eitaa logo
کانال کمیل
286 دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
5هزار ویدیو
71 فایل
سفیرعشق شهیداست و ارباب عشق حسین‌علیه‌السلام وادی عشاق کربلاجایی که ارباب عشق سربه‌باد می‌دهدتا اسرارعشاق را بازگوکند که‌برای عشاق راهی‌جز ازکربلا گذشتن نیست🌷 کپی باذکرصلوات برمهدی عج eitaa.com/joinchat/2239103046Cd559387bf0
مشاهده در ایتا
دانلود
خاکهای نرم کوشک _ ۵ شهید عبدالحسین برونسی تالیف :سعید عاکف ویلای جناب سرهنگ راوی : سید کاظم حسینی لوازمم را به دست گرفتم و به دنبال آن زن داخل ساختمان شدیم. جلوی پله ها زن ایستاد. اتاقی را در طبقه دوم نشانم داد. و گفت: خانوم آنجا هستند. به اعتراض گفتم: معلوم هست می خواهم چه کار کنم؟ این نشد سربازی که من بروم پیش یک خانوم! . ترس نگاه زن را گرفت، به حالت التماس گفت: صدایت را بیار پایین پسرم!. و در حالی که با اضطراب بالا را نگاه می کرد ادامه داد: برو بالا، خانوم بهت میگه چه کار باید بکنی، زیاد بد اخلاق نیست نگران نباش!. باز پرسیدم: آخر باید چه کار کنم؟. زن ترسید جواب بدهد، من هم برای اینکه زودتر تکلیفم را یکسره کنم سریع از پله ها بالا رفتم. درب اتاق کاملاً باز بود طوری که نمی توانستم در بزنم. نگاهی به فرش های دستباف و قیمتی کف اتاق انداختم. بند پوتین هایم را باز کردم و آنها را بیرون آوردم. با احتیاط دو قدم جلو رفتم و گفتم: یا الله!. صدایی نیامد. دوباره گفتم: یا الله! یا الله!. این بار صدای زن جوانی بلند شد: سرت را بخورد! یا الله گفتنت دیگر چیه؟ بیا داخل!. مردد بودم. زیر لب گفتم: خدایا توکل بر خودت. رفتم داخل از چیزی که دیدم ناگهان چشمهایم سیاهی رفت. کم مانده بود نقش زمین شوم. فکر می کنی چه دیدم؟. در گوشه اتاق روی مبل یک زن بی حجاب و به اصطلاح آن زمان مینی ژوپی نشسته بود با یک آرایش غلیظ و کاملاً حال بهم زن. پاهایش را هم خیلی عادی انداخته بود روی هم. تمام تنم خیس عرق شد. چندلحظه ماتم برد زنیکه هم انگار حال و هوای مرا درک کرده بود، چون چیزی نگفت. وقتی به خودم آمدم دنده عقب گرفتم و نفهمیدم چطور از اتاق بیرون زدم. سریع پوتینها را پا کردم. بندها را بسته و نبسته، لوازمم را برداشتم. زن بی حجاب با عصبانیت فریاد زد: آهای بزمجه کجا داری میری؟ زود برگرد!.  گوشم بدهکار داد و فریاد او نشد. پله ها را دو تا یکی پایین آمدم. زن چادری آنجا ایستاده بود. رنگ از صورتش پریده بود. من توجهی نکردم و داخل حیاط شدم. زن به دنبالم بیرون دوید. دستپاچه گفت: کجا میری؟ خانم داره صدات میزنه!. گفتم: اینقدر صدا بزنه تا جونش در بیاد!. گفت: اگر برنگردی تو را می کشند!. با عصبانیت گفتم: بهتر!.... من میدویدم و زن بیچاره هم دنبالم داشت میدوید. جلوی درب، یادم آمد آدرس پادگان را بلد نیستم. ایستادم. زن هم ایستاد. ازش پرسیدم پادگان ۰۴ کدام طرفه؟. زن حیران و بهت زده پرسید: برای چی می خواهی؟.  گفتم: میخواهم از این جهنم دره فرار کنم!. زن گفت: به جونیت رحم کن پسر جان!. این کار چیه؟ اینجا هم پول خوب به تو می دهند و هم غذای خوب! کیف می کنی!.  با غیظ گفتم: نه، ننه... می خواهم هفتاد سال سیاه همچنین کیفی نکنم!. وقتی دیدم زن اصرار به منصرف کردن من دارد گفتم: بیخیال آدرس. از خانه بیرون زدم. خیابان خلوت بود و پرنده در آن پر نمیزد. گاه گاهی ماشینی می آمد و با سرعت رد میشد. آنروز هر طور بود بلاخره پادگان را پیدا کردم. فهمیدم که آن خانه، متعلق به یک سرهنگ بود که من آنجا حکم یک گماشته را پیدا میکردم و خدمتکار مخصوص آن زن که همسر جناب سرهنگ بی غیرت بود میشدم. به هرحال دوسه روزی دنبالم بودند که دوباره مرا به همانجا ببرند، ولی حریف من نشدند. دست آخر آن سرهنگ با عصبانیت گفت: این پدر سوخته را تنبیه کنید تا بفهمه ارتش خونه بابا و ننه نیست که هر غلطی دلش خواست بکند!. برای تنبیه، مرا مسئول نظافت توالتها کردند. یک هفته تمام  توالت ها را من تمیز میکردم. صبح روز هشتم یک سر گرد آمد سراغم، با تمسخر گفت: هان بچه دهاتی! سر عقل آمدی یا نه؟.  جوابش را ندادم. با کمال افتخار و سربلندی توی چشمانش نگاه میکردم. با عصبانیت ادامه داد: قدر اون ناز و نعمت را حالا میفهمی یا نه؟. من همچنان نگاهش می کردم. گفت: انگار به نظر می‌رسد دوست داری برگردی همون خانه؟.  عرق پیشانی را با سرآستین پاک کردم. حقیقتاً درآن لحظه خدا کمکم میکرد که خودم را نمی باختم. خاطر جمع و مطمئن گفتم: این ۱۸ تا توالت که سهله جناب سرگرد، اگر سطل بدهی بدستم و بخواهی همه این کثافت ها را خالی هم بکنم داخل بشکه و بشکه ها را به بیابان ببرم و آنجا خالی کنم و تا آخر سربازی هم کارم همین باشد، با کمال میل قبول می کنم. ولی  داخل آن خانه پا نمی گذارد. با عصبانیت گفت: حرفت همینه؟.   گفتنم: اگر مرا بکشید دیگر اونجا بر نمی گردم. به مدت ۲۰ روز مرا به صورت تنبیه همان جا گذاشتند. وقتی دیدند حریف اعتقاد و مسلک من نمی شوند، آخرش کوتاه آمدند و مرا به گروهان خدمات فرستادند. التماس دعا الحسن ࿐჻ᭂ🌸♥️🌸჻ᭂ࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Mohammadreza Hojjati - Man Enghelabiam 128.mp3
3.84M
♦️من انقلابی ام من حافظ حرم، برشانه ام علم تا آخرین قدم ، من انقلابی ام عمارحیدرم ، سرباز رهبرم فریاد آخرم من انقلابی ام 👌پیشنهاد دانلود
🌸شهید سید مرتضی آوینی: در این دوران جاهلیت ثانی و عصر توبه بشریت، پای به سیاره زمین نهاده‌ای، نومید مشو كه تو را نیز عاشورایی است و كربلایی كه تشنه خون توست و انتظار می كشد تا تو زنجیر خاک از پای اراده‌ات بگشایی و از خود و دلبستگی هایش هجرت كنی و فراتر از زمان و مكان، خود را به قافله سال شصت و یكم هجری برسانی و در ركاب امام عشق به شهادت رسی. 📚فتح خون ص۵۱»
*🌷🕊شهید سعید مسافر 🌷تاریخ تولد: 1365/10/1 🌷محل تولد: تهران 🌷تاریخ شهادت: 1395/1/14🩸🕊✨ 🌷محل شهادت: حلب سوریه 🌷وضعیت تأهل: متاهل ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃
*🌷همسر شهید مدافع حرم شهید سعید مسافر با بیان اینکه 🩸شهید چادرم را در دست گرفت و گفت به خاطر این ✨چادرت می روم تا این چادر محکم تر بر سرتان بماند و دست بیگانه و ظالم نیفتد تا از سرتان بکشند،گفت: ایشان موقع اعزام گفت من می روم ولی رسالت زینبی به دوش شما است.✨🌷🕊🕊 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃
🎬 | 🔸️شرط ورود به جمع شهدا اخلاص است و اگر این شرط را داری چه تفاوتی میکند که نامت چیست... 🔹️مجموعه استوری های "شهید آوینی" شهدا رویادکنیم باذکر فاتحه وصلواتی 🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🪴میگفت: کار کردن تو مملکت امام زمان عجل الله رو عشقه! هر جا لازم باشه حاضرم کار کنم. چه فرماندهی در جنگ، چه کارگری در کارخانه ♥️ 🕊
*🌷هیچ‌گاه از مسئولیت و جایگاه همسرم خبر نداشتم و پس از شهادت او فهمیدم که آنجا فرماندهی تعدادی از نیروها را بر عهده داشت. آقا سعید همیشه می‌گفت مسئول جارو زنی در محل خدمتم هستم.🥰 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‍ 🍃زمان به سرعت می گذرد. به ندای دلت گوش کن، می خواهی دل ببندی و بمانی یا حق شوی و به پرواز کنی🕊 🍃شهدا را با زیباترین مرگ همان شهادت تفسیر کردند. 🍃 دهه هفتادی هایی که در این روزها خبر شهادتشان فکر را مهمان خانه می کند که چطور می توانند از دنیا و تعلقاتش بگذرند؟ 🍃جوانانی که با ذکر ، علی اکبرهای زمان شدند، پدرانشان آن ها را راهی میدان دفاع از حریم آل الله کردند و مادرانشان با ذکر ، جان هایشان را در راه زینب(س) فدا کردند. 🍃جوان ذاکری هم نام ارباب و غلام با عزت او(حسین معز غلامی)که پاسداری را فقط برای برگزید. 🍃عصرهای پنج شنبه خودش و دلش در دنبال گمشده اش بود. در خانه هم عکس شهید مونس لحظه هایش بود. شاید هم مونسش پادرمیانی کرد و دفاع از حرم رزقش شد .. 🍃اهل ماندن نبود. حتی دوستانش به پدرش گفتند: به حسینت دل نبند او رفتنی است. یک عکس و یک خط نوشته دردنیای مجازی خبر شد برای چشم انتظارش در دنیای واقعی😓 🍃علی اکبرانه رفت و پدرش را به صبرِ حسین(ع) پس از وصیت کرد. او همچون جوان دلیرانه و با شجاعت جنگید و شهید شد🌹 🍃گویا ی پیکرِ بر زمین مانده ی را بسیار خوانده بود که پیکرش سه روز بعد از شهادت پیدا شد. آن هم بانشان (عج) که سند سربازی اش، برای امام زمانش بود❣ 🍃مدافع منتظر ... این روزها حال دلمان خوب نیست. برایش بخوان از همان هایی که مانند خودت به ختم شد🌷 🍂به مناسبت سالروز شهادت ✍نویسنده : 📅تاریخ تولد : ۶ فروردین ۱۳۷۳،خوزستان.امیدیه. 📅تاریخ شهادت : ۴ فروردین ۱۳۹۶،سوریه حماء 📅تاریخ انتشار : ۳ فروردین ۱۴۰۰ 🥀مزار شهید : بهشت زهرا قطعه ۵۰
🍃🌸شهید مرتضی آوینی که بیش از 70 برنامه از دلاوری رزمندگان با این نام ساخت در مصاحبه‌ای عنوان کرد: «انگیزه درونی هنرمندانی که در واحد تلویزیونی جهادسازندگی جمع آمده بودند و آن‌ها را به جبهه‌های دفاع مقدس می‌کشاند نه وظایف و تعهد اداری- کارمندی نمی‌توانست در این عرصه منشاء فعل و اثر باشد.🍃🌸 🍃🌸او در ماه محرم سال 1366 نگارش کتاب فتح خون را آغاز کرد، سال 1367 یک ترم در مجتمع دانشگاهی هنر تدریس کرد ولی چون مفاد مورد نظرش برای تدریس با طرح درس‌های دانشگاهی هم‌خوانی نداشت از ادامه تدریس صرف ‌نظر کرد.🍃 🍃🌸سال 1368 تا 1372 دوران اوج فعالیت مطبوعاتی آوینی است. آثار او در طی این دوره نیز موضوعات بسیار متنوعی را شامل می‌شود.🍃🌸 🍃🌸 اواخر سال 1370 مؤسسه فرهنگی "روایت فتح" به فرمان مقام معظم رهبری تأسیس شد تا به کار فیلم‌سازی مستند و سینمایی درباره دفاع مقدس بپردازد و تهیه مجموعه روایت فتح را که بعد از پذیرش قطع‌نامه رها شده بود، ادامه دهد.🍃🌸 🍃🌸او نیز طی مدتی کمتر از یک سال کار تهیه 6 برنامه از مجموعه 10 قسمتی شهری در آسمان را به پایان رساند. پس از آن نیز در مناطق عملیاتی حضور یافت تا بار دیگر حماسه مردان دلیر عصر خمینی کبیر (ره) را یادآوری نماید.🍃🌸 🍃🌸سیدمرتضی آوینی سرانجام مزد سال‌ها تلاشش را برای ثبت مظلومیت سربازان اسلام در روز بیستم فروردین ماه سال 1372 در قتلگاه فکه گرفت و در روز جمعه به آسمان بیکران شهادت بال گشود.🍃🌸 🌹شادی روح شهدا صلوات 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍خاطرات ننه سکینه مادر سردار شهید علی شفیعی قسمت هفتم 🔹ما را گذاشت رو کولش بردکم... 🔸رفتم گفت: مادر نگاه کن اینجا زیارت کن... 🟠نمازت بخون ، برا مردم دعا کن همه کارات تموم شد بیا اینجا من نشستم... 🔹دوباره به راه شو بریم، ما نمازی خوندیم دعایی کردیم همه کارامون تموم شد... ♦️گفت: بیا مادر، حالا تو عالم خواب 🔸اومدم گفت:اومدی مادر گفتم :ها 🔹گفت: بشین رو کولم ،نشستم رو کولش آوردم به سرم رسوند... 🔸گفتم: مادر تو از صبح گشنه بودی بیایه لقمه نونی بخور او وقت برو گفت: نه سه نفر موکلمن در خونه واستیدن میبا برم... ♦️از صدا خداحافظی این یه دفعه بیدار شدم...
نذار دیر شه_۲۰۲۳_۰۲_۱۶_۲۱_۴۴_۳۳_۴۹۶.mp3
3.64M
دلم تنگه‍ـ ! نزارے نوکرِ تو بـےسعادت شہ ؛ نزار‌ے دورے از حَـرَم یہ عادت شہ :)