#خاکهاینرمکوشک
چند روز قبل از عملیات بدر،بارها شهید برونسی، به مناسبتهای مختلف از شهادتش در عملیات قریب الوقوع بدر خبر می دهد.گاهی آن قدر مطمئن حرف می زند که می گوید: اگر من در این عملیات شهید نشدم، در مسلمانیام شک کنید! و از آن بالاتر این که به بعضیها، از تاریخ ومحل شهادتش نیز خبر می دهد که چند روز بعد، همانطور هم می شود.
از این دست وقایع اعجاب آور، در زندگی شهید برونسی بارها و بارها رخ داده است. آنچه ما را به تأمل در زندگی این بزرگوار وا می دارد، مرز همین موفقیتهای بسیارش است در زمینههای مختلف.
در ظاهر امر، او کارگری بنّا است که در دوران قبل از انقلاب رنج وشکنجه بسیاری را در راه اسلام تحمل می کند؛ چنان لیاقتی از خود نشان می دهد که زبانزد همگان می گردد و نامش حتی به محافل خبري استکبار جهانی نیز کشیده می شود، و سردمداران کفر برای سر او جایزه تعیین می کنند.
اما در باطن امر، موردی که قابل تأمل است و می توان به عنوان رمز موفقیت، و در واقع رمز رستگاری او نام برد؛ عبودیت و بندگی بی قید و شرط آن شهید والامقام است در مقابل حق و حقیقت.
همین تسلیم محض بودن او بر درگاه مقدس و ملکوتی امام زمان (عجل االله تعالی فرجه الشریف)، و پیروی خالصانه وصادقانهاش، او را چنان مورد عنایت و لطف آن حضرت و اهل بیت عصمت و طهارت (صلوات االله علیهم أجمعین) قرار می دهد که نتیجهای می شود برای آفرینش آن شگفتیها.
#کانون_قرآن_و_عترت_دانشگاه_زنجان
@Quranetrat_znu
#خاکهاینرمکوشک۱
زندگینامه
در سال ۱۳۲۱، در روستاي «گلبوي کدکن»، از توابع تربت حیدریه، قدم به عرصه گیتی نهاد.نام زیبنده اش گویی از لحظه هایی نشأت می گرفت که در فرمایش
«الست بربکم»، مردانه و بی هیچ نفاقی، ندا داد: «بلی»؛ عبدالحسین.
روحیه ستیزه جویی با کفار و طاغوت، از همان اوان کودکی با جانش عجین می گردد؛ کما اینکه در کلاس چهارم دبستان، به خاطر بیزاري از عمل معلمی طاغوتی، و فضاي نامناسب درس وتحصیل، مدرسه را رها می کند.
در سال ۱۳۴۱، به خدمت زیر پرچم احضار می شود که به جرم پایبندي به اعتقادات اصیل دینی، از همان ابتدا، مورد اهانت و آزار افسران و نظامیان طاغوتی قرار می گیرد.
سال ۱۳۴۷، سال ازدواج است. براي این مهم، خانواده اي مذهبی و روحانی را انتخاب می نماید و همین، سرآغاز دیگري می شود براي انسجام مبارزات بی وقفه او با نظام طاغوتی حاکم بر کشور؛ همین سال، اعتراضات او به برخی خدعه هاي رژیم منحط پهلوي (مثل اصلاحات ارضی)، به اوج خودش می رسد که در نهایت، به رفتن او و خانواده اش به شهر مقدس مشهد و سکونت در آنجا می انجامد که فصل نوینی را در زندگی او رقم می زند.
پس از چندي، با هدفی مقدس، به کار سخت و طاقت فرساي بنایی روي می آورد و رفته رفته، در کنار کار، مشغول خواندن دروس حوزه نیز می شود. بعدها به علت شدت یافتن مبارزات ضد طاغوتی اشت و زندان رفتن هاي پی در پی و شکنجه هاي وحشیانه ساواك، و نیز پیروزي انقلاب شکوهمند اسلامی و ورود او در گروه ضربت سپاه پاسدارن، از این مهم باز می ماند.
با شروع جنگ تحمیلی، در اولین روز هاي جنگ، به جبهه روي می آورد که این دوران، برگ زرین دیگري می شود در تاریخ زندگی او.
به خاطر لیاقت و رشادتی که از خود نشان می دهد، مسؤولیت هاي مختلفی را بر عهده او می گذارند که آخرین مسؤولیت او، فرماندهی تیپ هجده جواد الائمه (سلام الله علیه)است، که قبل از عملیات خیبر، عهده دار آن می شود.
با همین عنوان در عملیات بدر، درحالی که شکوه ایثار و فداکاري را به سرحد خود می رساند، مرثیه شهادت را نجوا می کند.
تاریخ شهادت این سردار افتخار آفرین، روز ۱۳۶۳/۱۲/۲۳ می باشد که جنازه مطهرش، با توجه به آرزوي قلبی خود او در این زمینه، مفقود الاثر می شود و روح پاکش، در تاریخ ۱۳۶۴/۲/۹ ،در شهر مقدس مشهد تشییع می گردد.
#کانون_قرآن_و_عترت_دانشگاه_زنجان
@Quranetrat_znu
#دهه_فجر
#انقلاب_اسلامی_ایران
#دوازدهم_بهمن
والفجر
ولیالٍ عَشْر
سوگند به سپیدهدم
و سوگند به شبهای دهگانه
سوره فجر، آیات ۱،۲
دهه فجر گرامیباد،
#کانون_قرآن_و_عترت_دانشگاه_زنجان
#معاونت_فرهنگی_دانشگاه_زنجان
@Quranetrat_znu
هدایت شده از کانون قرآن و عترت دانشگاه زنجان
﷽
💢ثبت نام سی و هشتمین جشنواره سراسری قرآن و عترت
🖇در بخشهای:
معارفی، پژوهشی، فناوری و تولیدات رسانهای، هنری، ادبی، نهجالبلاغه، صحیفهی سجادیه و نوآفرینی قرآنی
📌هر دانشجو میتواند حداکثر در دو رشته غیر هم بخش شرکت نماید.
🎁همراه با جوایز ارزنده🎁
🗓مهلت ثبتنام : تا۳۰ بهمن ۱۴۰۲
🔗ثبت نام از طریق سامانه به نشانی
🌐quran38.dmsrt.ir
#کانون_قرآن_و_عترت_دانشگاه_زنجان
#معاونت_فرهنگی_دانشگاه_زنجان
@Quranetrat_znu
#خاکهاینرمکوشک۲
بهترین دلیل
مادر شهید
روستاي ما یک مدرسه بیشتر نداشت و آن هم دبستان بود.آن وقتها عبدالحسین تو کلاس چهارم ابتدایی درس می خواند.با اینکه کار هم می کرد، نمره اش همیشه خودب بود.
یک روز از مدرسه که آمد، بی مقدمه گفت:«از فردا اجازه بدین دیگه مدرسه نرم.»
من و باباش با چشمهاي گرد شده به هم نگاه کردیم.همچین درخواستی حتی یکبار هم سابقه نداشت.باباش گفت:«تو که مدرسه رو دوست داشتی، براي چی نمی خواي بري؟»
آمد چیزي بگوید، بغض گلوش را گرفت.همان طور، بغض کرده گفت:«بابا از فردا برات کشاورزي می کنم، خاکشوري می کنم، هر کاري بگی می کنم، ولی دیگه مدرسه نمی رم.» این را گفت و یکدفعه زد زیر گریه.
حدس زدیم باید جریانی اتفاق افتاده باشد، آن روز ولی هرچه پیله اش شدیم، چیزي نگفت.
روز بعد دیدیم جدي جدي نمی خواهد مدرسه برود.باباش به این سادگی ها راضی نمی شد،
پا تو یک کفش کرده بود که : «یا باید بري مدرسه، یا بگی چرا نمی خواي بري.»
آخرش عبدالحسین کوتاه آمد .گفت: «آخه بابا روم نمی شه به شما بگم.» گفتم: «ننه به من بگو.»
سرش را انداخته بود پایین و چیزي نمی گفت. فکر کردم شاید خجالت می کشد.دستش را گفتم و بردمش تو اتاق دیگر. کمی ناز و نوازشش کردم. گفت و با گریه گفت: «ننه اون مدرسه دیگه نجس شده!»
«چرا پسرم؟»
اسم معلمش را با غیظ آورد و گفت: «روم به دیوار، دور از جناب شما، دیروز این پدرسوخته رو با یک دختري دیدم، داشت...»
شرم و حیا نگذاشت حرفش را ادامه بدهد.فقط صداي گریه اش بلند تر شد و باز گفت:«اون مدرسه نجس شده، من دیگه نمی رم.»
آن دبستان تنها یک معلم داشت.او را هم می دانستیم طاغوتی است، از این کارهاش ولی دیگر خبر نداشتیم.
موضوع را به باباش گفتم. عبدالحسین پیش ما حتی سابقه یک دروغ هم نداشت.رو همین حساب، پدرش گفت:
«حالا که اینطور شد، خودم هم دیگه میلم نیست بره مدرسه.»...
تو آبادي علاوه بر دبستان، یک مکتب هم بود. از فردا گذاشتیمش آن جا به یاد گرفتن قرآن.
#کانون_قرآن_و_عترت_دانشگاه_زنجان
@Quranetrat_znu
﷽
اسامی برندگان #سلسلهمسابقاتفاطمی
برندگان برای دریافت جایزه خود از ۲۱ بهمن ماه به بعد
به کارشناس فرهنگی در معاونت فرهنگی و اجتماعی_ساختمان مرکزی دانشگاه مراجعه کنند.
#کانون_قرآنوعترت_دانشگاه_زنجان
#معاونت_فرهنگی_دانشگاه_زنجان
@Quranetrat_znu
#خاکهاینرمکوشک۳
ویلای جناب سرهنگ
سید کاظم حسینی
یک بار خاطره اي برام تعریف کرد از دوران سربازي اش. خاطره اي تلخ و شیرین که منشأ آن، روحیه الهی خودش بود.می گفت: اول سربازي که اعزام شدیم، رفتیم «صفر -چهار»بیرجند بعد از تمام شدن دوره آموزش نظامی، صحبت تقسیم و این حرفها پیش آمد. یک روز تمام سربازها را به خط کردند، تو میدان صبحگاه.
هنوز کار تقسیم شروع نشده بود که فرمانده پادگان خودش آمد ما بین بچه ها. قدمها را آهسته بر می داشت و با طمأنینه.به قیافه ها با دقت نگاه می کرد و می آمد جلو. تو یکی از ستونها یکدفعه ایستاد.به صورت سربازي خیره شد. سرتا پاي اندامش را قشنگ نگاه کرد.
آمرانه گفت: «بیرون.» همین طور دو -سه نفر دیگر را هم انتخاب کرد. من قد بلندي داشتم و به قول بچه ها: هیکل ورزیده و در عوض، قیافه روستایی و مظلومی داشتم.
فرمانده پادگان هنوز لابلای بچه ها می گشت و می آمد جلو. نزدیک من یکهو ایستاد. سعی کردم خونسرد باشم.
توي چهره ام دقیق شد و بعد هم از آن نگاههاي سر تا پایی.
«توأم بروبیرون.»
#کانون_قرآن_و_عترت_دانشگاه_زنجان
@Quranetrat_znu
امام موسی کاظم (ع):
علومی را که مردم به آن نیاز دارند در چهار چیز یافتم :
اول اینکه خدای خودت را بشناسی .
بشناسی که خداوند با تو چه کار کرده است .
بشناسی که خداوند چه چیزی از تو می خواهد .
و بشناسی که چه چیزی تو را از دینت خارج می کند.
شهادت اما موسی کاظم (ع) را تسلیت میگوییم
📚بحارالانوار، ج 78 ، ص 328
#کانون_قرآن_و_عترت_دانشگاه_زنجان
#معاونت_فرهنگی_دانشگاه_زنجان
@Quranetrat_znu
#خاکهاینرمکوشک۴
یکی آهسته از پشت سرم گفت: «خوش به حالت!»
تا از صف برم بیرون، دو، سه تا جمله دیگر هم از همین دست شنیدم: « دیگه
افتادي تو ناز و نعمت.» « تا آخرخدمتت کیف می کنی.»...
بیرون صف یک درجه دار اسمم را نوشت و فرستاد پهلوي بقیه.
حسابی کنجکاو شده بودم.از خود پرسیدم: « چه نعمتی به من می خوان بدن که این بچه شهري ها دارن افسوسش رو می خورن؟!»
خیلی ها با حسرت نگاهم می کردند.بالاخره از بین آن همه، چهار-پنج نفر انتخاب شدیم. یک استوار بردمان دم آسایشگاه. گفت:«سریع برین لوازمتون رو بردارین وبیاین بیرون، لفتش ندین ها.» باز کنجکاوي ام بیشتر شد. برام سؤال شده بود که :«کجا می خوان ببرن ما رو؟»
با آنهاي دیگر هم رفاقت نداشتم که موضوع را ازشان بپرسم. لوازمم را ریختند تو کیسهئ انفرادي و آمدم بیرون.
یک جیپ منتظر بود.کیسه ها را گذاشتیم عقبش و پریدیم بالا.
همراه آن استوار رفتیم تو شهر بیرجند.چند دقیقه بعد جلوي یک خانه بزرگ ویلایی، ماشین ایستاد.استوار پیاده شد. رو کرد به من و گفت: «کیسه ات رو بردار بیا.»
خودش رفت زنگ آن خانه را زد. من هم رفتم کنارش. بهم گفت: « از این به بعد در اختیار صاحب این خونه هستی، هر چی بهت گفتن، بی چون و چرا گوش می کنی.»
مات و مبهوت نگاهش می کردم. آمدم چیزي بگویم، در باز شد. یک زن تقریبا مسن و ساده وضعی، بین دو لنگه ئ در ایستاده بود. چادر گلدار و رنگ و رو رفته اش را رو سرش جابجا کرد.استوار بهش مهلت حرف زندن نداد. به من اشاره کرد و گفت: «این سرباز رو خدمت خانم معرفی کنید.»
آمد برود، گفتم: «من ایجا اسلحه ندارم، هیچی ندارم؛ نگهبانی می خوام بدم، چکار می خوام بکنم.»
خنده ناشیانه اي کرد و گفت:«برو بابا دلت خوشه! از فردا همین لباسهات رو هم باید در بیاري و لباس شخصی بپوشی.
#کانون_قرآن_و_عترت_دانشگاه_زنجان
#معاونت_فرهنگی_دانشگاه_زنجان
@Quranetrat_znu
امام علی(ع):
خداوند او را در زماني فرستاد كه روزگاري بود پيامبري برانگيخته نشده بود ، و مردم در خوابي طولاني به سر ميبردند ، و فتنه ها بالا گرفته و كارها پريشان شده بود ، و آتش جنگها شعله ميكشيد ، و دنيا بي فروغ و پر از مكر و فريب گشته ، برگهاي درخت زندگي به زردي گراييده و از به بار نشستن آن قطع اميد شده بود.
🌸عید سعید مبعث گرامی باد🌸
📚نهج البلاغه ، خطبه ۸۹
#کانون_قرآن_و_عترت_دانشگاه_زنجان
@Quranetrat_znu