکتر رسید
ــــ آقای دکتر حال داداشم چطوره؟؟
ــــ نگران نباشید با اینکه زخمشون عمیق بود ولی پسر قویی هست خداروشکرخطر رفع شد
مادر شهاب اشک هایش را پاک کرد
ــــ میتونم پسرمو ببینم
ـــ اگه بهوش اومد انتقالش میدن بخش اونجا میتونید ببینیدشون
مریم تشکری کرد
مهیا نفس آسوده ای کشید رو صندلی نشست
مریم نگاهی به مهیا که از ترس رنگ صورتش پریده بود
سردرد شدید مهیا را اذیت کرده بود با دستانش سرش را محکم فشار می داد
با قرار گرفتن لیوان آبی مقابلش،
سرش را بالا گرفت
نگاهی به مریم که با لبخند اشاره ای به لیوان می کرد انداخت لیوان را گرفت تشکری کرد و آن را به دهانش نزدیک کرد
ـــ حالت خوبه عزیزم
ــــ نه اصلا خوب نیستم
مریم با اینکه حال خودش تعریفی نداشت و نگران برادرش بود که تا الان به هوش نیامده اما باید کسی به مهیا که شاهد همه اتفاقات بود دلداری می داد
ـــ من حتی اسمتم نمیدونم
ـــ مهیا
* از.لاڪ.جیـغ.تـا.خـــدا *
* ادامه.دارد... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
#رمان_جانم_میرود
* به قلم فاطمه امیری زاده *
#قسمت_بیست_سوم
ـــ چه اسم قشنگی
مهیا بی رمق لبخندی زد
ـــ نگا مهیا جان برای اتفاقی که افتاده خودت رو مقصر ندون هر کی جای تو بود شهاب حتما اینکارو می کرد
اصلا ببینم خونوادت میدونن که اینجایی
مهیا فقط سرش را به دو طرف تکان داد
ـــ ای وای میدو نی الان ساعت چنده الان حتما کلی نگران شدن شمارشونو بده خبرشون کنم
گوشی که به سمتش دراز شده بود را گرفت
و شماره مادرش را تایپ کرده
مریم دکمه تماس را فشار داد و از جایش بلند شود و شروع کرد صحبت کردن با تلفن.
اتاق عمل باز شد
و تختی که شهاب بیهوش روی آن خوابیده بود بیرون آمد
تخت از کنارمهیا رد شد مهیاچشمانش را محکم بست نمی خواست چیزی ببیند
چشمانش را باز کرد مادر شهاب با گریه همراه تخت حرکت می کرد و پسرش را صدا می کرد
مریم مادرش را روی صندلی نشاند و شانه هایش را ماساژ می داد
ـــ آروم باش مامان باور کن با این کارایی که میکنی هم خودت هم بقیه رو اذیت می کنی آروم باش
ــــ خانم مهدوی
مریم نگاهی به دو مامور پلیس انداخت
چادرش را درست کرد
ـــ بله بفرمایید
ـــ از نیروی انتظامی مزاحمتون شدیم .برادرتون مجروح شدن درست؟؟
ـــ بله
ـــ حالشون چطوره
ــ خداروشکر خطر رفع شد ولی هنوز بهوش نیومده
* از.لاڪ.جیـغ.تـا.خــدا *
* ادامه.دارد... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
#رمان_جانم_میرود
* به قلم فاطمه امیری زاده *
#قسمت_بیست_چهارم
ـــ شما میدونید چطور برادرتون چاقو خوردن؟
ــ نخیر بیمارستان با ما تماس گرفت ولی ایشون همراشون بود
و با دست اشاره ای به مهیا کرد
مهیا از جایش بلند شد
ـــ س سلام
ـــ سلام .شما همراه آقای مهدوی بودید
ــ بله
ـــ اسم و فامیلتون
ـــ مهیا رضایی
ـــ خب تعریف کنید چی شد ???
و به سرباز اشاره کرد که گفته های مهیا را یاداشت کنه
مهیا با تمام جزئیات برای مامور توضیح داد حالش اصلا خوب نبود وسط صحبت ها گریه اش گرفته بود
ـــ شما گفتید که رفتید تو پایگاه
ـــ بله
ـــ چرا رفتید میتونستید بمونید و کمکشون کنید
مامور چیزی را گفت که مهیا به خاطر این مسئله عذاب وجدان گرفته بود
ـــ خودش گفت .منم اول نخواستم برم ولی خودش گفت که برم
ـــ خب خانم رضایی طبق قانون شما باید همراه ما به مرکز بیاید و تا اینکه آقای مهدوی بهوش بیان و صحبت های شمارا تایید کنه
شوک بزرگی برای مهیا بود یعنی قرار بود بازداشت بشه
نمی توانست سر پا بایستد
سر جایش نشست
ـــ یعنی چی جناب .همه چیو براتون توضیح داد برا چی می خوای ببریش
* از.لاڪ.جیـغ.تـا.خــدا *
* ادامه.دارد... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
#حاجقاسم | #شهیدانھ🌷
آسمانۍ شدن نه بــال میخواهد و نه پࢪ...
دلۍ میخــواهد به وسعٺ خود آسمون✨
ʝơıŋ➘
|❥ @Patoghemahdaviyoonツ