کانون قرآن و عترت دانشگاه زنجان برگزار میکند:
کلاس حفظ قرآن کریم هدی
"ویژه خواهران"
شنبهها و دوشنبهها ساعت: ۱۱:٠٠ تا ۱۲:۳٠
سهشنبهها ساعت: ۱۳:۳٠ تا ۱۵:۳٠
هزینه ثبتنام در کل دوره: ۵٠ هزار تومان
جهت ثبت نام به آیدی زیر پیام دهید.
@Quranetrat_znu_admin
#کانون_قرآن_و_عترت_دانشگاه_زنجان
#معاونت_فرهنگی_دانشگاه_زنجان
@Quranetrat_znu
#معرفی_کتاب
شناختی چند از شاهکاری تکان دهنده، نوشتهی سید مهدی شجاعی.
گذر از هجده پرتو این کتاب، سیری است غم افزا. خِطهای خوابآلوده از اشک و لالایی جان گداز شبهایی که ستارگانش آسمان را تاب نمیآورده و خود را به آغوش داغدار زمین میسپردند. درد فراق حسین، هستی بیهوش از داغ مصیبت تمامی دنیا را به آتش میکشد. در این بین کسی است که درد دو عالم را بی محابا به دوش میکشد، کسی که ام المصائب است و تار و پود وجودش به تار و پود وجود حسین گره خورده است؛ آنگاه که دیگر نفسی از گرمگاه سینهی برادر بیرون نیامد، تمامی وجود زینب به تاسیان افتاد و آسمان ستاره باران شبهایش را شهاب فراگرفت. این غم وجود کوه را میطلبد، اما کوه هم در سایهی حضور سینهی ستبر و غم فریب عمهی سادات، هیچ است.
آفتاب در حجاب، داستانی است که در پرتو نورِ صبر و استقامت مثال زدنی زینب (س)، کربلایی را روایت میکند حماسه آفرین؛ کربلایی که حجاب تمامی دردهایش زینب است، زینبی که هفت آسمان تاب ادراک غم وارده بر وجودش را ندارند...
#کانون_قرآن_و_عترت_دانشگاه_زنجان
#معاونت_فرهنگی_دانشگاه_زنجان
@Quranetrat_znu
کانون قرآن و عترت دانشگاه زنجان
#معرفی_کتاب شناختی چند از شاهکاری تکان دهنده، نوشتهی سید مهدی شجاعی. گذر از هجده پرتو این کتاب، سی
#معرفی_کتاب
برشی از متن کتاب:
این شاید تقدیر شیرین خداست برای تو که وداعت را با حسین در این خلوت قرار دهد و همهی چشمها را از این وداع آتشناک، بپوشاند.
هیچکس تا ابد، جز خود خدا نمیداند که میان تو و حسین در این لحظات چه میگذرد. حتی فرشتگان از بیم آتش گرفتن بالهای خویش در هرم این وداع به شما نزدیک نمیشوند.
هیچکس نمیتواند بفهمد که دست حسین با قلب تو چه میکند؟
هیچکس نمیتواند بفهمد که نگاه حسین در جان تو چه میریزد؟
هیچکس نمیتواند بفهمد که لبهای حسین بر پیشانی تو چگونه تقدیر را رقم میزند.
فقط آنچه دیگران ممکن است ببینند یا بفهمند این است که زینبی دیگر از خیمه بیرون میآید. زینبی که دیگر زینب نیست. تماما حسین شده است.
...و مگر پیش از این، غیر از این بوده است!؟
#کانون_قرآن_و_عترت_دانشگاه_زنجان
#معاونت_فرهنگی_دانشگاه_زنجان
@Quranetrat_znu
کانون قرآن و عترت دانشگاه زنجان
#خاکهاینرمکوشک۱۳ یک روز مادرش از روستا آمده بود دیدنمان. یک بغچه نان و دو، سه کیلو ماست چکیده و چ
#خاکهاینرمکوشک۱۴
من حامله شده بودم و پدر و مادرم هم آمده بودن شهر، براي زندگی. یک روز خانه پدرم بودم که درد زایمان گرفتم. ماه مبارك رمضان بود ودم غروب . عبدالحسین سریع رفت ماشین
گرفت. مادرم بهش گفت: « می خواي چکار کنی؟»
گفت: «می خوام بچه ام خونه ي خودمون به دنیا بیاد؛ شما برین اونجا، منم می رم دنبال قابله.»
یکی از زنهاي روستا هم پیشمان بود. سه تایی سوار شدیم و راه افتادیم. خودش هم که یک موتورگازي داشت، رفت دنبال قابله.
رسیدیم خانه.من همین طور درد می کشیدم وخدا خدا می کردم قابله زودتر بیاید. تو نگاه مادرم نگرانی موج می زد. یک آن آرام نمی گرفت. وقتی صداي در راشنید، انگار می خواست بال در بیاورد. سریع رفت که در را باز کند.کمی بعد با خوشحالی برگشت.
«خانم قابله اومدن.:
خانم سنگین و موقري بود.به قول خودمان دست سبکی داشت. بچه، راحت تر از آنکه فکرش را می کردم به دنیا آمد، یک دختر قشنگ و چشم پر کن.
قیافه و قد و قواره اش براي خودم هم عجیب بود.چشم از صورتش نمی گرفتم. خانم قابله لبخندي زد و پرسید:«اسم بچه رو چی می خواین بگذارین؟»
یک آن ماندم چه بگویم.خودش گفت: «اسمش رو بگذارین فاطمه، اسم خیلی خوبیه»
قابله، به آن خوش برخوردي و با ادبی ندیده بودم . مادرم از اتاق رفته بود بیرون. با سینی چاي و ظرف میوه برگشت. گذاشت جلوي او و تعارف کرد .نخورد.
«بفرمایین، اگه نخورین که نمی شه.»
«خیلی ممنون، نمی خورم»
مادرم چیزهاي دیگر هم آورد. هرچه اصرار کردیم، لب به هیچی نزد. کمی بعد خداحافظی کرد و رفت.
شب از نیمه گذشته بود .عقربه هاي ساعت رسید نزدیک سه. همه مان نگران عبدالحسین بودیم، مادرم هی می گفت:« آخه آدم این قدر بی خیال!»
من ولی حرصم و جوش این را می زدم که: نکند برایش اتفاقی افتاده باشد.
بالأخره ساعت سه، صداي در کوچه بلند شد.زود گفتم: «حتماً خودشه.»
مادرم رفت تو حیاط. مهلت آمدن بهش نداد. شروع کرد به سرزنش. صداش را می شنیدم :«خاله جان! شما قابله رو می فرستی و خودت می ري؟! آخه نمی گی خداي نکرده یه اتفاقی بیفته...»
تا بیاید تو خانه، مادر یکریز پرخاش کرد
#کانون_قرآن_و_عترت_دانشگاه_زنجان
#مناجات_شعبانیه
معبودم!
روزی که در آن بین بندگانت داوری میکنی،مرا به لقائت خوشحال کن
@Quranetrat_znu
هدایت شده از کانون قرآن و عترت دانشگاه زنجان
کانون قرآن و عترت دانشگاه زنجان برگزار میکند:
کلاس حفظ قرآن کریم
شنبهها و دوشنبهها ساعت: ۱۱:٠٠ تا ۱۲:۳٠
سهشنبهها ساعت: ۱۳:۳٠ تا ۱۵:۳٠
هزینه ثبتنام در کل دوره: ۵٠ هزار تومان
جهت ثبت نام به آیدی زیر پیام دهید.
@Quranetrat_znu_admin
#کانون_قرآن_و_عترت_دانشگاه_زنجان
#معاونت_فرهنگی_دانشگاه_زنجان
@Quranetrat_znu
#مناجات_شعبانیه
معبودم!
حاجتم را برمگردان و طمعم را قرین نومیدی مساز
و امید و آرزویم را از خود قطع مکن.
@Quranetrat_znu
کانون قرآن و عترت دانشگاه زنجان برگزار میکند:
کلاس حفظ قرآن کریم
💠ویژه برادران
شنبهها ساعت: ۱۸:۰۰ تا ۱۹:۳۰
سهشنبهها ساعت: ۱۸:۰۰ تا ۱۹:۳۰
هزینه ثبتنام در کل دوره: ۵٠ هزار تومان
جهت ثبت نام به آیدی زیر پیام دهید.
@Quranetrat_znu_admin
#کانون_قرآن_و_عترت_دانشگاه_زنجان
#معاونت_فرهنگی_دانشگاه_زنجان
@Quranetrat_znu
#خاکهاینرمکوشک۱۵
بالأخره تو اتاق، عبدالحسین بهش گفت:«قابله که دیگه اومد خاله، به من چکار داشتین؟»
دیگر امان حرف زدن نداد به مادرم. زود آمد کنار رختخواب بچه.
قنداقه اش را گرفت و بلندش کرد. یکهو زد زیر گریه! مثل باران از ابر بهاري اشک می ریخت. بچه را از بغلش جدا نمی کرد. همین طور خیره او شده بود و گریه می کرد.
«براي چی گریه می کنی؟»
چیزي نگفت.گریه اش برام غیر طبیعی بود. فکر می کردم شاید از شوق زیاد است. کمی که آرامتر شد، گفتم:
«خانم قابله می خواست که ما اسمش را فاطمه بگذاریم .»
با صداي غم آلودي گفت:«منم همین کارو می خواستم بکنم، نیت کرده بودم اگه دختر باشه، اسمش رو فاطمه بگذارم.»
گفتم:«راستی عبدالحسین، ما چاي، میوه، هرچی که آوردیم،هیچی نخوردن.» گفت: «اونا چیزي نمی خواستن.»
بچه را گذاشت کنا رمن.حال و هواي دیگري داشت. مثل گلی بود که پژمرده شده باشد .
بعد از آن شب، همان حال و هوا را داشت. هر وقت بچه را بغل می گرفت، دور از چشم ماها گریه می کرد. می دانستم عشق زیادي به حضرت فاطمه (س) دارد.پیش خودم می گفتم :«چون اسم بچه رو فاطمه گذاشتیم، حتماً یاد حضرت می افته و گریه اش می گیره.»
پانزده روز از عمر فاطمه می گذشت.باید می بردیمش حمام و قبل از آن باید می رفتیم به دنبال قابله. هرچه به عبدالحسین گفتیم برود، گفت: «نمی خواد.» «آخه قابله باید باشه.»
با ناراحتی جواب می داد: « قابله دیگه نمی آد، خودتون بچه را ببرین حمام»
آخرش هم نرفت.آن روز با مادرم بچه را بردیم حمام و شستیم.
چند روز بعد، تو خانه با فاطمه تنها بودم. بین روز آمد و گفت:«حالت که ان شا
االله خوبه؟» گفتم:« آره، براي چی؟» گفت:«یک خونه اجاره کردم نزدیک
مادرت، می خوام بند و بساط رو جمع کنیم و بریم اون جا.»
چشمام گرد شده بود.گفتم: «چرا می خواي بریم؟ همین خونه که خوبه،
خونه بی اجاره» گفت:« نه، این بچه خیلی گریه می کنه و شما این جا تنهایی، نزدیک مادرت باشی بهتره.» مکث کرد و ادامه داد:« می خوام خیلی مواظب فاطمه باشی» شروع کردیم به جمع و جور کردن وسایل...
#کانون_قرآن_و_عترت_دانشگاه_زنجان
کانون قرآن و عترت دانشگاه زنجان
﷽ #تمدید_شد 💢ثبت نام سی و هشتمین جشنواره سراسری قرآن و عترت 🖇در بخشهای: پژوهشی، فناوری و تولیدات
سلام و عرض ادب خدمت مخاطبان محترم کانال کانون قرآن و عترت دانشگاه زنجان
تنها ۱۹ روز دیگر تا اتمام زمان ثبت نام در جشنواره سراسری قرآن و عترت دانشجویان کشور باقیست.
دوستانی که مایل به شرکت در عرصه های قرآنی هستند، لطفا هرچه سریعتر ثبت نام خود را از طریق لینک نامبرده در اطلاعیه ثبتنام انجام دهند.
و من الله توفیق🌱
الهی!
رویم را نیکو کردی
خویم را هم نیکو گردان!
#علامه_آملی
#کانون_قرآن_و_عترت_دانشگاه_زنجان
#معاونت_فرهنگی_دانشگاه_زنجان
@Quranetrat_znu