eitaa logo
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
980 دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
83 فایل
❏بِسـم‌ِرَب‌ِّنآمَــت‌ْڪِھ‌اِعجٰآزمیڪُنَد•• ❍چِہ‌میشَۅدبـٰاآمَدَنت‌این‌ پـٰآییزرابَھـٰارکُنۍآقـٰاۍقَلبَم +شرط؟! _اگربرای‌خداست‌چراشرط...؟:)🔗🌿 @alaahasan_na !.....آیدی‌جهت‌تبادلات
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آه برگرد به آن رأس جدا بر سر نِی💔 به همان‌جسم که بازیچه‌شمشیر شده! تشنه‌‌ذکر اناالمَهدی تو هست‌حسین😔 طالب خون خدا، آمدنت دیر شده😭 @shahidesarboland
چه خوش است راز گفتن بہ رفیـق نڪـته ســنجی🌱 ڪه سـخن نگفته باشـی؛ بہ سـخن رســیده باشـد…🌸 #شهید_محسن_حججی #روزتون_منور_با_یادشهید 🌹 @shahidesarboland🌹 ڪانال شهید سربلند
حديث روزانہ 📝 : بقعہ روی زمین👌 و از نظر احترام بقعہ ها اسٺ و الحق ڪه از بساط‌ های اسٺ.✨🌸 《📚 مستدرک الوسائل ، ج 10 ، ص 325》 @shahidesarboland
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
📒 از وسط جمعیت بردمش توی آشپزخونه.با استرس گفت:برات دردسر نشه!😒 آوازه نظم هیئت به گوشش خورده بود. همه خدام با تعجب به محسن نگاه میکردند که این از کجا سرو کله اش پیدا شده😕.یکی دونفر که پرسیدند :این بابا کیه?گفتم:داداش سیدرضاست!نه که ته چهره اش شبیه سید رضا نریمانی بود ,همه باورشان میشد.🙊 بدون هماهنگی راه افتادم دنبال لباس خادمی که بدهم بپوشد👌 .یک دفعه صدای مسئول هیئت را شنیدم که با تندی به محسن گفت😱 :آقا اینجا چی کار میکنی?بفرما بیرون!☝️ برگشتم دیدم هاج واج نگاهش می کند. وقتی من را دید انگار ناجی اش را دیده باشد;گفت:ایشون من رو اورده.😒 زبان آقای زاهدی قفل شد. آمد طرفم. گفتم:حاجی دنبال لباسم برای آقا محسن! همه چیز را حل شده می دانستم. یواش در گوشم گفت :چون تویی باشه !🤗 بعد هم راهنمایی کرد که بروم بالا از انباری لباس بیاورم. از آشپزخانه که رفت بیرون ,محسن گفت :فکرکنم ناراحت شد!گفتم :خیالت تخت;باهم رفیق شیش هستیم.😌 نردبان گذاشتم و از پله ها رفتم بالا. قاتی خرت و پرت ها به سختی یک دست لباس پیدا کردم.خاک های دور یقه اش را تکاندم و آمدم پایین . توی حال خودش سیر می کرد.سرش را بالا گرفته بود و زیر لب دعایی می خواند.تا لباس مشکی خادمی را از دستم گرفت,السلام علیک یا اباعبدالله😭روی سینه اش را بوسید .چشمانش برق زد نزدیک بود از خوشحالی سرش بخورد به سقف. بغلم کرد و پیشانی ام را بوسید🍃. با صدای لرزان گفت:رفیق!جبران میکنم,😔 از بس حجم کارها زیاد بود تا آخرشب یک لحظه نتوانست استراحت کند. هردفعه که با سینی چای و پیشانی عرق نشسته از کنارم رد میشد, خوشحالی اش را با چشمک نشان می داد😉. آخرشب وسط جاده نجف آباد زنگ زد📱 و تشکر کرد. فردا صبحش هم توی گردان با چاق‌سلامتی در آغوشم گرفت.☺️🌹 @shahidesarboland
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تا رسيدم دمِ ايوانِ نجف✨ فهميدم🌱 نه فقط شاه نجف🌸 شاه جهان است علـے❤️ (ع) @shahidesarboland
من در سبد صبح، #سلامی دارم✋ با تابش خورشید، #پیامی دارم💬 از هستی #عشق، هستم پا برجا🌱 با عشق خداوند، #دوامی دارم🌸 #شهید_محسن_حججی روزتون منور به نگاه شهدا 🌹 @shahidesarboland🌹
حـدیث روزانہ✨ 📝 : 🌸هر ڪس مرا پس از مرگم ڪند، در روز مےڪنم و اگر در هم باشد او را مےآورم👌❤️ 《 📕المنتحب للطریحی ، ص ۶۹》 @shahidesarboland
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
. جمکران بودیم؛ اردوگاه یاوران مهدی. یکی از روحانیان را دست انداختیم. با حالت استرس تندتند باهاش حرف می‌زدم. بنده‌خدا هاج‌وواج نگاهم می‌کرد.😕 محسن وارد شد و گفت:میگه من تازه‌مسلمونم تازه اومدم قم جایی رو بلد نیستم زنم گم‌شده!حاج‌آقا دستم را گرفت و برد طرف نگهبانی که برایم کاری بکند.😐 خیلی دلواپس شده بود. به دوروبری‌ها می‌گفت که خوبیت ندارد برای این خارجی مایه بگذارید که احساس غربت نکند😂🙊. به من دلداری می‌داد:غصه نخور! اینجا مملکت امنیه! اصلا حواسش نبود که همه را به فارسی می‌گوید. من هم حالت غمگین به خودم گرفته بودم. محسن هم همراهم می‌آمد و ترجمه می‌کرد. آقای خلیلی رسید😱. وقتی دید این حاج‌آقا خیلی خودش را به آب و آتش می‌زند گفت که من از بچه‌های موسسه هستم. حاج‌آقا باور نمی‌کرد. به آقای خلیلی می‌گفت که الان وقت شوخی نیست. آقای خلیلی به من گفت:ناصحی فارسی حرف بزن ببینم!🙄 در همان اردو باهم رفتیم جمکران و نماز امام‌زمان خواندیم. تشنه شد. گفت که بیا برویم بیرون نوشیدنی پیدا کنیم. ورودی مسجد دست‌فروشی دوغ و نوشابه می‌فروخت. بهش گفتم:بیا بریم از مغازه بخریم.🚶گفت: نه این بنده‌خدا هم کاسبه بذار یه قرون گیرش بیاد. دوتا دوغ خرید. تا آمدم باز کنم گفت که دوغ باید خوب به‌هم بخورد؛ تکانش بده. همان لحظه سروکله فقیری پیدا شد. محسن دست کرد توی جیب‌هایش. از حرکت انگشتانش احساس کردم تار عنکبوت ها را لمس می‌کند. با چشمانش بهم فهماند که تو بهش کمک کن🙁. با لب‌ولوچه‌ی آویزان گفتم: من از تو آس و پاس ترم.وقتی ناامید شد به فقیر گفت:من فقط همین یه دونه دوغ رو دارم؛ به کارت میاد؟☹️ طرف سری کج کرد و گرفت. محسن خندید که دوغت را تکان بده تا باهم بخوریم. چندقدم جلوتر فقیر دیگری جلوی راهمان سبز شد. بهش گفتم: مثل اینکه امروز باید تشنگی بخوری!😩از آن روز به بعد سر هر ماجرایی به هم می‌گفتیم: دوغ رو باید خوب به‌هم بزنی😂👌 @shahidesarboland