خوش به حالشان که توانستند...
#پروفایل
اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج
🌹🌹 به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹
•┄═•🕊🌹🕊•═┄•
@shahidesarboland
•┄═•🌹🕊🌹•═┄•۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخرانی
حاج آقا قرائتی 🎤
اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج
🌹🌹 به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹
•┄═•🕊🌹🕊•═┄•
@shahidesarboland
•┄═•🌹🕊🌹•═┄•۰
#خواندن_شعرطنزدرمقابل_رهبر🌺
دم این پسر شاعرجوان گرم که جرات کرد و در حضور رهبر چنین #شعر طنزی درباره دوران مجردی اش خواند! رهبر اوایلش جا خورد و در انتها نتوانست جلوی خنده هایش را بگیرد و همراه با دیگر روحانیون زیر خنده زد! تا حالا کسی در حضور رهبر چنین شعر طنزی نخوانده بود!😊
😍حتماببینید #سنجاق شده همین الان مشاهده کنین👇
https://eitaa.com/joinchat/3844669464Cd68a102ec4
عِشق را
اَفسانِہ ڪَردے
اِے شَہید
#حَمیدجان
اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج
🌹🌹 به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹
•┄═•🕊🌹🕊•═┄•
@shahidesarboland
•┄═•🌹🕊🌹•═┄•۰
یاحَسَن
♦️تَصویر باز شَوَد♦️
اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج
🌹🌹 به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹
•┄═•🕊🌹🕊•═┄•
@shahidesarboland
•┄═•🌹🕊🌹•═┄•۰
32.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گسترش شیوع شادی در نسیم شهر😍
نوجوونا توی این وضعیت کرونا،
جشن نیمه شعبان گرفتن
جــــــشـــــــــن خـــیــــــابــــــانـــی
هیئت نو+جوانان #مکتب_الشهداء
و گروه جهادی #حاج_قاسم_سلیمانی
با همکاری گروه سرود #نورالهدی
#ارسالی
💢خبر 💢خبر
کانال های تازه تاسیس خبر خوش🎊🧚♀
با قیمتی استثنائی اعضای کانال خود را افزایش دهید😱😱
جهت اطلاعات بیشتر به ای دی زیر مراجعه کنید👇
@F123K_TIP
بک گراند
اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج
🌹🌹 به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹
•┄═•🕊🌹🕊•═┄•
@shahidesarboland
•┄═•🌹🕊🌹•═┄•۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنرانی😊
حاج آقا پناهیان 🎤
اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج
🌹🌹 به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹
•┄═•🕊🌹🕊•═┄•
@shahidesarboland
•┄═•🌹🕊🌹•═┄•۰
یا امام رضا...
فقط همینو بگم ڪه خیییلی دوستتـ دارم...🙃
دلتنگ/...
#سٵعت_عٳشقي°♥️•
اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج
🌹🌹 به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹
•┄═•🕊🌹🕊•═┄•
@shahidesarboland
•┄═•🌹🕊🌹•═┄•۰
#رنج_مقدس
#قسمت_نوزدهم
البته همه اینها را علی برنامهریزی میکند. با سهیل مثل همیشه شوخی نمیکند. در کتابخانه را که میبندد حس بیپناهی پیدا میکنم. به کمد کتابها تکیه میدهم تا شاید سر پا بمانم. سهیل لبخندی میزند و میگوید:
– دختر عمه! من همون سهیلِ سالی یکیدوبار همبازی کوچههای طالقانم. عوض نشدم که اینطور رنگت پریده.
کودکیام به سرعت از مقابل چشمانم میگذرد؛ همبازی شیرینی بود و دوستش داشتم، اما فکر اینجایش را نکرده بودم. میگویم:
– من دوست دارم خاطرات کودکیم باقی بمونه.
– مگه ازدواج خرابش میکنه؟
– نه، ازدواج برای من هنوز مسئله مهم نشده و شما هم صورتمسئله نشدید.
لبخند بلندی میزند و میگوید:
– همین امشب دو نفری طرح مسئله میکنیم. بعد هم من الآن مقابل صورتت نشستم. خودکار بردار و ورق، مسئله رو بنویس.
نگاهم را بالا نمیآورم تا صورت سهیل را نبینم و نخواهم که بنویسم؛ اما بیاختیار چشمان میشی و موهای روشنش در ذهنم شکل گرفت. صورت سفید و خواستنیای دارد. چشمانم گهگداری در مهمانیها دیده و رو گرفته بود.
– دختر عمه! اگه تا حالا قدم جلو نذاشتم، چون میخواستم وقتی میآم، همه چیز رو اندازه شأن تو فراهم کرده باشم. میخواستم هیچ سختی و غصهای کنارم نکشی. متوجهی که؟
یعنی من یک گزینه اساسی برای سهیل بودهام و خودم هیچ گزینهای را به ذهن و دلم راه ندادهام؟ شأن من چقدر است که سهیل توانسته برایم فراهم کند؟ پس پدربزرگ چه میگفت که شأن انسان بهشت است، ارزانتر حساب نکنید. سهیل مرا ارزان دیده یا من همین قدر میارزم؟ از صدای نفس کشیدنش سرم را بالا میآورم.
– لیلا! تو خیلی سختی کشیدی. چه سالهایی که توی طالقان تنها بودی. چه اینکه الآن هم دائم پدرت نیست. من همیشه نگاه حسرت زدهات رو به بچههای دیگه میدیدم. نمیخواستم وقتی میبرمت سر زندگی، یک ذره ناراحتی بکشی. میتونم این قول رو بهت بدم.
سهیل چه راحت زندگی مرا تحلیل میکند و راهحل میدهد. تلخ میشوم و میگویم:
– اینطور هم نبوده، من توی طالقان چیزی کم نداشتم. شاید از خواهر و برادرا دور بودم، اما واقعاً برام روزهای تلخی نبود. نبودن پدر هم که توجیه داره.
– پدرت قابل احترامه، اما به هر حال اولویت خانواده است که من نمیخوام سرش بحث کنم.
من هم بحث نمیکنم. این حرف خیلی از لحظات من هم بوده است. مخصوصاً لحظههایی که پدر نبود و چند هفته و گاه چند ماه میکشید تا بیاید و بتوانند بیایند طالقان و من از لذت بودنشان، چند روزی آرامش بگیرم. سهیل دست روی نقطهضعف من گذاشته است.
کمی دلخور میشوم، حرف دیگری نمیزنم و بلند میشوم. سهیل مثل کودکیهایش به دلم راه میآید و بیهیچ اعتراضی تمام شدن گفتوگوهایمان را قبول میکند.
تا بروند و من بروم اتاق علی، ذهنم درگیر سؤالهایم است. علی اتو را از برق میکشد. لباسش را آویزان میکند، اما حرف نمیزند. پشیمان میشوم از آمدنم. تا میخواهم برگردم، میگوید:
– زندگی خودته خواهری! تصمیم هم با خودته! من تا موقعی که خودت نتیجه بررسی ذهنیات رو نگی، نظرم رو درباره زندگی با سهیل نمیگم.
برمیگردم و حرفم در گلویم میجوشد:
– بله زندگی خودمه! حتماً پدر هم زندگی خودشه، تصمیم خودشه. نبودنهاش، هر بار زخمی شدنهاش، سختیهای همه ما تقدیر خودمونه، این که حتی تا چند سال پیش کارهای بانک و اداره رو مادر میکرده، اینکه مدرسههای همه رو خودش میرفته، اینکه کار و بار خونه و بچهها رو خودش به دوش میکشید، اینکه امشب سهیل به من طعنه مهم بودن خانواده و بدی نبود پدر رو میزنه، اینا با خودمه و همه چیز و همه کس هم بیخود…
علی با سرعت میآید سمت من. میکشدم داخل اتاق و در را میبندد. چشمانش به لحظهای پر از خشم میشود. نگاهش را از من میگیرد و پلکهایش را میبندد و رو برمیگرداند تا کمی به خودش مسلط شود.
– سهیل اشتباه کرده… غلط کرده. تو هم اگر محکم جوابشو ندادی…
نفسش را محکم در فضای اتاق رها میکند. برمیگردد سمت من و به آنی تغییر لحن میدهد:
– لیلاجان! از سهیل پرسیدی که آسایشی که این چند سال داشتی و تونستی بری دنبال درس و تجارت، چطوری برات فراهم شده؟
نمیخواهم بیجواب بروم:
– چرا پدر من؟ چرا خود دایی آسایش و امنیت بچههاشو تأمین نکنه؟
– از خودشون میپرسیدی خانوم خانوما. حتماً جلوی سهیل سکوت کردی که اینجا داری حرف میزنی. هه! هر چند بد هم نیستها؛ سهیل الآن خونه داره، ماشین و کار و مدرک… هوووووم. خیلی هوسانگیزه برای یه دختر
دلتنگ/...
اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج
🌹🌹 به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹
•┄═•🕊🌹🕊•═┄•
@shahidesarboland
•┄═•🌹🕊🌹•═┄•۰
#رنج_مقدس
#قسمت_بیستم
لجم میگیرد از قضاوت علی. مرا گرسنه چه میداند؟ از اتاقش بیرون میروم و در را به هم میکوبم. پدر کنار در اتاقم ایستاده است. جا میخورم. یعنی از کی این جا بوده؟ حرف هایمان را شنیده؟ لبم را بههم فشار میدهم. سرم را پایین میاندازم و میخواهم زمان را عقب بکشم یا پدر را تا جایی که صدایم را نشنود عقب برانم. بستهای دستش است. میگیرد طرفم و میگوید:
– لیلی! این سوغاتی اینباره.
بعد میخندد.
– فکر کنم تا حالا ده تا روسری و شال برات آوردم. باید اسمم رو عوض کنم بزارم ابوالشال!
بسته را میگیرم، اما نمیتوانم تشکر کنم. سرم را میبوسد و میرود. مطمئنم که حرفهایم را شنیده اما حرفی نزد. بغض میآید؛ مثل مهمان ناخوانده. داخل اتاقم بسته را باز نمیکنم. مینشینم روی صندلی و با ناراحتی تمام ذهنم را خالی میکنم روی ورقههای دفترم. سهیل را نقاشی میکنم، زیبا درمیآید، پر ادعا، اتو کشیده و خندان. مچالهاش میکنم. دوباره میکشم؛ با کت و شلوار و عینک دودی، کنار ماشین خاصش خیلی دلربا میشود. مچالهاش میکنم. سهباره میکشمش، چشمانش رنگ سبزههای جنگل است. موهایش ژل خورده و حالتدار، کنار ویلایشان.
قلم را میاندازم روی میز و بلند میشوم. اتاق دوازده متری برایم قفس یک متری شده است؛ تنگ و بی هوا. پتویم را برمیدارم، کلاه سر میکنم و میروم سمت حیاط. قبل از اینکه در حیاط را باز کنم، پتو را دور خودم میپیچم که نگاهم از شیشه به آنها میافتد. پتو پیچیدهاند دورشان و گوشه ایوان زیر طاقی ایستادهاند. مات میمانم به این دیوانگی. اینموقع شب، توی حیاط، زمستان سرد و باران. اِ… باران. تازه بوی باران را حس میکنم. از کی آسمان میباریده و من متوجه نشدم. آن هم من که باران پر کننده تمام چالهچولههای زندگیام است. برمیگردم سمت اتاقم. پد و مادر، حرفهای چند ماه فراق را زیر آسمان میگویند تا باران غم و غصههایشان را بشوید. به پنجره اتاقم پناه میبرم. تا جایی که سرما در و دیوار اتاقم را به صدا درمیآورد و بدنم به لرزه میافتد. حال بستن پنجره را ندارم. عطر باران را نیاز دارم و هیچ چیز دیگری برایم مهم نیست؛ حتی فردا که سرما خوردهام.
***
سهیل شب میآید. چرا باید به این زودی بفهمد که مریض شدهام؟! چادر سر میکنم و میروم پیش مهمان ناخوانده. حالم را نمیپرسد، اما حالش گرفته میشود وقتی صدایم را میشنود. برایم آناناس آورده است. چقدر حواسش جمع است. میداند کمپوتش را نمیخورم، اما خودش را دوست دارم. مادر شام نگهش میدارد؛ عمه است دیگر. بوی غذا به پسر برادرش بخورد و او را گرسنه بیرون کند؟ سر سفره نمیشینم؛ نه به خاطر سهیل، به خاطر بیاشتهایی و دردهای همهجانبهام. فقط میخواهم این شب تمام شود. سهیل برایم پیامک میزند. پیامهایش را فقط میخوانم:
– «حال امشبت، حالم را خراب کرد دختر عمه!»
– «دوست داشتم که بقیه حرفهامون رو بزنیم. دیشب با خودت چه کردی؟»
– «حس کردم که از قسمتی از حرفهام ناراحت شدی خواستم برات توضیح بدم.»
– «پدرت برای من مرد شریف و قابل احترامیه. فقط من اینطور زندگی رو نمیپسندم.»
– «چرا شما باید اینقدر تو زحمت زندگی کنید، در حالیکه برای خیلیها امثال پدر شما چندان مهم نیستند.»
– «تو هم حق داری که از زندگیت لذت ببری. من قول میدهم که تمام وسایل آسایشت را فراهم کنم.»
– «هر چند که تو قابل هستی و تمام اینها قابل تو رو نداره.»
– «میدونم که میخونی!»
– «دختر عمه نازنین! محبت من به تو، برای این یکی دو روزه نیست. از همان بازیهای کودکانهمان شکل گرفت؛ من همیشه محبت و ناز دخترانه، حیا و عقل بزرگانه تو را دوست داشتم. دخترهای زیادی هستند که به وضعیت زندگی من حسرت میخورند؛ اما در ذهن من، فقط تو نقش میبندی و بس!»
– «تمام هستیمو به پات میریزم و از تمام رنجها نجاتت میدم.»
گوشیام را پرت میکنم گوشه اتاق. چهقدر دردسر آفرین است. دوست دارم بروم پیش پدر و بگویم همین الآن باید جواب تمام ترحمها و متلکهای سهیل را بدهی، و الا چشم بسته بله میگویم و همراهش میروم.
هنوز نیمخیز نشدهام که درِ اتاقم آهسته باز میشود و قامت پدر تمام در را پر میکند. وقتی میبیند بیدارم، داخل میشود. نور لامپ آشپزخانه اتاق را از تاریکی درمیآورد.
– بیداری بابا! میتونی بشینی؟ برات آبِ لیمو پرتقال گرفتم.
لیوان را مقابلم میگیرد. دستش را معطل میگذارم و گوشیام را برمیدارم. پیامکهای سهیل را از اولش میآورم و گوشی را میدهم دستش و لیوان را میگیرم. تا من آرامآرام بخورم، او هم میخواند.
نگاهم به چهرهاش است که هیچ تغییری نمیکند. پیامهایی را هم که من نخواندهام میخواند. تلفن را خاموش میکند و میگذارد روی میز. لیوان را بر میدارد و دستش را میگذارد روی پیشانیام و میگوید:
– میترسم تب کنی. به هیچ چیز فکر نکن. سعی کن بخوابی بابا! دیشب هم که تا صبح کنار پنجره بودی.
و میرود.نمیدانم، ولی فکر میکنم دلش برای دختر به سرما پناه بردهاش سوخت. اما من محبتش را یک جا میخواهم. کسی کنار گوشم فریاد میزند:
– تا اینهمه فقیر است، باید پدرت بماند و کار کند و سرمایهاش را خرج فقرای خودمان کند. توانش را در همین دهکورههای روستایی بگذارد. اینطور بیشتر بالای سر کودکان خودش هم میماند. نمیخواهد مادر مردانه کار کند، مادرانه محبت کند و اینقدر گوشه چشمانش چروک بردارد به خاطر چشمبهراهی!
به سهیل بله بگویم و از همه این غصهها خودم را آزاد کنم. راحت میتوانم همراهش دنیا را چرخی بزنم. چرخی بزن چرخوفلک، قسمت ما دور فلک! دنیا جای آسایش من و سهیل است.
دلتنگ/...
اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج
🌹🌹 به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹
•┄═•🕊🌹🕊•═┄•
@shahidesarboland
•┄═•🌹🕊🌹•═┄•۰
😍🌿💟
#پروفایل
#رهبرانه
دلتنگ/...
اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج
🌹🌹 به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹
•┄═•🕊🌹🕊•═┄•
@shahidesarboland
•┄═•🌹🕊🌹•═┄•۰
😍🌿💛
#پروفایل
#شهید_حججی💙
دلتنگ/...
اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج
🌹🌹 به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹
•┄═•🕊🌹🕊•═┄•
@shahidesarboland
•┄═•🌹🕊🌹•═┄•۰
#رنج_مقدس
#قسمت_بیست_و_یکم
با سهیل سوار هواپیما هستیم. صدای خندهاش و قهقهه بقیه مسافرها در دلم هول انداخته است. از دهانهایشان بخار قرمز بیرون میآید. قلبم به تپش افتاده است. سرم کوره آتش است و بدنم یخ کرده و میلرزم. دنبال راه نجات، از پنجره به پایین نگه میکنم. ارتفاع هواپیما کم است. زمین هم قرمز است و خاک رنگ دیگری دارد. مردم چشم ندارند و میدوند. وقتیکه راه میروند زیر قدمهایشان جنازههای تکهتکه شده است. با بیخیالی میخندند و روی خونها، روی سرها، روی بدنها قدم میگذارند. چقدر بیرحمند! وحشت میکنم از آنچه که میبینم. لال شدهام انگار! دنیا زیر پاهایم جمع میشود، کوچک میشود، گرد میشود، مثل کره زمین میشود. اما کره زمینی که سبز و آبی و خاکی نیست و صدای فریاد از آن بلند است. بیاختیار من هم همراهشان فریاد میکشم.
با صدای آرام پدر و احساس رطوبت دستمالی که روی پیشانیام است، متوجه اطرافم میشوم. چشم که میگردانم مادر را میبینم که دارد دستمال را جابهجا میکند و پدر که موهایم را نوازش میکند و صدایم میکند. تب کردهام و هذیان گفتهام. چه خواب وحشتناکی دیدهام. سرما به جانم افتاده و نمیتوانم جلوی لرزش تنم را بگیرم. چند لیوان آب میوه حالم را بهتر میکند. پدر میماند کنارم و مادر را مجبور میکند که برود بخوابد.
ظهر فردا دوباره سهیل میآید و من صدایش را میشنوم که با مادر گفتوگو میکند، اما نمیتوانم خودم را از رختخواب جدا کنم. دارد اصرار میکند که مرا ببرد دکتر.
– تو که میدونی لیلا دکتر برو نیست. الآن هم حالش بهتره.
پدر هر بار نگران، حالم را میپرسد و تبم را کنترل میکند. بار آخر کنار گوشم میگوید:
– غصه نخوریا، بابا!
غصه چیست؟ آب است؛ شربت است؛ زهر است؛ غذا است؛ درد است؛ چه معجون تلخی است که همه نباید بخورند، ولی میخورند. همه دنیا قرار بوده که غصه خودشان را بخورند یا غصه همدیگر را؟ فرق این دو تا چیست؟
این چند جمله را مینویسم و دفترم را میبندم و میخوابم. عصر علی از سر کار میآید با میوه و شیرینی آرد نخودچی.
میآید و احوالم را میپرسد. معلوم است که میخواهد جبران این مدت سکوتش را بکند. شاید اگر گذاشته بودم حرف بزند و گذاشته بود حرف بزنم اینطور نمیشد.
تا با دمنوش آویشن شیرینیها را بخورم، بیتعارف دفترم را از روی زمین برمیدارد و صفحهای را که خودکار بین آن است باز میکند.
– علی نخون!
– نوشتنی رو مینویسن که خونده بشه، و الا برای چی خودکار حروم کنی؟
این استدلالش برای عصر حجر است به قرآن! از جیب اولین شاه قاجار هم بیرون آمده است. خودکار را برمیدارد و مینویسد:
«غصه جامی است پر از نوشدارو ی تلخ! اگر نباشد انسانیت مرده است و اگر باشد، لذتی میمیرد؛ اما در این جام، همیشه نوش نیست، گاهی نیش است و اصلاً دارو هم نیست؛ آن هم برای کسانی که غصه خودشان را میخورند و همّشان، علفشان است، خودخواهند؛ میپوسند در گنداب دنیا. آنهایی که غصه دیگران را میخورند، دوست خدا میشوند که هر کدامشان با تپش آسمان، مثل باران بر زمین باریدهاند. جان میدهند تا زمین جان بگیرد، سبز میشوند و گرسنگان و تشنگان را نجات بدهند.
دفتر را روی پاهایم میگذارد. از اتاق بیرون نمیرود و روی صندلی پشت میز مینشیند. تا من متن را بخوانم، کاغذهای مچاله را باز میکند و صاف میکند؛ خجالت میکشم از نقاشیهایم. الآن پیش خودش فکر میکند که عاشق سینهچاک سهیلم و نقاشیهایم نتیجه جنون است. لبخندی میزند و میگوید:
– سهیل رو تفسیر کردی!
– خودت گفتی فکر و تصمیم با خودم.
دلتنگ/...
اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج
🌹🌹 به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹
•┄═•🕊🌹🕊•═┄•
@shahidesarboland
•┄═•🌹🕊🌹•═┄•۰