eitaa logo
| پـٰاتـوق‌مهدویـون |
1.8هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
8.2هزار ویدیو
187 فایل
بی‌توآوارم‌‌و‌بر‌‌خویش‌‌فروریخته‌‌ام ای‌همه‌‌سقف‌و‌ستون‌و‌همه‌آبادی‌من(:🌿 . [ وقف لبخند آسیدمهدی💚 ] . _سعی داریم مفید باشیم! .. گوش شنوای حرفاتون🌚 : https://daigo.ir/secret/1796928
مشاهده در ایتا
دانلود
گاهـےبایدبشنویم، بایدبھمون‌بگـھ‌داری‌اشتباه‌میری.. چـھ‌خوبـھ‌کـھ‌یِ‌وجدان‌داریم، کـھ‌هنوززنده‌اس..!:)
بخاطرلبخندرضایت‌امام‌زمانمون‌نماز اول‌وقت‌بخونیم🌼:)!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢حتی اگه ذره ای به شهدا ارادت داری لایک کن و به اشتراک بزار💢 (کپشن رو بخونید👇) تلفنم زنگ خورد دوستم بود(سحر) جواب دادم من: الو .. سلام ... سحر: سلام پاشو بریم مزار شهدا من:اممم🤔 باش بریم قطع کردم حاظر شدم و رفتم پیش سحر سوار مترو شدیم و به مقصد رسیدیم دل تو دلم☺ نبود برای اولین بار بود که میرفتم مزار شهدا هرگام که نزدیک تر میشدیم تپش قلبم💙 بیشتر میشد.... اولین چیزی که اونجا دیدم شخصی بود که عکس شهیدان رو با طراحی های زیبایی میفروخت اولین عکسی که چشمم رو گرفت عکس شهید حججی بود،کسی که خیلی نسبت بهش ارادت خاصی دارم 😍 سحر گفت موقع برگشت میایم میگیریم فعلا بریم،خلاصه راه افتادیم،هدفمون رو نمیدونستم ولی کم کم به قطعه ۲۶ نزدیک شدیم بوی گلاب رو حس کردم به دوستم گفتم به به چه بوی گلابی میاد دوستم گفت اونجا رو میبینی به جایی اشاره کرد که خیلی شلوغ بود گفتم خب که چی گفت اون همون شهیدیه که مزارش بوی گلاب میده انگار توی دلم قند میسابیدن خیلی خوشحال شدم 🤗 رفتیم اونجا که دیدم مزارش خیس از گلابه و یه فاتحه خوندیم،ادامه ی مسیرمون رو که رفتیم به یجای که بازم خیلی شلوغ بود رسیدیم مزار رو نگاه کردم شهید ابراهیم هادی اونجا بود که انگار کل دنیا برای من بود نشستم و یک دل سیر نگاش کردم و درد و دل کردم چه حس نابی داشتم،از اونجا که برگشتیم هدایت شدیم سمت شهدای گمنام کمی اونجا نشستیم سحر گفت بریم خونه دوس نداشتم برم دوس نداشتم این حس ناب اینقدر زود تموم بشه ولی مجبور به برگشت شدیم اخرشم رفتم عکس شهیدی که ماه تولد ایشون و من یکی هست و من خیلی دوسش دارم رو گرفتم 💝شهید حمید سیاهکالی مرادی💝 این حس ناب رو برای همتون آرزو میکنم 😍 #عاشقانه_مذهبی
| پـٰاتـوق‌مهدویـون |
#رمان.جانَم.میرَوَد * به قلم خانم فاطمه امیری زاده * #قسمت.هفتاد مهیا به سمت جاده دوید.... با
.جانَم.میرَوَد * به قلم خانم فاطمه امیری زاده * .هفتاد.ویک به سمت همان مسیر دوید.... و همچنان اسم مهیا را فریاد می زد. یک ساعتی می شد، که دنبال مهیا می گشت. اما اثری از مهیا پیدا نکرده بود. دستش را در اورکتش برد، تا به محسن زنگ بزند، که برای کمک با چند نفر بیاید. موبایلش را درآورد. اما آنجا آنتن نمی داد. بیسیمش را هم که جا گذاشته بود.... نمی دانست باید چکار کند. حتما تا الان خانواده مهیا قضیه را فهمیده بودند... دستانش را در موهایش فرو برد و محکم کشید. سر دردِ شدیدش اورا آشفته تر کرده بود. با دیدن تپه ی بلندی به سمتش رفت به ذهنش رسید، که از بالای تپه می تواند راحت اطراف را ببیند... با بالا رفتن از تپه؛ تکه ای سنگ از بالا سر خورد و به سر مهیا خورد. مهیا از ترس پرید، و با دیدن سایه ی مردی بر بالای تپه در خودش جمع شد. دستش را بر دهانش گذاشت و شروع به گریه کرد. شهاب به اطراف نگاهی کرد، اما چیزی نمی دید و چون هوا تاریک بود؛ نمی توانست درست ببیند. با ناامیدی زمزمه کرد... _مهیا کجایی آخه... بعد با صدای بلندی داد زد: _مـــــهـــــــیـــــــــا... مهیا با شنیدن اسمش تعجب کرد! نور امیدی در دلش شکفت. مطمئن بود صدای شهاب است. صدایش را می شناخت. نگاهی به بالای تپه انداخت، اما نه سایه و نه شهاب آنجا نبودند. می خواست بلند شود؛ اما با برخورد دستش به زمین درد تمام وجودش را گرفت. سعی کرد شهاب را صدا کند؛ اما صدایش از جیغ هایی که کشیده بود؛ گرفته بود. نمی دانست چیکار کند. اشکش درآمده بود. با ناامید با پا به سنگ های جلویش زد؛ که با سر خوردنشان صدای بلندی ایجاد شد. شهاب با شنیدن صدایی از پایین تپه همان راه رفته را، برگشت.. شهاب صدای هق هق دختری را شنید. _مهیا خانوم! مهیا خانوم! شمایید؟! مهیا با صدای گرفته که سعی می کرد، صدایش بلند باشد گفت: _سید! توروخدا منو از اینجا بیار بیرون! شهاب با شنیدن صدای مهیا خداروشکری گفت... _از جاتون تکون نخورید. الان میام پایین... شهاب سریع خودش را به مهیا رساند. با دیدن لباس های خاکی و صورت خونی و زخمی مهیا به زمین افتاد و کنار مهیا زانو زد. _حالتون خوبه؟! مهیا با چشم های سرخ و پر از اشک در چشمان شهاب خیره شد! _توروخدا منو از اینجا ببر... شهاب با دیدن چشمان پر از اشک مهیا سرش را پایین انداخت. دلش بی قراری می کرد. صلواتی را زیر لب فرستاد. مهیا از سرما می لرزید شهاب متوجه شد. اورکتش را در آورد و بدون اینکه تماسی با مهیا داشته باشد، اورکتش را روی شانه های مهیا گذاشت. _آخ... آخ... _چیزی شده؟! _دستم، نمی تونم تکونش بدم. خیلی درد می کنه. فکر کنم شکسته باشه! شهاب با نگرانی به دست مهیا نگاهی انداخت. _آروم آروم از جاتون بلند بشید. شهاب با دیدن چوبی آن را برداشت و به مهیا داد. _اینوبگیرید کمکتون کنه... با هزار دردسر از آنجا خارج شدند... شهاب در ماشین را برای مهیا باز کرد و مهیا نشست. شهاب بخاری را برایش روشن کرد و به سمت اهواز حرکت کرد. مهیا از درد دستش گریه می کرد. شهاب که از این اتفاق عصبانی شده بود، بدون اینکه به مهیا نگاه کند؛ گفت: _مگه نگفته بودم بدون اینکه به کسی بگید؛ جایی نرید. یعنی دختر دبیرستانی بیشتر از شما این حرف رو حالیش شده... نمی تونستید بگید که پیاده شدید؛ یا به غرورتون بر میخوره خانم.... شما دست ما امانت بودید... مهیا که انتظار نداشت شهاب اینطور با او صحبت کند؛ جواب داد: _سر من داد نزن...من به اون دختر عموی عوضیت گفتم، دارم میرم سرویس بهداشتی! شهاب با تعجب به مهیا نگاه کرد. مهیا از درد دستش و صحبت های شهاب به هق هق افتاده بود. شهاب از حرفایش پشیمان شده بود، او حق نداشت با او اینطور صحبت کند. _معذرت می خوام عصبی شدم. خیلی درد دارید؟! مهیا فقط سرش را تکان داد. _چطوری دستتون آسیب دید؟! _از بالای تپه افتادم! شهاب با یادآوری آن تپه و ارتفاعش یا حسینی زیر لب گفت. شهاب نگاهی به موبایلش انداخت. آنتنش برگشته بود. شماره مریم را گرفت. _سلام مریم. مهیا خانمو پیدا کردم. _ _خونه ما؟! _ _باشه... نمیدونم... داریم میریم بیمارستان! _ _نه چیزی نشده! _ _خداحافظ... بعدا مریم...دارم میگم بعدا... گوشی را قطع کرد... اما تا رسیدن به بیمارستان حرفی بینشان زده نشد... _پیاده بشید. رسیدیم... از.لاڪ.جیـغ.تا.خـــدا ادامه.دارد... 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید
💠رمان 💠 قسمت دو _آرومتر خانم! پرستار چشم غره ای به مهیا رفت. _تموم شد. مهیا، نگاهی به دست گچ گرفته اش انداخت. شهاب در زد و داخل شد. _کارتون تموم شد؟! _آره! _خب پس، بریم که همه منتظرتون هستند. شهاب به سمت صندوق رفت.... بعد از تصفیه حساب به سمت در خروجی بیمارستان رفتند. * مهیا سوار ماشین شد. شهاب هم پشت فرمان نشست. _سید... _بله؟! _مامان و بابام فهمیدند؟! شهاب ماشین را روشن کرد. _بله!متاسفانه الانم خونه ما منتظر هستند... _وای خدای من! * _مریم مادر، زود آب قند رو بیار... شهین خانم به سمت مهلا خانم برگشت. _مهلا جان! آروم باش توروخدا! دیدی که شهاب زنگ زد، گفت که پیداش کرده... مهلا خانم با پریشانی اشک هایش را پاک کرد. _پیداش نکرده؛ اینو میگید که آرومم کنید. مریم، لیوان را به دست مادرش داد. و با ناراحتی به مهلا خانم خیره شد. _دخترم از تاریکی بیزاره خیلی میترسه... قربونت برم مادر! شهین خانم سعی میکرد مهلا خانم را آرام کند. مریم نگاهی به حیاط انداخت. محسن و پدرش و احمد آقا در حیاط نشسته بودند. احمد آقا با ناراحتی سرش را پایین انداخته بود و در جواب حرف های محسن که چیزی را برایش توضیح می داد؛ سرش را تکان می داد. مریم به در تکیه داد و چشمانش را بست. از غروب که رسیده بودند، تا الان برایش اندازه صد سال طول کشیده بود. با باز شدن در حیاط چشمانش را باز کرد و سریع به سمت در رفت. با دیدن شهاب با خوشحالی داد زد: _اومدند! اما با دیدن مهیا شل شد... همه از دیدن دست گچ گرفته مهیا و پیشانی و لب زخمی مهیا شوکه شدند. مهیا تحمل این نگاه ها را نداشت، پس سرش را پایین انداخت. با صدای مهلا خانم همه به خودشان آمدند. _مادر جان! چه به سر خودت آوردی؟! به طرف مهیا رفت و او را محکم در آغوش گرفت. مهیا از درد چشمانش را بست . شهاب که متوجه قضیه شد، به مهلا خانم گفت: _خانم رضایی دستشون شکسته بهش فشار وارد نکنید. مهلا خانم سریع از مهیا جدا شد. _یا حسین! دستت چرا شکسته؟! دستی به زخم پیشانی و لب مهیا کشید. _این زخم ها برا چیه؟! با اشاره ی محمد آقا شهین خانم جلو آمد. _مهلا جان بیا بریم تو! میبینی مهیا الان حالش خوب نیست؛ بزار استراحت کنه. مهلا خانم با کمک شهین خانم به داخل رفتند.... احمد آقا جلوی دخترش ایستاد. نگاهی به شهاب انداخت. شهاب شرمنده سرش را پایین انداخت. _شرمنده حاجی! _نه بابا...تقصیر آقا شهاب نیست! تقصیر منه! خودش گفت نرم پایین ولی من از اتوبوس پیاده شدم، بدون اینکه به کسی بگم رفتم یه جا دیگه! با سیلی که احمد آقا به مهیا زد، مهیا دیگر نتوانست حرفش را ادامه بدهد. محمد آقا به سمت احمد آقا آمد. _احمد آقا! صلوات بفرست... این چه کاریه؟! محسن، سرش را پایین انداخت و به دست های مشت شده ی شهاب، خیره شد... 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید
💠رمان 💠 قسمت احمد آقا روبه مهیا گفت: _اینو زدم، به خاطر اینکه بهت گفته بودم، حواستو جمع کن و دست از این کارا بردار... اما گوش ندادی و نزدیک بود خودت رو به کشتن بدی! مهیا، نگاهی به چشم های پدرش که از اشک سرخ شده بودند، انداخت. محمد آقا همه را به داخل دعوت کرد. محسن همان جا خداحافظی کرد و رفت. مریم، که از بیرون، شاهد همه اتفاقات بود، اشک هایش را پاک کرد و به طرف آشپزخانه رفت.... محمد آقا روبه مریم گفت: _دخترم! مهیا رو ببر بالا، یکم استراحت کنه... مهیا به کمک مریم از پله ها بالا رفت. شهاب می خواست حرفی بزند؛ اما با اشاره پدرش حرفی نزد و با اجازه ای گفت و او هم بالا رفت. مهیا روی تخت نشست. مریم کنارش نشست و صورتش را نوازش کرد. و با صدای لرزانی گفت: _خوبی؟! همین کلمه کافی بود؛ کافی بود که مهیا یاد سیلی پدرش و اتفاق امروز بیفتد. خودش را در آغوش مریم انداخت... و هق هق اش را درون آغوش مریم خفه کرد... شهاب که به سمت اتاقش می رفت با شنیدن صدای گریه ی دخترها پشت در ایستاد. به دیوار تکیه داد. چشمانش را بست و برای هزارمین بار خود را لعنت کرد... مهیا از آغوش مریم بیرون آمد. دستی به صورت مریم کشید و اشک هایش را پاک کرد. با خنده گفت: _من سیلی خوردم... تو چرا گریه میکنی؟! مریم خندید! _نگاه کن صداش رو! _همش تقصیر این داداشته دیگه... از بس که صداش کردم! _اااا...من رو داداشم غیرت دارم ها!! مریم شرمنده گفت و ادامه داد: _میدونم که نرجس باعث این اتفاق شده... _آخ...یادم انداختی من این دختر رو گیر بیارم؛ تک تک موهاشو میکنم. دختره ی بیشعور...من که میدونم از کجا سوخته!!! _از کجا؟! _بابا خره... این به داداشت علاقه داره!! _نرجس؟!؟نه بابا!!! _برو بینم....مطمئنم فکر کرده من هم به داداشت حسی دارم؛ اینکارا رو میکنم. مرده شور خودش و مادرش رو ببرن! _خواهرم! درمورد دختر عمو و زن عموم داری صحبت میکنی ها! _صحبت کنم، مشکلی داری؟!؟ _نه! من غلط کنم مشکلی داشته باشم! _آها! حالا درست شد. مهیا همراه پدر و مادرش عزم رفتن کردند... همه در حیاط ایستاده بودند و در حال خداحافظی بودند. مهیا قبل از اینکه بیرون برود، نگاهی به پنجره اتاق شهاب انداخت. شهاب پشت پنجره در حالی که دستانش در جیب هایش بود؛ ایستاده بود. مهیا سرش را پایین انداخت، و به سمت در خانه شان رفت... 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید
💠رمان 💠 قسمت شهاب نگاه آخر را به بیرون انداخت پرده را کشید و روی تخت نشست... سردردش امانش را بریده بود اتفاقات امروز اصلا باورش نمی شد... از گم شدن مهیا از کاری که نرجس کرد از شکستن دست مهیا تا سیلی خوردن مهیا هیچکدام برایش قابل هضم نبود با صدای در به خودش آمد _بفرما مریم وارد اتاق شد صندلی را برداشت و روبه روی تخت گذاشت _شهاب حالت خوبه شهاب دستی به صورتش کشید _نمیدونم مریم امروز خیلی اتفاقات بدی افتاد هضم کردنشون برام سخته.... مخصوصا کاری که نرجس انجام داد مریم با ناراحتی سرش را پایین انداخت _میدونم برات سخت بود امروز برای هممون اینطور بود... اما کاری که نرجس انجام داد... واقعیتش خودمم نمیدونم چی بگم باورم نمیشه نرجس همچین کاری کرده باشه شهاب نیشخندی زد _انتظار دیگه ای از تک فرزند «حاج حمید» نداشته باش _شهاب چرا مهیا اینقدر زخمی بود من نتونستم ازش بپرسم شهاب با یادآوری مهیا و حال نامساعدش چشمانش را محکم روی هم فشار داد _مریم جان میشه فردا برات تعریف کنم الان خیلی خستم فردا هم باید برم سرکار مریم از جایش بلند شد _باشه شبت بخیر مهیا با کمک مهلا خانم لباس راحتی تنش کرد مهلا خانم پانسمان هایش را برایش عوض کرد بعد از خوردن سوپ مرغ روی تخت دراز کشید _مهیا مادر من برم برات آب بیارم دارواتو بخوری مهیا پتو را روی خودش کشید در باز شد _مامان بی زحمت چراغو خاموش کن با نشستن احمد آقا کنارش... سرش را با تعجب را بالا آورد احمد آقا گونه اش را نوازش کرد _اینو زدم که بدونی خیلی نگرانت بودیم دیگه کم کم داشتم از نگرانی سکته می می کردم مهیا شرمنده سرش را پایین انداخت _وقتی محمد آقا درو زد و مارو به خونش دعوت کرد دلم گواهی بد می داد ولی به خودم دلداری می دادم... چیزی نشده تو موقع رفتن سپردیش به شهدا براش اتفاقی نمی افته اما با دیدن دخترشون مریم که چشماش اشکی بود دیگه خودمو برای شنیدن یه اتفاق بد آماده کرده بودم... اون لحظه هم که بهت سیلی زدم نمیدونم چرا و چطور زدم... فقط می خواستم جوری تنبیه ات کرده باشم که دیگه این چیزو تکرار نکنی مهیا پدرش را درآغوش گرفت _شرمنده... من نمی خواستم اینجوری بشه احمد آقا بوسه ای روی سرش کاشت _دیگه زیاد خودتو لوس نکن من برم تو استراحت کن _اصلا حاجی معلومه خیلی عذاب کشیدید بیاید یکی دیگه بزن تو صورتم _بس کن دختر بخواب احمد آقا چراغ را خاموش کرد _هر جور راحتی حاجی دیگه از این فرصتا گیرت نمیاد احمد آقا سرش را با خنده تکان داد و در را بست مهیا با لبخند به در بسته خیره شد حرف پدرش ذهنش را خیلی مشغول کرده بود " موقع رفتن سپردیش به شهدا براش اتفاق نمی افته" 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید
💠رمان 💠 قسمت از صبح تا الان در خونه نشسته بود... حوصله اش سر رفته بود امروز دانشگاه داشت اما با وضعیت صورتش و دستش نرفتن را ترجیح داد از صبح اینقدر کنار مهلا خانم نشسته بود و غر زده بود که مهلا خانم کلافه شد و به خانه خواهرش رفت مهیا بی هدف در اتاقش قدم می زد با بلند شدن صدای آیفون ذوق زده به طرف آیفون دوید بین راه پایش با قالی گیر کرد و افتاد _آخ مامان پامم شکست آرام از جایش بلند شد _کیه _مریمم _ای بمیری مری بیا بالا مریم در حالی که غر می زد از پله ها بالا آمد مهیا در را باز کرد و روی مبل نشست... _چند بار گفتم بهم نگو مری _باشه بابا از خدات هم باشه مریم وارد خانه شد _سلام _علیک السلام مریم کوله مهیا رو به سمتش پرت کرد _بگیر این هم کوله ات دستت شکسته چرا برام بلند نمیشی _کوفت یه نگاه به پام بنداز مهیا نگاهی به پای قرمز شده مهیا انداخت _وا پات چرا قرمزه _اومدم آیفونو جواب بدم پام گیر کرد به قالی افتادم مریم زد زیر خنده _رو آب بخندی چته _تو فک نکنم تا اخر این هفته سالم بمونی _اگه به شما باشه آره دختر عموت این بلارو سرم اورد تو هم پایش را بالا اورد و نشان مریم داد _این بلارو سرم اوردی دیگه ببینیم بقیه چی از دستشون برمیاد _خوبت می کنیم _جم کن.... راستی مهیا پوسترم ؟؟ _سارا گفت گذاشته تو کوله ات مهیا زود کیف را باز کرد با دیدن عکس نفس عمیقی کشید _پاشو اینو بزن برام تو اتاقم _عکس چیو _عکس شهید همتو دیگه مریم با تعجب به مهیا نگاه کرد _چیه چرا اینجوری نگاه میکنی شهید همت که فقط برا شما نیست که مریم لبخندی زد _چشم پاشد به طرف اتاق رفتن مهیا با یادآوری چیزی بلند جیغ زد مریم با نگرانی به سمتش برگشت _چی شده _نامرد چرا برام آبمیوه نیوردی مگه من مریض نیستم مریم محکم بر سرش کوبید _زهرم ترکید دختر گفتم حالا چی شده اتفاقا مامانم برات یه چندتا چیز درست کرد گذاشتمشون تو آشپزخونه _عشقم شهین جون همین کاراش عاشقم کرد _کمتر حرف بزن... اینو کجا بزنم این جا که همش عکسه مهیا به دیوار روبه رو نگاهی انداخت پر از پوستر بازیگر و خواننده بود مهیا نگاهی انداخت و به یکی اشاره کرد _اینو بکن مریم عکس را کند... و عکس شهید همت را زد _مرسی مری جونم مریم چسب را به سمتش پرت کرد مریم کنارش روی تخت نشست سرش را پایین انداخت _مهیا فردا خواستگاریمه مهیا با تعجب سر پا ایستاد _چی گفتی تو مریم دستش را کشید _بشین... فردا شب خواستگاریمه می خوام تو هم باشی _باکی؟؟؟ مریم سرش را پایین انداخت _حاج آقا مرادی مهیا با صدای بلند گفت _محــســـن؟؟؟ مریم اخم ریزی کرد _من که خواستگارمه نمیگم محسن بعد تو میگی _جم کن برا من غیرتی میشه... واااااای باورم نمیشه من میدونستم اصلا از نگاهاتون معلوم بود نامرد چرا زودتر بهم نگفتی _تو شلمچه در موردش باهام صحبت کرد دیگه نشد بهت بگم تا حالا حتی سارا و نرجس خبر ندارن _وای حالا من چی بپوشم مریم خنده ای کرد _من برم دیگه کلی کار دارم _باشه عروس خانم برو _نمی خواد بلند شی خودم میرم _میام بابا دو قدمه بعد بدرقه کردن مریم به طرف آشپزخونه رفت و پلاستیکی که شهین خانم فرستاد را برداشت و به اتاقش رفت... چند نوع مربا و ترشی بود دهنش آب افتاده بود نگاهی به عکس شهید همت انداخت عکس شهید همت بین کلی عکس بازیگر و خواننده خارجی و ایرانی بود.... احساس می کرد که اصلا این پوستر ها به هم نمیاد... متفکر به دیوار نگاه کرد تصمیمش را گرفت بلند شد و همه ی عکس ها را از روی دیوار برداشت کیفش را باز کرد چفیه ای که شهاب به او داده بود را برداشت و کنار عکس شهید همت به سبک قشنگی گذاشت به کارش نگاهی انداخت...و لبخند زیبایی زد 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید
💠رمان 💠 قسمت روی تخت نشسته بود... و به چادر آویزانش خیره مانده بود. نمی دانست چادر را سرش کند یا نه؟! دوست داشت، چون خواستگاری مریم هست و خانواده ها هم مذهبی هستند؛ به احترامشان چادر سرش کند... اما از کنایه های بقیه خوشش نمی آمد. _مهیا بابا! پس کی میری؟ دیرت شد! _رفتم... تصمیم اش را گرفت روسری سبزش را لبنانی بست... و چادر را سرش کرد! به خودش در آینه نگاه کرد؛ اگر دست شکسته اش نبود؛ همه چیز عالی بود. کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد.... _من رفتم! مهلا خانم صلواتی فرستاد. _وای احمد آقا! ببین دخترم چه ناز شده...! مهیا کفش هایش را پایش کرد. _نه دیگه مهلا خانم... دارید شرمندمون میکنید. خداحافظ! _مهیا مادر! این پوستراتو بزارم انباری؟! _آره... به طرف در رفت.... اما همان قدم های رفته را برگشت. _اگه زحمتی نیست بندازشون دور... نمیخوامشون! سریع از پله ها پایین آمد. در را باز کرد و مسافت کوتاه بین خانه خودشان و مریم را طی کرد... آیفون را زد. _کیه؟! _شهین جونم درو باز کن! _بیاتو شیطون! در با صدای تیکی؛ باز شد. مهیا وارد خانه شد. دوباره همان حیاط دوست داشتنی... دستش را در حوض برد. _بیا تو دخترم! خودتو خیس نکن سرما می خوری. _سلام! محمد آقا خوبید؟! _سلام دخترم! شکر خدا خوبیم. چه چادر بهت میاد. مهیا لبخند شرمگینی زد. _خیلی ممنون!شهین جون کجاند؟! _اینجان بیا تو... باهم وارد شدند. با شهین خانم روبوسی کرد. برای سوسن خانم و همسرش حاج حمید فقط سری تکان داد و به نرجس حتی نگاهی ننداخت... _مهیا عزیزم!مریم و سارا بالان... _باشه پس من هم میرم پیششون... از پله ها بالا رفت. سارا کنار در بود. _سلام سارا! سارا به سمت مهیا برگشت و او را در آغوش گرفت. _خوبی؟!تو که مارو کشتی دختر! _اصلا از قیافت معلومه چقدر نگرانی! _ارزش نداری اصلا! در اتاق مریم باز شد و شهاب از در بیرون آمد. دختر ها از هم جدا شدند... مهیا نمی دانست چرا اینقدر استرس گرفته بود. سرش را پایین انداخت. _سلام مهیا خانم! خوب هستید؟! _سلام!خوبم ممنون! شهاب حرف دیگه ای نزد. شهین خانم از پله ها بالا آمد. با دیدن بچه ها روبه مهیا گفت: _چرا سرپایی عزیزم! بفرما برات شربت اوردم بخوری... _با همینکارات عاشقم کردی...کمتر برا من دلبری کن! شهاب دستش را جلوی دهنش گذاشت، تا صدای خنده اش بلند نشود و از پله ها پایین رفت. سارا و شهین خانم شروع به خندیدن کردند. _آخ نگاه! چطور قشنگ میخنده! شهین خانوم بوسه ای روی گونه ی مهیا کاشت. _قربونت برم! مهیا در را زد و وارد اتاق شد. _به به! عروس خانم... با مریم روبوسی کرد و روی صندلی میز آرایشی نشست. مریم سر پا ایستاد. _به نظرتون لباسام مناسبه؟! مهیا به لباس های یاسی رنگ و چادر نباتی مریم نگاهی انداخت. سارا گفت: _عالی شدی! مهیا چشمکی زد و شروع کرد زدن روی میز... _عروس چقدر قشنگه! سارا هم آرام همراهی کرد. _ان شاء الله مبارکش باد! _ماشاء الله به چشماش!! _ماشاء الله!! مریم، با لبخند شرمگینی به دخترها نگاه می کرد. با صدای در ساکت شدند.صدای شهاب بود. _مریم جان صداتون یکم بلنده. کم کم بیاید پایین رسیدند. سارا هول کرد: _وای خاک به سرم...حالا کی مارو از دست حاج حمید و زنش خلاص میکنه! دخترها، همراه مریم پایین رفتند. محسن با خانواده اش رسیده بودند. مریم کنار مادرش ایستاد. سارا و مهیا هم کنار پله ها پشت سر شهاب ایستادند... 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Dua Ahd.mp3
21.06M
صبحم را با یاد تو آغاز میکنم مولا جان🌷 √°•@Patoghemahdaviyoon
°🦋° • . ↺متن دعای عهد↯❦.• . ••❦«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيم» . 📗اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ. . 📗اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ. أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً. اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ. . 📗اَللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى. اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِکَ . 📗حَتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ. . اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ . اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ . اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان . ∞| ♡ʝσiŋ🌱↷ 『 @Patoghemahdaviyoon』∞♡
• . سرصبح‌بردن‌نـٰام [؏] بن‌ِعلـے‌ میچسبد…! السَلآمُ‌علیك‌یـٰا اَبـا عَبْدِاللهـ وَعلی‌الارواحِ التے‌حلٺ‌بفنـٰائِكَ‌علیكِ‌مِنی‌سلآم‌‌اللهـ اَبدا مـٰابقـیتُ‌وَبقےاللیل‌وَالنَھـٰاروَلاجَعلہُ‌اللھ‌آخِر الْعَھدِمنـے لِزِیـٰارَتِکُـم…! السَلامُ‌عَلـےالحُسَین‌‌وَعَلیٰ‌علـےبنِ الحُسَین وَعَلیٰ اَولآدِالحُسَینِ‌وَعَلےاصحـٰابِ‌الحسین‌؏ . . هرصبح‌سـلام‌بھ‌آقـٰا🖐🏼🍃'! •السلام‌علیک‌یابقیہ‌اللھ‌فےارضھ؛°السلام‌علیک‌یا‌حجةاللھ‌فےارضھ؛ •السلام‌علیک‌یا‌الحجة‌اللھ‌الثانےعشر؛ °السلام‌علیک‌یا‌نور‌اللھ‌فےالظلمات‌الارض؛•السلام‌علیک‌یا‌مولای‌یا‌صاحب‌الزمان؛ °السلام‌علیک‌یافارس‌الحجاز؛ •السلام‌علیک‌یا‌خلیفہ‌الرحمن‌و‌یا‌ °شریڪ‌‌القرآن‌و‌یاامام‌الانس‌و‌الجان آقایِ‌من . .🌸' 「@Patoghemahdaviyoon
﷽ دعای_فرج📜 🌈ٻِسمِ_اللہِ_الرَّحمَڽِ_الڔَّحِیم...✨ ✨الهى عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ 🌈وانْكَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ ✨وضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ 🌈واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَيْكَ ✨الْمُشْتَكى وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى 🌈الشِّدَّةِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى ✨محَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِى الاْمْرِ 🌈الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ✨وعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ 🌈عنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَريباً ✨كلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ يا 🌈محَمَّدُ يا عَلِىُّ يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ ✨اكْفِيانى فَاِنَّكُما كافِيانِ وَانْصُرانى 🌈فاِنَّكُما ناصِرانِ يا مَوْلانا يا صاحِبَ ✨الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِكْنى 🌈ادْرِكْنى اَدرِکنی ✨الساعه الساعه الساعه 🌈العجل العجل العجل یاارحمن راحمین بحق محمد وآله طاهرین (خواندن دعای فرج به نیت سلامتی و ~♡ ~ تعجیـل در فرج مولامـون) [°•@Patoghemahdaviyoon✨]°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهداء 🌟اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ 🌟 اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ 🌟اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ 🌷 🌟 اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ 🌷 🌟 اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ 🌟اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَهَ سَیِّدَهِ نِسآءِ العالَمینَ 🌷 🌟اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ 🌷 🌟اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ 🌟بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم 🌷 🌟وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا 🌷 🌟فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹 شهدا؛ یـاران‌ آخـرالزمانی سیدالشهداء هستند..🍃 و پیام‌ آنها📨؛ عشق‌ و اطاعت‌ و وفاداری است..:) 🌱 را یاد کنید با ذکر یک صلوات🌹
💚 ایها الناس بخواهید ڪه آقا برســـــد بگذارید دگـر درد بـه پـایان برسد همگی در پس هر سجده به خالق گویید ڪه به ما رحم ڪند یوسـف زهرا برسد 🦋 صبحت بخیر آقا 🦋 🌸 اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸
شهادتـــــ لباس‌ِ تڪ سایزے استـــــ ڪه باید‌ تن‌ِ آدم‌ به اندازه‌ے آن‌ در آید، هر‌ وقتـــــ به‌ سایزِ این‌ لباس‌ درآمدے،‌ پرواز‌ میڪنے..!🕊 ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــــــــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ 🌿
☆∞🦋∞☆ 🌿 حاج آقا پناهیان یه جمله‌ے قشنگے دارن ڪه میگن: مانند ڪودڪے ڪه انگشتـــــ پدر را در خیابان در دستـــــ گرفته، وقتے از خانه‌ بیرون مے‌آیید سعۍکنید، انگشتـــــ خدا را در دسٺ‌ بگیرید و این انگشتـــــ را رها نڪنید... @patoghemahdaviyoon (:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لازم بود یکی این خطبه رو بخونه🌱 نظر مختار در مورد انقلاب و قیام اسلامی✅ چقدر شباهت🚶‍♂
⚠️ میگفتـــــ جورے نباشید ڪه وقتے دلتون واسه خدا تنگـــــ شد و خواستید برید راز و نیاز ڪنید، ⁦ فرشته‌ها بگن⁦ ببین ڪے اومده، !! همون توبه شڪنِ همیشگے! :) @patoghemahdaviyoon🌸
روانت شاد ای ، بزرگمرد چه کردی با رژیم اشغالگر که با موشک‌هایی که اسقاطیل را به زانو در آمده... کار به اینجا کشید که رژیم صهیونیستی که برای ایران خط نشان می‌کشید مقابل موشک‌های مقاومت کم آورده و کشورهای عربی را برای آتش‌بس واسطه کرده بزرگ بودی و با شهادتت بزرگتر هم شدی. یادت ای ابر همیشه ماندگار و جاویدان خواهد ماند، چقدر دلتنگتیم... ❤️😞
دل‌داده کہ بشوے، دیگر با دست کارے ندارے! کہ یڪ‌‌دستهاے بےدل، گاه فرمانده لشڪر مےشدند.. گاهے هم بیسیمچے!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا