eitaa logo
کانون قرآن و عترت دانشگاه زنجان
400 دنبال‌کننده
669 عکس
118 ویدیو
52 فایل
﷽ 🍃 وَلَقَدْ جِئْنَاهُمْ بِكِتَابٍ فَصَّلْنَاهُ عَلَىٰ عِلْمٍ هُدًى وَرَحْمَةً لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ 🍃اعراف_۵۲ کانون قرآن و عترت دانشگاه زنجان تماس با ما: @Quranetrat_znu_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
qoran-15.mp3
4.23M
جزء پانزدهم استاد معتز آقائی ، تند خوانی؛
"وَإِنْ يُــــرِدْكَ بِخَــــيْرٍ فَـــلَا رَادَّ لِفَـــــضْلِهِ" یعنی اگر خدا برای تو خیری بخواهد هیچکس نمیتواند مانع لطفش شود «سوره یونس 117» @Quranetrat_znu ┄┅┅┅┅❀🦋❀┅┅┅┅┄
qoran-16.mp3
4.03M
جزء شانزدهم استاد معتز آقائی ، تند خوانی؛
آن روز باز تظاهرات شده بود. می گفتند: « مردم حسابی جلوي مامورهاي شاه در اومدن.» عبدالحسین هم تو تظاهرات بود. ظهر شد نیامد. تا شب هم خبري نشد. دیگر زیاد حرص و جوش نداشتم، حتی زندان رفتننش برام طبیعی شده بود. شب، همان طلبه ها آمدند خانه. خاطر جمع شدم که باز گرفتنش. یکی شان پرسید:« تو خانه سیمان دارین؟» گفتم: «آره.» جاش را نشان دادم. یک کیسه سیمان آوردند. العالمیه هاي جدید امام را که تو خانه ما بود، با رساله گذاشتند زیر پله ها. روش را هم با دقت سیمان کردند. کارشان که تمام شد، بهم گفتند: «نوارها و اون چند تاکتاب هم با شما، ببرین پیش همون همسایه تون که اون دفعه برده بودین.» صبح زود، همه را ریختم تو یک ساك. رفتم دم خانه شان. به زنش گفتم: « آقاي برونسی رو دوباره گرفتن.» جور خاصی گفت: «خوب؟» به ساك اشاره کردم. «نوار و کتابه، می خوام دوباره این جا قایم کنید.» من و منی کرد. گفت: «حاج خانم راستش من دیگه جرأت نمی کنم.» یک آن ماتم برد. زود ادامه داد: «یعنی شوهرم نیست و منم اجازه این کار را ندارم.» زیاد معطل نشدم. خداحافظی کردم و برگشتم خانه. مانده بودم چکارشان کنم. آخرش گفتم: «توکل بر خدا همین جا قایمشون می کنم، عبدالحسین که دیگه عشق شهادت داره، اگه اینا رو پیدا کردن، اون به آرزوش می رسه.» چند تا قالی داشتیم. بعضی از نوارها را گذاشتم لاي یکی شان.چند تاي از نوارها حساس بودند. سر یکی از متکا ها را باز کردم. نوارها را گذاشتم لاي پنبه ها و سر متکا را دوباره دوختم. کتابها را هم بردم زیرزمین. گذاشتمشان تو چراغ خوراك پزي و تو یک قابلمه. یکهو سر و کله ئ نحسشان پیدا شد. از در و دیوار ریختند تو خانه. حسن هفت، هشت سال بیشتر نداشت. همان جا زبانش بند آمد. دو، سه تاشان با کفش آمدند تو اتاق. به خودم تکانی دادم. یکی شان که اسلحه دستش بود، گرفت طرفم و داد زد:« از جات تکان نخور! همون جا که هستی بشین.» واقعاً تو آن لحظه ها خدا راهنمایی ام کرد. نشان همان متکا را داشتم. زود برداشتم و گذاشتم رو پاهام و دخترم را هم خواباندم رو متکا. شروع کردند به گشتن خانه. گاهی زیر چشمی قالی ها را نگاه میکردم. کافی بود یکی شان را بر گردانند و نوارها را پیدا کنند. متوسل شده بودم به آقا امام زمام(عج). آقا هم چشم آنها را گویی کور کرده بودند. انگار نه انگار که ما توي خانه قالی داریم. طرفش هم نرفتند! هرچه بیشتر گشتند، کمتر چیزي گیرشان آمد. آخرش هم دست از پا درازتر، گورشان را گم کردند.
هدایت شده از حیات
🕊إِنَّ هَٰذَا ٱلۡقُرۡءَانَ يَهۡدِي لِلَّتِي هِيَ أَقۡوَمُ وَيُبَشِّرُ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ ٱلَّذِينَ يَعۡمَلُونَ ٱلصَّـٰلِحَٰتِ أَنَّ لَهُمۡ أَجۡرٗا كَبِيرٗا... مرحله استانی جشنواره قرآنی‌ حیات 🌏 ✅ ویژه تمامی دانشجویان دانشگاه های استان زنجان 🌱در بخش‌های • حفظ سور منتخب • قرائت تقلیدی • اذان تقلیدی • مداحی و دعا خوانی ⏳زمان : یکشنبه ۱۹فروردین ماه، ساعت ۱۴ 📍مکان : دانشگاه علوم پزشکی زنجان اطلاعات بیشتر در پست‌های بعدی به سمع و نظر شما عزیزان خواهد رسید.🌹 همراه قرآن باشید.🦋 ✨@hayat_zanjan
qoran-17.mp3
3.88M
جزء هفدهم استاد معتز آقائی ، تند خوانی؛
AUD-20220819-WA0004.mp3
984.8K
🌸تفسیر آیه به آیه قرآن کریم🌸 📢حجةالاسلام قرائتی سوره مبارکه آیه @Quranetrat_znu 🍃   🦋 🌸 🦋 🍃    
رجب گذشت؛ شعبان گذشت؛ رمضان هم از نیم گذشت... خداوندا، به حق خودت، چشیدن شیرینیِ دور بودن از گناهان رو روزی‌مون کن🌱 @Quranetrat_znu
qoran-18.mp3
4.24M
جزء هجدهم استاد معتز آقائی ، تند خوانی؛
باز هم آقاي غیاثی سند گذاشت و آزادش کردند. با آقاي رضایی و دو سه تا دیگر از طلبه ها آمد خانه. اول از همه سراغ نوارها را گرفت. گفتم: « لاي قالی رو بدین بالا.» داد بالا. وقتی نوارها را دیدند، همه شان مات و مبهوت ماندند. با تعجب گفت: «یعنی ساواکی ها اینا رو ندیدن؟!» گفتم:« اگه می دیدن که می بردن و شما هم الآن به آرزوت رسیده بودي.» خندید. سراغ نوارهاي حساس را گرفت.گفتم: « خودتون پیدا کنید.» کمی گشتند و چیزي دستگیرشان نشد. گفت: « اذیتمون نکن حاج خانم، بگو نوارها کجاست، می خوایم گوش بدیم.» متکا را آرودم. سرش را باز کردم. نوارها را که دیدند، گفتند: « یعنی اینا همین جوري اومدن و این نوارها رو ندیدن؟!» گفتم: « تازه قسمت مهمش تو زیر زمینه.» وقتی کتابها را تو قابلمه و چراغ خوراك پزي دیدند، از تعجب مانده بودند چکار کنند. چند روز بعد از آزاد شدنش، امام از پاریس آمدند. ٢٢ بهمن هم که انقلاب پیروز شد. همان روزها با آقاي غیاثی رفت دنبال سند خانه او. سند را رد کرده بودند تهران. با هم رفتند آنجا. وقتی بر گشتند، سند را آورده بودند. چند تا برگه دیگر هم دست عبدالحسین بود. خندید و آنها را داد دستم. پرسیدم: « چیه؟» همان طور که می خندید، گفت: «حکم اعدام منه.» چشمام گرد شد. سند را با پرونده هاي عبدالحسین فرستاده بودند تهران، دادگاه اعدام داده بود. به حساب آنها، پرونده او پرونده سنگینی بوده.لحظه هایی که حکم اعدام را می دیدم، ازته دل خدا را شکر می کردم که امام از پاریس برگشتند و انقلاب پیروز شد و گرنه چند روز بعدش، عبدالحسین را اعدام می کردند.