eitaa logo
دخٺراݩ‌پویا‌/քօօʏaɢɨʀʟs
139 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
686 ویدیو
86 فایل
[…`°🌸🎨^…] 〖شاید مصلحٺ همونیھ کھ میخواے!😇〗 _خدا رو چھ دیدے؟!🌱 : ) [تولدکانال98/8/30💞] کپی؟!🕶 °|با‌ذکر‌یھ‌دونھ‌صلوات!☺ خادم امام زمان️🏖↫ 🎈| @Asma3184 ◎_◎ ادمین تبادلاٺ ☔️↫ 🎈| @ya_sahbazaman ^_^
مشاهده در ایتا
دانلود
•¦• مومن اگر وابستگی داشته باشد نمیتواند قیام کند وعصر ما عصر قیام است •¦• @Pooyagirls
♡|حاج حسین یکتا شهدا،میخواستن و میشد ما،میخواهیم و نمیشه... چیکار کردیم با دلامون؟:) @Pooyagirls
بهم گفت: ما لیاقت داریم جزء۳۱۳نفرباشیم؟ لبخندی زدم با شرمندگی گفتم بیا بشین گریه کنیم ما جزء ۳۰ملیون زائر کربلا هم نیستیم...:( @Pooyagirls
حاج قاسم گفته بود: همه ی دختران بی حجاب دختران من هستن:) چقدر مهربانی @Pooyagirls
سلامتی دختر یا پسری که اگر نگاهش داشت به نامحرم گره میخورد سرشو بندازه پایین بگه :(بااین چشما میخوام آقامو ببینم:) حیفه کثیفشون کنم♡ @Pooyagirls
🎍 مـــن یــک دختــــرم… خــالقم به نــــامم ســــوره هایی نازل کـــــــرد… متــــــــرو برایم جایـــــگاه ویـــژه ساخــــتـــ… مــن دختــــــرم… با تمـــام مـــردانگی هایتـــ نمیتوانـــی بفهمــی صــــورتی برایــم یــک دنیــاستـــ… نمــی توانی بفهمـــمی عشـــق به لاک قرمـــز را … گریـــــه کردن بدون خجالـتــ… نمــــــاز با چادر سفیـــــــد را… درکـــ کردنش در تــــــوانتــ نیستــــ… مــــن دختـــــرم… چــرکــ نویس هیـــــــچ احســـــــاسی نمی شـــــوم @Pooyagirls
دخٺراݩ‌پویا‌/քօօʏaɢɨʀʟs
#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت‌دو صبح با صدای ″پروانه″ دختر داییم که یه سال ازم بزرگتر بود و سال پیش این
💔 +خب سها برای انتخاب رشته میخوای چیکار کنی؟! چند روز گذشته بود و من همچنان سردرگم و کلافه بودم برای انتخاب رشته م! علی و پروانه سعی میکردن کمکم کنن اما تصمیم آخر بر عهده ی خودم بود! _داداشی یه اولویت بندی کردم خودت ببین! علی برگه رو از دستم گرفت و نگاهش کرد.. +اوممم بح بح وکالت تهران که شده اولویتتون خانوم! _یعنی میگی قبول نمیشم؟! +نمیدونم عزیزم توکل بخدا!! بعد از اینکه تایید علی و مامان بابا رو‌ گرفتم خودم رفتم کافی نت که کد هارو بدم وارد کنه! وارد که شدم نگاهم گره خورد تو چشمای ″حسام″.. مسئول کافی نت بود، یه پسر امروزی اما نه جلف، توی روستا به خوشتیپی و خوشکلی معروف بود؛ البته بین بچهای دبیرستان، که همیشه براش غش و ضعف میرفتن! منڪر این نمیشم که تمام گزینه های مناسب برای ازدواج رو داشت؛ هم خوب بود و هم وضع مالیش خوب بود و اینکه تک فرزند بود، هردختری دوست داشت همسرش بشه، اما هیچوقت نشده بود بهش فکر کنم! اما یه بار علی بهم گفت که درباره من زیاد سوال پرسیده و متحرمانه درخواست خواستگاری داده که علی بهش گفته بود من کنکور دارم و اون سال بیخیال شده بود.. +سلام خانوم درویشان پور؛ تبریک میگم موفقیتتون رو ، ان شاءالله تو مراحل بالاتر! دستی به مانتوی مشکیم کشیدم و آروم زیرلب گفتم؛ ممنونم از لطفتون! +درخدمتم امری بود؟! برگه رو گرفتم سمتش و گفتم؛ اومدم این کدا رو برام وارد کنید! خودم یکم استرس داشتم؛ علی هم که میدونید این روزا بیشتر شرکتشونه! -بله چشم خودم میام براتون وارد میکنم! بفرمایید اینطرف بشینید! خودش رفت پشت میز کامپوترش نشست و یه صندلی هم کشید کنارش و اشاره کرد بشینم! یکم با کامپیوترش کار کرد انگاری رفت توصفحه ی انتخاب رشته! +خب شما بگین من وارد کنم فقط دقت کنید جا به جا نگین! زیرلب بسم اللهی گفتم و‌ شروع کردم به گفتن کدا.. و حسام با آرامش وارد کرد! تموم که شد؛ قبل از اینکه تایید رو بزنه برگشت سمتم‌و گفت؛ سها خانوم؟ کنکورتون تموم شده، شما.... نذاشتم ادامه بده و گفتم؛ میشه تایید رو بزنید! +بله چشم! وقتی دکمه ی تایید رو زد؛ متوجه شدم که صلواتی فرستاد.. شروع کرد به خوندن رشته و شهرهایی که زده بودم. همه چی درست بود تا یهو مکث کرد! +سُها خانوم؟! شما تبریز رو هم زده بودین؟! ته دلم خالی شد و انگاری یهو‌پشتم خالی شد! دستمو گرفتم به میز و گفتم؛ نه فقط اطراف خودمون! صدای یا امام رضا گفتن حسام تایید شد بر اینکه یه کد رو جا به جا گفتم و مطمینا اون شده شهر تبریز که حداقل دو روز از ما فاصله داشت.. نمیدونم اما؛ مدار روزگار اونقدر میچرخه که آدم رو جایی قرار بده که سرنوشتش رقم خورده! درسته یک ماه تمام حسام میومد و عذر خواهی میکرد درسته یک ماه تمام اشک ریختم و اشک ریختم درسته یک ماه تمام بابا مخالف بود و علی تلاش کرد راضیشون کنه؛ اما بالاخره چرخ روزگار سر جای خودش قرار گرفت و من رو راهیِ رشته ی ″حقوق دانشگاه شهر تبریز″ کرد؛ و چه بد دردی بود ″خانوم وکیل″ نشدن! ..... ✩✩✩✩✩✩✩ @Pooyagirls ★★★★★★★
دخٺراݩ‌پویا‌/քօօʏaɢɨʀʟs
#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت‌سه +خب سها برای انتخاب رشته میخوای چیکار کنی؟! چند روز گذشته بود و من همچ
🍃 بابا مامان و دایی تا آخرین لحظه هم ناراضی بودن و علی سعی میکرد جو رو جوری نشون بده که همه راضین؛ نگاه نگران مامان، سکوت مرگبار بابا و نگاه های پر حسرت دایی همش داشت میگفت رضایت به رفتنت به شهری که دور از شهر خودمون فاصله داشت رو نداریم! نیم ساعت دیگه قطار حرکت میکرد و من هنوز تو خونه بودم! باید میرفتم برای ثبتنام و شروع کلاسایی که از سوم مهر ماه بود! نگاهم افتاد به پروانه که با حرص ناخوناشو میجوید! مثل علی موافق رفتنم بود.. +خب علی پاشو ببرش دیگه! علی هم از خدا خواسته فورا بلند شد و رو به من گفت؛ سها جان پاشو داداشی! دلم به رفتن نبود.. نگاهمو سوق دادم سمت بابا نمیدونم چرا و چجوری زیرلب گفت؛ پاشو بابا. اشکم جاری شد.. بلند شدم رفتم سمتش همونطور که نشسته بود از ته دل بغلش کردم و زار زار گریه کردم.. چقد بد بود که دیگه حوصله سال دوم رو نداشتم.. و بدتر از اونکه هیچ علاقه ای به رشته م نداشتم.. به هرصورتی بود مامان بابا راهیم کردن! قرار بود علی تا تبریز باهام بیاد و بعد از ثبتنام من برگرده! +سها بسه دیگه فین فین ت رو مخمه! تو قطار بودیم و تقریبا نصف راه رو رفته بودیم.. _چشم! انگاری دلش به رحم اومد که برگشت سمتم و گفت؛ مگه من مردم که انقد گریه میکنی اخه؟! عزیز من سها جان میری یه ترم میگذرونی بعد ان شاءالله انتقالی میگیری برمیگردی همینجا خب؟! تو یه ترم بخون عقب نیوفتی! رشته تم خوبه ان شاءالله ارشد میری وکالت میخونی باشه خواهرم؟! حله ؟؟ خندیدم به طرز حرف حرف زدنش «دیوونه» بالاخره رسیدیم دم در دانشگاه! کوله م رو روی دوشم جا به جا کردم و گفتم؛ یعنی باید برم اینجا؟! علی عصبانی شد و مچم رو گرفت و بردم سمت داخل؛ بله دقیقا همینجا😐 خندم گرفت انگاری بچهایی که روز اول مدرسه شون بود! رفتیم باهم کارای ثبتنامم رو انجام دادم وسایلی که نیاز داشتم رو برام تهیه کرد وقتی مطمین شد تو خوابگاه جام مناسبه و مشکلی ندارم ازم خواست شب رو بریم بیرون خوش بگذرونیم! +سها جان خواهری، خیلی مراقب خودت باش عزیزم باشه؟؟! تو گلی، تا این سن روی چشمای منو مامان بابا بزرگ شدی؛ گل بمون پاک بمون باشه داداشی؟! نذا هیچکی دخترونه های شادتو خراب کنه باشه؟! خیلی مراقب قلب کوچیکت باش... میدونم که مراقبی جان دلم :) دلم طاقت نیاوورد اینهمه مهربونی و دلواپسیشو، اینهمه اعتمادی که بهم داشت رو.. رفتم توی بغلش و از ته دل ازش خواستم برای خوب موندنم دعا کنه، دعا کنه سهای خوبشون بمونم! بعد از خداحافظیِ پر آه و ناله ام با علی رفتم خوابگاه! مسئول خوابگاه میگفت؛ اتاق چهار نفریه و اون سه نفر دیگه هنوز نیومده بودن.. یعنی باید تنهایی میخوابیدم! تا نیمه های شب به خانواده م فکر کردم؛ مامان بابایی که نگرانم بودن، علی که عین کوه پشتم بود؛ خودم که بی پناه ترین آدم روی زمین بودم این روزا.. خوابیدم و به خدا توکل کردم! چرخ گردون دست اونه و هرطور خاطرخواهش باشه میچرخونه! ...... ✩✩✩✩✩✩✩ @Pooyagirls ★★★★★★★
دخٺراݩ‌پویا‌/քօօʏaɢɨʀʟs
امیدوارم از بخش ((به وقت رمان))لذت کافی رو ببرین😍