AUD-20210728-WA0021.
9.08M
#افطارهای_مهدوی
🔅ماه رمضان که ماه پرفیــض خداست
هـنگام تقاضــای ظـهورمولاســـت...
🔅زیـن خــواسته هرکسی که غفلت دارد
غافل زخــداودیـــن وقـرآن ودعاسـت...
🤲 افطارمان را با شیرینی دعا برای ظهور آغاز کنیم...🌱
✨الّلهُـمَّ_عَجِّـلْ_لِوَلِیِّکَــ_الْفَـرَجْ✨
#التماس_دعای_فرج
عرض سلام قبولی طاعات و عبادات شما
🌹پیامبر خدا صلی الله علیه و آله فرمودند:
صلوات شما سبب استجابت دعا، رضایت و خشنودی پروردگار و پاکیزگی اعمالتان میشود 🌹
#ختم صلوات ، قرآن و چله
https://eitaa.com/joinchat/1648099642Ce44146f4cf
خاکهای نرم کوشک _ ٩
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف :سعید عاکف
فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب
راوی: همسر شهید
من حامله شده بودم. پدر و مادرم هم آمده بودند شهر برای زندگی. یک روز خانه پدرم بودم که درد زایمان به سراغم آمد. ماه مبارک رمضان بود و دم غروب. عبدالحسین سریع رفت یک ماشین گرفت. مادرم به او گفت: می خواهی چه کار کنی؟.
گفت: میخواهم بچه خانه خودمان به دنیا بیاید. شما به خانه ما بروید من هم از اینجا به دنبال قابله میروم.
یکی از زن های روستا هم پیش ما بود. سه تایی سوار ماشین شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم. خودش هم با یک موتور گازی رفت به دنبال قابله.
ما به خانه رسیدیم. من همان طور درد میکشیدم و ناله میکردم و خدا خدا میکردم که قابله زودتر بیاید. مادرم به شدت نگران بود یک لحظه آرام نمی گرفت. وقتی صدای در را شنید، انگار می خواست بال در بیاورد. سریع رفت و در را باز کرد و با خوشحالی برگشت و گفت: خانوم قابله آمد.
قابله، خانم سنگین و موقری بود. به قول خودمان دست سبکی هم داشت. بچه راحت تر از آنکه فکرش را میکردم به دنیا آمد. یک دختر قشنگ و چشم پر کن. قیافه و قد و قواره اش برای خودم هم عجیب بود. چشم از صورتش بر نمی داشتم. خانم قابله لبخندی زد و پرسید: اسم بچه را چی می خواهید بگذارید؟.
من یک آن ماندم چه بگویم. خودش گفت: اسمش را بگذارید فاطمه، اسم خیلی خوبیه.
تا آن موقع من قابله به آن خوش برخوردی و با ادبی ندیده بودم. مادرم از اتاق رفته بود بیرون، با یک سینی چای و ظرف میوه برگشت. جلوی قابله گذاشت و تعارف کرد. ولی قابله چیزی نخورد.
مادرم با اصرار گفت: بفرمایید اگر نخورید که نمی شود!.
قابله گفت: خیلی ممنون من چیزی نمیخورم.
مادرم چیزهای دیگر هم آورد. هرچه اصرار کردی لب به چیزی نزد. کمی بعد خداحافظی کرد و رفت.
شب از نیمه گذشته بود. عقربه های ساعت، سه نیمه شب را نشان میداد. همه ما نگران عبدالحسین شده بودیم. مادرم میگفت : آخه آدم هم انقدر بیخیال!.
من ناراحت بودم که نکند برایش اتفاقی افتاده باشد. بالاخره صدای درب بلند شد. من گفتم :حتما خودشه.
مادرم رفت توی حیاط، مهلت وارد شدن به عبدالحسین نداد. شروع کرد به سر زنش، من صدایش را می شنیدم. مادرم میگفت: خاله جان شما قابله را میفرستی و خودت میروی؟. نمیگویی خدای ناکرده یک اتفاقی بیفتد اونوقت ما باید چه کار میکردیم.
مادرم یکریز پرخاش کرد. بالاخره توی اتاق، عبدالحسین بهش گفت: قابله که دیگر اومد خاله جان.... به من چه کار داشتید؟. دیگر مجال حرف زدن به مادر من نداد. سریع کنار تخت خواب بچه رفت، قنداقه اش را گرفت و بلند کرد. او را در بغل گرفت و یکباره زد زیر گریه. مثل باران اشک میریخت. بچه را از بغل جدا نمی کرد و همچنان گریه میکرد.
حیرت زده پرسیدم: برای چی گریه می کنی؟.
چیزی نگفت گریه اش برای من غیر طبیعی بود. فکر کردم شاید از شوق زیاد است. گفتم: خانوم قابله میخواست که ما اسمش را فاطمه بگذاریم.
با صدای غم آلودی گفت: من هم همین نظر را داشتم نیت کرده بودم که اگر دختر باشد اسمش را فاطمه بگذارم.
من گفتم: راستی عبدالحسین ما چای و میوه و هرچی که آوردیم، قابله هیچ چیز نخورد.
عبدالحسین گفت آنها چیزی نمی خواستند!.
بچه را کنار من گذاشت حال و هوای دیگری پیدا کرده بود. مثل گلی بود که پژمرده شده باشد.
بعد از آن شب هم همان حال و هوا را داشت. هر وقت بچه را بغل می کرد دور از چشم ما ها گریه می کرد. من می دانستم که او عشق زیادی به حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیه دارد. پیش خودم میگفتم چون اسم بچه را فاطمه گذاشته ایم حتماً یاد حضرت می افتد و گریه اش میگیره. پانزده روز از عمر فاطمه گذشت. باید او را به حمام می بردیم. البته قبل از آن باید به دنبال قابله میرفتیم. هرچه به عبدالحسین گفتم برو دنبال قابله او گفت: نمی خواهد.. لازم نیست.
گفتم: آخر قابله باید باشد!.
با ناراحتی جواب داد: قابله دیگر نمی آید. خودتون بچه را ببرید حمام!. آخرش هم دنبال قابل نرفت. آن روز با مادرم بچه را به حمام بردیم.
چند روز بعد توی خانه با فاطمه و حسن بودم که بین روز آمد. گفت: حالت که انشالله خوبه؟.
گفتم: آره! برای چی میپرسی؟.
گفت: یک خانه اجاره کردم نزدیک خانه مادرت می خواهم که بند و بساط را جمع کنیم و برویم آنجا.
چشم هایم گرد شده بود. گفتم: چرا می خواهی برویم همین خانه که خوبه. اجاره هم که ما نمیدهیم!.
گفت: نه این بچه خیلی گریه میکنه و شما اینجا تنهایی، نزدیک مادرت باشی بهتر است.
مکثی کرد و ادامه داد: می خواهم خیلی مواظب فاطمه باشی!.
شروع کردیم به جمع و جور کردن وسایل. صاحبخانه وقتی فهمیده بود می خواهیم برویم ناراحت شد.پیش ما آمد و اصرار داشت که همانجا بمانیم و نقل مکان نکنیم ولی ما قبول نکردیم و نقلمکان کردیم.
ادامه دارد
خادم الشهید
گروه شهداے گمنام
✊تنها نخواهد ماند
🌹#حاج_قاسم سلیمانی:
به همه اطمینان دهید که ایران اسلامی هر میزان هم که فشارها افزایش یابد و محاصره اش تنگ تر شود،فلسطین این نگین جهان اسلام و قبله اول مسلمانان و محل معراج رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم را تنها نخواهد گذاشت.
#قدس
#فلسطین
#مدیون_شهدا_هستیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهیدگمنام سلام😭😭😭😭😭🌺
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا﷽
✊او ایستاد پای امام زمان خویش ...
✍فرازهایی از #وصیتنامه
🟠شهید مدافعحرم ابراهیم رشید
🧡دوستان و همرزمانم! همیشه دقت داشته باشید هیچوقت امام زمانتان و نائبش را تنها نگذارید و در هر نقطه و کاری مشغول هستید، با دقت به آن بپردازید تا انقلاب به دست صاحب اصلی آن برسد.
🧡توجّه داشته باشید اگر هر کسی کار خود را جدّی نگیرد و ساده انگارد، به نظام اسلامی و انقلاب ضربه وارد کرده و این گناهی نابخشودنی است و بدانید در دیدگاه کلان، نوع مسئولیت مهم نیست، بلکه انجام صحیح آن اهمیت دارد و جزءترین نیروها و مسئولیتها با سهلانگاری و سستی ممکن است بزرگترین ضربه را بزنند.
بخاطر میخی نعلی افتاد
بخاطر نعــلی، اسبی افتاد
بخاطر اسبی، سواری افتاد
بخاطر سواری، جنگی شکست خورد
بخاطر شکستی، مملکتی شکست خورد
و همــــهی اینها به خاطر کسی بود
که میــــخ را محکــــم نکوبیــــده بود!
🎁#بهمناسبت_سالروز_ولادت
🌟شادی ارواح مطهر شـهدا صلوات
#اندازهارادتتانبهشهداگل #صلواتهدیهکنید🥀
🦋الّلهُمَّ_صَلِّ_عَلَی_مُحَمَّدٍ_وَآلِ_مُحَمَّدٍ
🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚❤💚رهبرمعظم انقلاب💚❤💚
👋🌷👋درجنگ نرم👋🌷👋
👏🌹👏مثل یک شطرنج باز ماهر عمل کنید.👏🌹👏
خدایا.!،
«هر چه را دوست داشتم از من گرفتی..»
«به هرچه دل بستم دلم را شکستی..»
«هر زمان به چیزی امیدوار شدم تو امیدم را کور کردی..»
«تا به چیزی دلنبندم، و کسی را به جای تو نپرستم و جز تو به کسی دیگر و جایی دیگر و نقطعه ای دیگر آرامش نیابم و فقط تو را بخوانم و تو را پرستش کنم و تو را بجویم.»
''شهید مصطفی چمران''
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
بندهٔ عزیزم
شما تا این لحظه بیش از ۷۰ درصد حجم بسته ویژه ۳۰ روزه استفاده از رحمت خاص خداوند را مصرف کردهايد و کمتر از ۳۰ درصد یعنی حدود۵ روز دیگر از حجم بسته باقی مانده است.
پس از به پایان رسیدن حجم باقیمانده، عبادات شما با نرخ عادی محاسبه میشود.
یعنی بعد از اتمام بسته: نه یک آیه، برابر ختم قرآن، نه نفسهایتان مانند تسبیح و نه خوابهایتان عبادت محسوب میشود.
تمديد این بسته نیز امکانپذیر نخواهد بود. پس، از روزهای باقیمانده، کمال استفاده را ببرید.
🌷هیچکس تنها نیست،
🌷همراه اول و آخر،
🌷خداوند مهربان💓♥️