eitaa logo
کانال کمیل
286 دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
5هزار ویدیو
71 فایل
سفیرعشق شهیداست و ارباب عشق حسین‌علیه‌السلام وادی عشاق کربلاجایی که ارباب عشق سربه‌باد می‌دهدتا اسرارعشاق را بازگوکند که‌برای عشاق راهی‌جز ازکربلا گذشتن نیست🌷 کپی باذکرصلوات برمهدی عج eitaa.com/joinchat/2239103046Cd559387bf0
مشاهده در ایتا
دانلود
یَا رَبِّ عَنْ قَبِیحِ مَا عِنْدَنَا بِجَمِیلِ مَا عِنْدَکَ پروردگارا! به زیبایی آنچه نزد توست، از زشتی آنچه که نزد ماست در گذر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. گاهی لازمه از بعضی چیزمون بزنیم ، تا به چیزای دیگه برسیم!! آموزش خط ما تقریبا برابر با پول یه ساده هست!! ☺️ ولی اون پیراهن بعد از چندماه از بین میره ولی خط خوب تا آخر عمر همراهت هست... ✨ عضو کانالم شو👇 https://eitaa.com/joinchat/2905866382C2c2f5bc7c1 ثبت نام دوستان گرامی وهمراهان عزیز تخفیف ویژه جهت ثبت نام 😊🌹👇👇👇 @Khanevadehsha_d آموزش خط ریز 👇👇 @khat5km
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺️من زمین گیرم گرفتارم دعایم کن علی 🔺از خودم والله بیزارم دعایم کن علی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⊰•🤍🧷🪞•⊱ . چشمانت‌رابه‌من‌قرض‌میدهی؟ میخواهم‌ببینم‌ چگونه‌دنیارادیدی‌که‌ازچشمانت‌افتاد!(: . ⊰•🤍•⊱¦⇢ ⊰•🤍•⊱¦⇢
🔳روایت همسر شهید حاج همت رو شنیدی 🔻همسر حاج ابراهیم همت می گفت یه روز نگاه کردیم به چشمای حاجی گفتیم حاج همت خیلی چشماتون زیباست خدا هم که زیبا پسند، نمی گذاره چیزای زیبا تو این دنیا بمونه و اونو برای خودش برمی داره حاجی اگر روزی شهید شدی مطمئنم خدا این چشمارو با خودش می بره همسر شهید همت می گفتند این چشما یکی به خاطر این زیبا بود که به گناه باز نشده بود یکی به خاطر اینکه هر سحر پا می شدم می دیدم این چشما در خونه خدا چه اشکی میریزن گفتم مطمئنا این چشما رو خدا خاطرخواه شده آخر در عملیات خیبر خدا این چشمارو با قابش برد.از بالای لبهاش رفت ...رفت پیش خدا.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔳چشمان خدایی 💔 🔻چشا رو خدا با قابش برداشت و برد 😭
🔰 لوح | خداوندا مرا پاکیزه بپذیر 🌙 به مناسبت فرا رسیدن لیالی قدر ☀️  
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷همیشه آرزویم شهادت بوده و اگر خداوند به آبروی حضرت زینب (س) توفیق داد دوست دارم مثل حضرت زهرا (س) شهید بشوم و همیشه از اینکه من قبر و مزاری داشته باشم و شهدای بقیع و مادرم حضرت زهرا (س) بی مزار باشد خجالت می‌کشم و از خداوند شهادت و مفقود الاثر شدن را طلب می‌کنم هر چه خداوند بخواهد همان می‌شود. "شهید مدافع حرم محمد رضا شیبانی مجد"
🌷شهادت مرگی نیست که دشمن ما بر مجاهدین تحمیل کند، بلکه مرگ دلخواهی است که مجاهد با همه ی حآگاهی و منطق و شعور و بیداری و بینایی خویش انتخاب می کند. 🌷خواهرانم! از شما می خواهم که مرا مورد بخشش قرار دهید. امام و رزمندگان را دعا کنید. از شما تقاضا دارم که حجاب اسلامی را بیشتر رعایت کنید. 🌷 عاجزانه از شما می خواهم پشتیبان ولایت فقیه و امام عزیزمان باشید. کشور بدون روحانیت مانند کشور بدون طبیت است. نسبت به مسائل اسلام بی تفاوت نباشید. 🌷با منافقین و ضد انقلابیون در ستیز باشید و با آنهایی که میان مردم تفرقه می اندازند، سخت مبارزه کنید و جلسات بسیج و ... و دعای کمیل را با شکوه تر انجام دهید. " شهید مظفر صادقی"
‌🍃‍قرار شد از تو، برای تو بنویسم. تقویم را که ورق زدم، فاصله چهار روزه زمینی و آسمانی‌ات، دلم را لرزاند. 🍃هشتمین روز قدم به زمین گذاشتی و چهارمین روز بهار قدم به . پروازی به فاصله بیست و اندی سال🕊 🍃می‌گویند نام‌ها روی افراد تاثیر گذارند! مثلا خودِ تو؛ نامت سعید، یعنی و سعادت‌مند. عاقبتت هم ختم به شد. خوشبخت شدی🌹 🍃مادرت می‌گوید عاشق جان بودی. وقتی به پابوسی حضرت می‌رفت، سفارش دعای شهادت دادی. 🍃عشق را که جز به بها لمس نمی‌توان کرد! به قول آ سِد مرتضی، شهادت هم لباس تک سایزی است که اندازه شدنش شرط و شروط‌ ها دارد! 🍃پس بگو بهای لمس عشقت چه بود؟ خون؟ جان؟ جوانی؟ 🍃یا اصلا بهای دیدن چیست؟ همین‌که از دست بشوییم کافیست؟ این‌که خاک به کام بکشیم سایز شهادت می‌شویم؟ 🍃یا نه، باید مثل تو و امثال تو شد؟ اصلا مگر شما چگونه‌اید؟! اصلا می‌شود مثل شما شد؟! مثل شما بودن چه شکلیست؟! 🍃این روزها دلمان عجیب شکل شما بودن می‌خواهد. فقط تازه کاریم، نابلد راهیم، دستی بلند کن و دست‌گیرمان شو.‌ می‌گویند جز از آسمانیان، برای زمین کاری بر نمی‌آید. 🍃دعا کن برای‌مان، دعا کن با بهانه‌ها، را از دست ندهیم برای دعا کن😔 ♡بهای وصل تو، گر جان بود خریدارم.♡ 🌺به مناسبت سالروز شهادت ✍نویسنده: 📅تاریخ تولد : ۸ فروردین ۱۳۶۸ 📅تاریخ شهادت: ۴ فروردین ۱۳۹۶ حماء سوریه 📅تاریخ انتشار : ۴ فروردین ۱۴۰۰ 🥀مزار شهید : گلزار شهدای پاکدشت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📆 🔆امروز ۲۰ فروردین ۱۴۰۲ مصادف با ۱۸ رمضان الکریم 📿 ذکر روز یکشنبه: یا ذَالجَلالِ وَالاِکرم (صد مرتبه) ✳️ ذکر این روز موجب فتح و نصرت می‌شود. 💠امروز ۲۰ فروردین سالروز شهادت 🕊شهید سید مرتضی آوینی(۱۳۷۲ ) 🕊مدافع حرم مهدی دهقان(۱۳۹۷) 🕊مدافع حرم حامد رضایی (۱۳۹۷) 🕊مدافع حرم اکبر زوار جنتی (۱۳۹۷) 🕊مدافع حرم سیدعمارموسوی (۱۳۹۷) 🕊مدافع حرم حجت اله نوچمنی (۱۳۹۷) 🕊مدافع حرم مرتضی بصیری پور(۱۳۹۷ ) 🕊مدافع حرم محمد مهدی لطفی نیاسر (۱۳۹۷) 💐شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💦 💢 امروز، است. 🔸: «اگر انسان هایی که مامور به ایجاد تحول در تاریخ هستند؛ از معیارهای عصر خویش تبعیت کنند؛ دیگر تحولی در تاریخ اتفاق نخواهد افتاد.» 🔸سید مرتضی، تو چه تحولی در بشر ایجاد کردی ، که امروز آیندگان تو تلاش می کنند تا به تو و گذشته ات برسند؛ اما باز هم نمی توانند... ┈┉┅━❀🔸❀━┅┉┈‌┄
خاکهای نرم کوشک _ ۵ شهید عبدالحسین برونسی تالیف :سعید عاکف ویلای جناب سرهنگ راوی : سید کاظم حسینی لوازمم را به دست گرفتم و به دنبال آن زن داخل ساختمان شدیم. جلوی پله ها زن ایستاد. اتاقی را در طبقه دوم نشانم داد. و گفت: خانوم آنجا هستند. به اعتراض گفتم: معلوم هست می خواهم چه کار کنم؟ این نشد سربازی که من بروم پیش یک خانوم! . ترس نگاه زن را گرفت، به حالت التماس گفت: صدایت را بیار پایین پسرم!. و در حالی که با اضطراب بالا را نگاه می کرد ادامه داد: برو بالا، خانوم بهت میگه چه کار باید بکنی، زیاد بد اخلاق نیست نگران نباش!. باز پرسیدم: آخر باید چه کار کنم؟. زن ترسید جواب بدهد، من هم برای اینکه زودتر تکلیفم را یکسره کنم سریع از پله ها بالا رفتم. درب اتاق کاملاً باز بود طوری که نمی توانستم در بزنم. نگاهی به فرش های دستباف و قیمتی کف اتاق انداختم. بند پوتین هایم را باز کردم و آنها را بیرون آوردم. با احتیاط دو قدم جلو رفتم و گفتم: یا الله!. صدایی نیامد. دوباره گفتم: یا الله! یا الله!. این بار صدای زن جوانی بلند شد: سرت را بخورد! یا الله گفتنت دیگر چیه؟ بیا داخل!. مردد بودم. زیر لب گفتم: خدایا توکل بر خودت. رفتم داخل از چیزی که دیدم ناگهان چشمهایم سیاهی رفت. کم مانده بود نقش زمین شوم. فکر می کنی چه دیدم؟. در گوشه اتاق روی مبل یک زن بی حجاب و به اصطلاح آن زمان مینی ژوپی نشسته بود با یک آرایش غلیظ و کاملاً حال بهم زن. پاهایش را هم خیلی عادی انداخته بود روی هم. تمام تنم خیس عرق شد. چندلحظه ماتم برد زنیکه هم انگار حال و هوای مرا درک کرده بود، چون چیزی نگفت. وقتی به خودم آمدم دنده عقب گرفتم و نفهمیدم چطور از اتاق بیرون زدم. سریع پوتینها را پا کردم. بندها را بسته و نبسته، لوازمم را برداشتم. زن بی حجاب با عصبانیت فریاد زد: آهای بزمجه کجا داری میری؟ زود برگرد!.  گوشم بدهکار داد و فریاد او نشد. پله ها را دو تا یکی پایین آمدم. زن چادری آنجا ایستاده بود. رنگ از صورتش پریده بود. من توجهی نکردم و داخل حیاط شدم. زن به دنبالم بیرون دوید. دستپاچه گفت: کجا میری؟ خانم داره صدات میزنه!. گفتم: اینقدر صدا بزنه تا جونش در بیاد!. گفت: اگر برنگردی تو را می کشند!. با عصبانیت گفتم: بهتر!.... من میدویدم و زن بیچاره هم دنبالم داشت میدوید. جلوی درب، یادم آمد آدرس پادگان را بلد نیستم. ایستادم. زن هم ایستاد. ازش پرسیدم پادگان ۰۴ کدام طرفه؟. زن حیران و بهت زده پرسید: برای چی می خواهی؟.  گفتم: میخواهم از این جهنم دره فرار کنم!. زن گفت: به جونیت رحم کن پسر جان!. این کار چیه؟ اینجا هم پول خوب به تو می دهند و هم غذای خوب! کیف می کنی!.  با غیظ گفتم: نه، ننه... می خواهم هفتاد سال سیاه همچنین کیفی نکنم!. وقتی دیدم زن اصرار به منصرف کردن من دارد گفتم: بیخیال آدرس. از خانه بیرون زدم. خیابان خلوت بود و پرنده در آن پر نمیزد. گاه گاهی ماشینی می آمد و با سرعت رد میشد. آنروز هر طور بود بلاخره پادگان را پیدا کردم. فهمیدم که آن خانه، متعلق به یک سرهنگ بود که من آنجا حکم یک گماشته را پیدا میکردم و خدمتکار مخصوص آن زن که همسر جناب سرهنگ بی غیرت بود میشدم. به هرحال دوسه روزی دنبالم بودند که دوباره مرا به همانجا ببرند، ولی حریف من نشدند. دست آخر آن سرهنگ با عصبانیت گفت: این پدر سوخته را تنبیه کنید تا بفهمه ارتش خونه بابا و ننه نیست که هر غلطی دلش خواست بکند!. برای تنبیه، مرا مسئول نظافت توالتها کردند. یک هفته تمام  توالت ها را من تمیز میکردم. صبح روز هشتم یک سر گرد آمد سراغم، با تمسخر گفت: هان بچه دهاتی! سر عقل آمدی یا نه؟.  جوابش را ندادم. با کمال افتخار و سربلندی توی چشمانش نگاه میکردم. با عصبانیت ادامه داد: قدر اون ناز و نعمت را حالا میفهمی یا نه؟. من همچنان نگاهش می کردم. گفت: انگار به نظر می‌رسد دوست داری برگردی همون خانه؟.  عرق پیشانی را با سرآستین پاک کردم. حقیقتاً درآن لحظه خدا کمکم میکرد که خودم را نمی باختم. خاطر جمع و مطمئن گفتم: این ۱۸ تا توالت که سهله جناب سرگرد، اگر سطل بدهی بدستم و بخواهی همه این کثافت ها را خالی هم بکنم داخل بشکه و بشکه ها را به بیابان ببرم و آنجا خالی کنم و تا آخر سربازی هم کارم همین باشد، با کمال میل قبول می کنم. ولی  داخل آن خانه پا نمی گذارد. با عصبانیت گفت: حرفت همینه؟.   گفتنم: اگر مرا بکشید دیگر اونجا بر نمی گردم. به مدت ۲۰ روز مرا به صورت تنبیه همان جا گذاشتند. وقتی دیدند حریف اعتقاد و مسلک من نمی شوند، آخرش کوتاه آمدند و مرا به گروهان خدمات فرستادند. التماس دعا الحسن ࿐჻ᭂ🌸♥️🌸჻ᭂ࿐