#داستان جالب 👍
🔻مردی نزد فقیهی رفت وگفت
ای عابد سوالی دارم، عابد گفت بگو
گفت: #نماز خودم را شکستم
عابد گفت دلیلش چه بود؟
مردگفت: هنگام اقامه نماز دیدم #دزدی
کفش هایم را ربود و فرار کرد برآن شدم که نماز بشکنم و کفشم را از دزد بگیرم
و حال میخواهم بدانم که کارم
درست است یا نادرست⁉️
عابد گفت: کفش تو چند درهم #قیمت داشت؟
مردگفت: ۵درهم
عابد گفت:اى مرد کار بجا و پسندیده ای
کرده ای زیرا نمازی که تو میخواندی طوری که حواست به کفش هایت بود
۲ درهم هم نمیارزید...!
🆔https://eitaa.com/RAHE_SAADAT
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
💫🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙🌟💫
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
#ضرب_المثل خرش از پل گذشت
در زمان ناصرالدین شاه قاجار، پیرمردی اهل حنیفقان کنار رودخانه موردکی آسیاب آبی داشت که با آسیاب کردن گندم روزگار خوبی را میگذراند. پیرمرد یک گاو، هشت گوسفند و ۴۰ درخت خرما و تعدادی مرغ داشت که در آن زمان وضع مالی خوبی بود. روزی، دزدی سوار خر خود بود که چند شتر و چند کیسه طلا را دزدیده بود و برای فرار از دست سربازان شاه به کلبه پیرمرد رسید.
دزد به پیرمرد گفت: میخواهم از رودخانه گذر کنم و اگر تو برای من یک پل درست کنی یک کیسه طلا به تو میدهم. پیرمرد که چشمش به کیسه طلا افتاد به رویاهایش فکر کرد که با فروختن طلاها، خانه بزرگی در شهر میخرد و ثروتمند زندگی میکند، برای همین قبول کرد. از فردای آن روز، پیرمرد شروع به ساختن پل کرد و درختان خرمای خود را برید تا برای ساختن ستونهای پل از آنها استفاده کند. روزها تا دیر وقت سخت کار میکرد و پیش خود میگفت دیگر به کلبه، آسیاب و حیوانات خود نیاز ندارم.
پس، هر روز حیوانات خود را میکشت و غذاهای خوب برای خود و دزد درست میکرد. حتی در ساختن پل از چوبهای کلبه و آسیاب خود استفاده میکرد، طوری که بعد از گذشت یک هفته ساختن پل، دیگر نه کلبهای برای خود جا گذاشت نه آسیابی. به دزد گفت: پل تمام شد و تو میتوانی از روی پل رد شوی. دزد به پیرمرد گفت: من اول شترهای خود را از روی پل رد میکنم که از محکم بودن پل مطمئن بشوم و ببینم که به من و خرم که کیسههای طلا بار دارد، آسیب نزند. پیرمرد که از محکم بودن پل مطمئن بود به دزد گفت: تو بعد از گذشتن شترها خودت نیز از روی پل رد شو که خوب خاطر جمع بشوی و بعد کیسه طلا را به من بده. دزد بلافاصله همین کار را کرد و به پیرمرد گفت: وقتی با خرم از روی پل رد شدیم تو بیا آن طرف پل و کیسه طلا را از من بگیر. پیرمرد قبول کرد و همانطور که دزد نقشه در سر کشیده بود اتفاق افتاد.
وقتی در آخر دزد با خر خود به آن طرف پل رسید پل را به آتش کشید و پیرمرد این سوی پل تنهای تنها ماند. وقتی سربازان پیرمرد را به جرم همکاری با دزد نزد شاه بردند، ناصرالدین شاه از پیرمرد پرسید جریان را تعریف کن. پیرمرد نگاهی به او کرد و گفت: همه چی خوب پیش میرفت فقط نمیدانم چرا وقتی خرش از پل گذشت، شدم تنهای تنهای تنها ...ضربالمثل خرش از پل گذشت از همین جا، شروع شد.
🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱
🆔https://eitaa.com/RAHE_SAADAT
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ
#داستان دختری که زشت بود
و شب عروسیش به امام حسین(ع)
متوسل شد...!!!
🆔https://eitaa.com/RAHE_SAADAT
#داستان
پادشاهی خواب دید که همه دندان های او افتاده است. خوابگزار را فراخواند و تعبیر خواب را جویا شد. خوابگزار گفت: «پادشاه به سلامت باد، همه نزدیکان شما پیش از شما می میرند به گونه ای بعد از شما کسی نمی ماند.»
پادشاه ناراحت شد و گفت: «وقتی همه نزدیکان من بمیرند من با که باشم؟ این چه تعبیری است که می گویی؟» و دستور داد او را صد ضربه شلاق بزنند.
سپس پادشاه دستور داد خوابگزار دیگری را نزد او بیاورند. خوابگزار دوم گفت: «تعبیر خوابی که پاشاه دیده اند این است که عمر پادشاه درازتر از عمر همه نزدیکان خواهد بود.»
پادشاه گفت: «تعبیر همان است اما این بیان با آن بیان خیلی فرق می کند.» و دستور داد صد سکه به او بدهند.
*مهم نيست سخن شما چيست، مهم اين است كه چگونه آن را بيان كنيد.
🆔https://eitaa.com/RAHE_SAADAT
🔵 کلاه گذاشتن سر دنیا!
✍ یک عارفی بود کار می کرد زحمت می کشید پول خوب در می آورد غذای ساده ای می خورد نان خشکی میخورد پولش را صدقه میداد انفاق می کرد برای فقرا غذای خوب میگرفت. گفتند چه کار میکنی ؟
🔷گفت کلاه سر دنیا میگذارم دنیا سر من کلاه نگذارد، از توی دنیا پیدا میکنم برای آخرت خرج میکنم چون از تو خودش که پیدا می کنم توقع دارد در خودش خرج کنم از خودش پیدا می کنم ولی برای جای دیگر خرج می کنم کلاه سر دنیا می گذارم.
🔸استاد رفیعی
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🆔https://eitaa.com/RAHE_SAADAT
#داستان
❌روزی شیطان همه جا اعلام کرد قصد دارد از کارش دست بکشد و وسایلش را با تخفیف ویژه به حراج بگذارد!
❌همه مردم جمع شدن و شیطان وسایلی از قبیل : غرور، خودبینی، شهوت، مال اندوزی، خشم، حسادت، شهرت طلبی و دیگر شرارت ها را عرضه کرد...
❌در میان همه وسایل یکی از آنها بسیار کهنه و مستعمل بود و بهای گرانی داشت!
❌کسی پرسید : این عتیقه چیست ؟
❌شیطان گفت : این نا امیدی است...
❌شخص گفت : چرا اینقدر گران است؟
❌شیطان با لحنی مرموز گفت :
❌این موثرترین وسیله من است !
❌شخص گفت : چرا اینگونه است؟
❌شیطان گفت : هرگاه سایر ابزارم اثر نکند فقط با این میتوانم در قلب انسان رخنه کنم و وقتی اثر کند با او هر کاری بخواهم میکنم...
🛑🛑
این وسیله را برای تمام انسانها بکار
برده ام، برای همین اینقدر کهنه است
🆔https://eitaa.com/RAHE_SAADAT
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂
🍁
#داستان
#هم_نفس_با_داعش
قسمت هفتم
می گم علی تو همش خواب بودی چطور می خوای بجنگی...
_خب تو خوابم با داعش می جنگم بیکار که نیستم .، اتفاقا عملیات بود همین نیم ساعت پیش
_ لابد تک تیراندازم هستی؟
_ خدا شاهده با دست خالی شلیک می کنم، دو تا انگشتمو کنار هم می ذارم و بقیه رم مشت می کنم... سمت هر داعشی که می گیرم همون جا تموم می کنه
*
لباس چریکی هامونو پوشیدیم و قرار بود بریم حرم حضرت زینب (س)
اذن دخول خواستم و احترام نظامی گذاشتم و رفتم داخل حرم... کنار ضریح سه ردیف بیشتر زائر نبود.. دلم شکست، این تعداد حتی به اندازه ی یکی از هیئت های کم جمعیت شهرمونم نمی شد، که واسه همین حضرت سیاه می پوشن و عزا داری می کنن سرمو گذاشتم رو ضریح
_ خانم از اینکه من رو سیاهو برا نوکری پذیرفتین ممنون شمام.... من جونمم حاضرم برا حرمتون بدم... خانوادمو می سپارم به خودتون.
**
یه مدت آموزشی بود و تو اون مدت نشده بود که تو عملیاتی شرکتمون بدن با ابنکه می دونستم درگیری ها شدیده
اما قرار بود بعد ناهار جمع شیم طبقه ی زیر زمین و فرماندهمون باهامون حرف بزنه... بوی عملیات میومد
*
با فاصله ی کم به صف ایستاده بودیم و فرماندهمون با یه درجه دار که نمیشناختم وایساده بود. و شروع کرد به صحبت
بسم الله الرحمن الرحیم
عزیزان شما تو مناطق جنگی هستید، خیلیا فکر می کنن اینجا محل کشتن و کشته شدنه اما فقط این نیست، ابنجا محل ساختن و ساخته شدنه، شما شاهد اتفاقات تلخ و شیرینی خواهید بود. می دونم خیلی از شما حتی تا به حال یه درگیری ساده رو هم از نزدیک ندیدن ولی از این به بعد تجربه می کنید... روز های سخت و خوبی رو میگذرونید و پیروزی و شکست هایی رو سپری خواهید کرد.. توصیه ی من به شما صبر و استقامته
فردا اولین عملیات شما در سوریه اس
نیروهای ما تو حلب تو حلقه ی محاصره افتادن و یگان ما وظیفه داره از سمت شمال حمص فشار بیارن تا محاصره شده ها بتونن از سمت جنوب حلب از حلقه ی محاصره عبور کنن.. ما باید 5 ساعت دووم بیاریم و عقب نکشیم... اگه نتونیم 5 ساعت دووم بیاریم داعش نیروی پشتیبان میفرسته و دیگه کاری از ما بر نمیاد... برین و آماده باشین و احدی نباید از عملیات فردا خبر داشته باشه یا علی می تونید برید..
یه تلفن گذاشته بودن و می تونستیم باهاش زنگ بزنیم ایران و چون فقط یه تلفن بود باید صف وایمیستادیم از طرفی می دونستیم شنوده. یه نیم ساعت تو صف وایسادم تا بتونم پنج دیقه با مامان و بابام و نفیسه حرف بزنم..
*
تو جام دراز کشیده بودم و محمد امین داشت قرآن می خوند دستمو تکیه گاه سرم کردم
_ ممد می گم من اگه شهید شدم نشینین نحوه ی شهادتمو به خانوادم بگینا، بگین فقط یه گلوله مستقیم اصابت کرد به سرش و بی درد تموم کرد
پدرام که بالا تر بود و فکر می کردم خوابه گفت : آی کیو خان خب اون همش در حال ذکر و دعاست زود تر شهید میشه
_ گفتم که گفته باشم.. خودتم که شنیدی حواست باشه...
_ منم زود تر شهید میشم..
_ آخه تا حالا کجا دیدی یه نفر با اسم پدرام شهید بشه... پدراما شهید نمیشن
_ خب حالا من شهید میشم تا راهو برا بقیه ی پدرامیون وا کنم... خب دیگه بخوابین... محمد جان شمام خیلی نور بالا می زنی همین اندازه واسه شهادت بسه، می ترسم اسیر بشی بمونی رو دستمون
بالشتشو بر عکس گذاشت و گرفت خوابید..
خوابم نمی برد، هیجان زیاد خوابو از چشام گرفته بود... اون شب برا من خیلی طولانی بود
#ادامه_دارد
❄️باکانال🌷راه سعادت🌷 همراه باشید👇
🆔 https://eitaa.com/RAHE_SAADAT