enc_16934040054251859001568.mp3
4.44M
حسین حسین حسین
با تو هستم الی الله
تو چراغی تو این راه
محمد اسداللهی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✳️ پسر علامه امینی، خواب علامه را میبیند و از پدرش سوال میکند کدام عمل دست تو را گرفت؟.
#لشگر_قدس
#طوفان_الاحرار
شهید حیدر ابراهیمخانی در دیماه سال ۱۳۶۵ در شهرستان ملایر متولد شد، دوران ابتدایی را در همان محلهای که اکنون به نام ایشان نامگذاری شده گذراند.
وی تحصیلات خود را تا مقطع دیپلم در رشته نقشهبرادری در ملایر ادامه داد و سپس به خدمت مقدس سربازی اعزام شد و پس از آن به استخدام سپاه (گروه ۴۳ امام علی(ع) ملایر درآمد.
حیدر ابراهیمخانی از پاسداران گروه مهندسی رزمی ۴۳ امام علی(ع) ملایر و مدافعان حرم، ساعت ۷ صبح روز شنبه، ۱۴ فروردینماه سال ۹۵ در عملیات مستشاری در حفظ و حراست از حرم حضرت زینب(س) و کمک و تقویت جبهه مقاومت اسلامی در سوریه بهدست تروریستهای تکفیری داعشی توسط اصابت موشک کرونت در فاصله ۲۰۰ متری دشمن لحظهای که مشغول خاکریز زدن بودند به فیض شهادت نائل شد.
وصیتنامه شهید حیدر ابراهیمخانی
«اینجانب حیدر ابراهیمخانی این وصیتنامه را در تاریخ ۹۴,۱۱.۲۲ با آیه شریفه ۱۱۱ سوه توبه آغاز میکنم و آن به این شرح است که «خداوند از مومنان جان و مالشان را به بهای اینکه بهشت برای آنان باشد خریده است. به اینگونه که در راه خدا میجنگند، میکشند و کشته میشوند.»
خداوند کریم همیشه به من نظر لطف و محبت داشتند و به واسطه امام عزیزی که کریم اهلبیت(ع) است دعاهای مرا مستجاب کردند و با جرأت میگویم که هر خواستهای که داشتم برآورده شده مگر آنکه بر خیر و صلاح من نبوده.
من کوچکتر از آن هستم که بخواهم کسی را نصیحت و یا راهنمایی کنم چراکه خود من گناهکار هستم اما چیزی که مرا در این دو سه ماه گذشته بسیار اذیت کرده، این بود که بسیاری از مردم و حتی دوستان و همکاران و آشنایان میگفتند که این رزمندهها که به سوریه میروند برای پول و ارزشهای مادی است، برای اعراب میجنگند، این جنگ چه ربطی به ما دارد؟ مگر به کشور ما حمله کردهاند؟
این را به همه شما میگویم عزیزان به فرموده حضرت آیتالله امام خامنهای، اگر ما الان در سوریه نمیجنگیدیم باید در کرمانشاه و همدان با این خدانشناسها میجنگیدیم بنابراین از شما خواهش میکنم این حرفها را نزنید چرا که دل امام زمان(عج) را به درد میآورید.
جوادعلی حسناوی با نام نظامی «جواد جهانی»، از مادری لرستانی از اهالی خرمآباد و پدری عراقی، 12 خردادماه سال 66 در خرمآباد متولد شد.
وی از فرماندهان عملیاتی یگانهای مدافع حرم، موسوم به «سرایا الخراسانی»، روز جمعه، 14 فروردینماه سال 1394 شمسی، به دست عوامل نفوذی داعش در روستای عزیز بلد از توابع شهر بلد واقع در استان آزاد شده صلاحالدین عراق ترور شد و بال در بال ملائک گشودند.
فاطمه جهانی، مادر شهید مدافع حرم، جوادعلی حسناوی در سفری که به شهرستان الشتر داشت، شامگاه دوشنبه، 17 مرداد همزمان با عاشورای حسینی در جمع اهالی روستای فیضآباد در مسجد حضرت ثارالله در بیان خاطراتی از فرزند شهیدش، گفت: برای اولینبار که با پدر جواد آشنا شدم تنها چیزی که در او دیدم ایمانش بود و من دیدم که خیلی متدین است، در سن 14 سالگی بودم که با او ازدواج کردم و از زندگی خوب خود که در کربلا دارم راضی هستم.
وی با بیان اینکه در کنار امام حسین(ع) بودن افتخار بزرگی است و وقتی احساس تنهایی میکنم به حرم امام حسین(ع) میروم و آرام میشوم، افزود: برادران همسرم در زمان حکومت صدام به حکم او اعدام میشوند؛ البته صدام حکم اعدام شوهرم را نیز صادر کرده بود، اما شوهرم موفق شد به ایران فرار کند.
مادر شهید جوادعلی حسناوی با بیان اینکه من پنج فرزند شامل سه پسر و دو دختر داشتم که آقا جواد که فرزند دومم بود در مبارزه با داعش به شهادت رسید، اضافه کرد: جواد در کودکی خیلی آرام بود و زمانی که سن کمی داشت پدرش او را بالای دیوار حیاطمان میگذاشت و اذان میگفت.
وی افزود: جواد در کودکی همیشه میگفت که من بزرگ شوم به فلسطین میروم؛ یک خلق و خوی خوب جواد این بود که عصبانی نمیشد و خیلی آرام بود و وقتی قدم خیری بر میداشت مدام میگفت که من کل کارم برای رضای خداست و کار باید فی سبیلالله باشد.
این مادر شهید با بیان اینکه جواد سه ماه شعبان، رجب و رمضان مرتب روزه میگرفت و نمازش را به موقع میخواند و در سوریه نمازش را به خاطر مجروحیتی که داشت نشسته میخواند، گفت: جواد برای اولین بار با سپاه بدر به سوریه اعزام شد و برای بار دوم با سرایای خراسانی رفت و مجروح شد.
جهانی ادامه داد: زمانی که داعش به سوریه حمله کرد جواد در همه جنگهای سوریه شرکت کرد؛ جواد از زمانی که خواست برای اولین بار به سوریه برود برای اینکه من نگران نشوم به من گفت به ایران برای تحصیل میروم و بعدها که با من تماس گرفت دیدم شماره او از سوریه است و خیلی اصرار کردم که برگردد ولی جواد گفت: من بر نمیگردم.
وی با اشاره به علاقه فرزندش به رهبر معظم انقلاب، اظهار کرد: جواد به کتابهایی که در مورد امام زمان(عج) نوشته شده بود علاقه داشت و معتقد بود کار باید برای رضای خدا باشد، مدام امر به معروف و نهی از منکر میکرد و امر به معروف را اول از خانواده شروع میکرد بعد هم در جامعه. یکی از خصوصیات بارز جواد این بود که بسیار پایبند به ولایت بود و گُردانی که جواد فرماندهاش بود همگی به رهبر معظم انقلاب معتقد و علاقهمند بودند.
جهانی اضافه کرد: رابطه من و جواد خیلی صمیمی بود جواد همه کس من بود و در کربلا جای خالی برادر و خواهر را برایم پر کرده بود و در یک کلام جواد همه هستیام بود و با وجود اینکه من در کربلا غریب بودم ولی به جواد نگاه میکردم احساس غریبی نمیکردم و یک وابستگی شدید به جواد داشتم.
این مادر شهید گفت: هیچ کس مشوق جواد نبود که به سوریه برود و خودش مشتاق بود که در راه خدا کار انجام دهد و همیشه به من میگفت که مادر حضرت زینب(س) عمه من است، به او میگفتم پسرم شما که سید نیستی در جوابم میگفت مگر باید سید بود که حضرت زینب(س) عمه من باشد حضرت زینب(س) عمه همه ماست.
وی گفت: جواد با توجه به اینکه فرمانده گردان بود و نیرویهایی در اختیارش داشت، اما به آنها سختگیری نمیکرد و همیشه میگفت من بابای آنها هستم.
جهانی با بیان اینکه ما برای جواد دختری را نشان کردیم که ازدواج بکند و برای این دختر که مادرش قمی بود و پدرش عراقی بود لباس و حلقه گرفته بودیم اما جواد شهید شد و به عقد نرسید، درباره آرزوی جواد گفت: جواد از آرزویش چیزی نمیگفت ولی همیشه میگفت من دوست دارم که جزو سربازان امام زمان(عج) باشم.
این مادر شهید ادامه داد: ما همیشه پشت سر جواد نماز میخواندیم و نماز عید فطر را هم پشت سر جواد ایستادیم و نماز را خواندیم بعد از اتمام نماز دیدم جواد دستانش را بهسوی آسمان بلند کرد و گفت یا رب العالمین انشاءالله که سال دیگر روز عید فطر من شهید شده باشم و همینطور هم شد و امسال عید سعید فطر جواد در بین ما نیست و دعایش مستجاب شد و به سعادت ابدی که شهادت بود رسید.
جهانی اضافه کرد: من با توجه به اینکه علاقه شدید و وابستگی خاصی به جواد داشتم، شهادت او برای لحظه اول خیلی برایم سخت بود، اما موقعی که حرم رفتم و جنازه جواد را به حرم آورده و رو به قبله گذاشته بودند موقعی که پیکر مطهرش را دیدم آرام شدم.
وی اظهار کرد: جواد چون در وصیتنامهاش نوشته بود مادر اگر من شهید شدم به یاد عمهام حضرت زینب(س) باش، لحظه شهادتش من به یاد جمله خودش افتادم که در وصیتنامهاش نوشته بود و من در حرم امام حسین(ع) به یاد حضرت زینب(س) افتادم و حس آرامی به من دست داد و واقعاً به آرامش رسیدم.
این مادر شهید مدافع حرم گفت: انتظاری که از مسئولان ایرانی دارم این است چون ما به مدت 20 سال در ایران و در شهر خرمآباد زندگی کردیم و جواد در ایران متولد شده است و قسمت شد که ما به خاطر پدرش که عراقی بود به عراق برگردیم تقاضا دارم که کوچه و یا میدانی در خرمآباد به اسم فرزندم نامگذاری شود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهید_امروز
🎥 #فیلم|این دو دقیقه رو ببینید؛ تا بفهمید نمیشه عاشق شهید حسناوی نشد...
چقدر حالِ آدم خوب میشه با دیدنِ صورتش...
🌿۱۴ فروردین سالگرد شهادت شهید جوادعلی حسناوی گرامی باد.
كاظم خائف، فرزند محمدرضا در تاريخ دوم ارديبهشت ماه سال 1337 در بيرجند به دنيا آمد. دوره ابتدايى را در سال 1344 در مدرسه ابتدايى حكيم نظامى شروع كرد و در سال 1349 به پايان برد. سپس وارد مدرسه راهنمايى گنجى شد و دوره متوسطه را در هنرستان ابوذر گذراند و در سال 1356 در رشته برق ديپلم گرفت.»
اوقاتش را بيشتر به ورزش و مطالعه می گذراند. در ورزشهاى رزمى، كاراته و كوهنوردى فعال بود و مربى كونگ فو به شمار مى آمد.
به كوه و طبيعت علاقه مند بود. می گفت: «مشاهده كوه و طبيعت چندين فايده دارد، از جمله اينكه انسان را به عظمت قدرت خداوند واقف مى سازد و نيز در خلوتى كه دست می دهد، بهتر می توان با خدا سخن گفت.»
پس از اخذ ديپلم به عنوان درجهدار وظيفه وارد ارتش شد و در لشكر 77 خراسان به خدمت مشغول شد. علاقه او به امام(ره) موجب شد، به فرمان ايشان از خدمت فرار كند كه پس از پيروزى انقلاب به محل خدمت خود بازگشت.
در راهپيمايي ها با لباس مبدل شركت می کرد. يك بار دستگير شد ولى از چنگ ماموران گريخت.»
جزء اولين نيروهاى اعزامى به منطقه گنبد براى خنثى سازى توطئه هاى ضد انقلاب داخلى بود كه در آنجا نقش بسزايى داشت.
با شروع جنگ تحميلى به سرعت به سپاه پيوست و به جنگ و جبهه وارد شد.
عاشق جبهه بود و خود را مسئول می ديد و در شتافتن به سوى جبهه و ايفاى نقش و انجام تكليف سر از پا نمى شناخت.
مادر شهيد درباره ازدواج او می گويد: «شهيد ازدواج نكرد و هر وقت در اين مورد با او سخن می گفتيم، در جواب می گفت: مادام كه جنگ به پايان نرسيده، ازدواج نخواهم كرد. دوست ندارم كه زن و فرزند بى سرپرستى - كه مايه زحمت شما باشند - از خود به جاى بگذارم.»
خائف در كسوت پاسدارى به جبهه اعزام شد و با عناوين عضو گروه ويژه، معاونت گروه ويژه، فرمانده گروه ويژه، فرمانده گروهان و فرمانده گردان با دشمن جنگيد. او در جبهه هاى بستان، تنگه چزابه و در عملياتهاى طريق القدس، فتح المبين و بيت المقدس شركت داشت.
حسين يوسفى - دوست و همرزم شهيد - می گويد: «قبلاً به ما گفته بودند كه قرار است گردانى با عنوان گردان ويژه تشكيل گردد و توضيح داده بودند كه هيچ اميد و برگشتى براى اعضاى اين گردان وجود ندارد و افرادى بايد در آن عضو شوند كه صد در صد از شهادت استقبال كنند و از دنياى دون به سوى پروردگار خود قطع علاقه كرده باشند. وقتى از كاظم خائف پرسيدم: در جبهه قرار است در چه واحدى انجام وظيفه كنى؟ گفت: در گردان ويژه. من كه وصف گردان ويژه را شنيده بودم، يكه خوردم و حالم تغيير كرد. ايشان با تعجب پرسيد: چه شد؟ چرا اينطورى شدى؟ من نمى خواستم چيزى بگويم، ولى اصرار كرد و من همدرباره گردان ويژه شنيده بودم، توضيح دادم. تعجب كردم، چون ديدم چهره اش باز و بشاش شد و خيلى خوشحال. در نهايت به من گفت: وقتى كه برگشتى اين مطلب را نزد پدر و مادرم تعريف نكن كه نگران نشوند.»
عبدالله مرشدزاده - دوست و همرزم ديگر شهيد - می گويد: «سردار شهيد حاج رجبعلى آهنى می گفت كه شهيد خائف معاون من بود و مادر يك منطقه، در كنار نيروهاى ارتشى مشغول آموزش نيروهاى خودى بوديم. شهيد خائف با نيروها كار می کرد و آنها را آموزش می داد. من كه در كنار يك سرهنگ ارتشى بودم، به ايشان گفتم: جناب سرهنگ! به نظر شما فلانى - خائف - چه قدر تجربه كارى دارد؟ جناب سرهنگ وراندازى كرد و گفت: بايد بيست و پنج سال تجربه داشته باشد. گفتم: جناب سرهنگ سن ايشان به بيست و پنج سال نمى رسد.»
برادر شهيد می گويد: «روزى در مشهد به همراه سردار شهيد حاج رجبعلى آهنى - كه در آن زمان فرمانده گردان بود - نزد من آمدند و صحبت شد. از جمله در مورد محول كردن مأموريتهاى مهم و خطرناك به افراد بحث كرديم. من خدمت برادر شهيدم عرض كردم كه در معامله با خداوند بهتر است انسان اوج اخلاص را رعايت كند تا اگر در آن حال به محضر خداوند شرفياب شد، مسرور و رستگار و عزيز باشد. لذا شما هم بهتر است آن مأموريتهايى را كه خيلى سخت است و داوطلب ندارد و كمتر دارد، انتخاب و قبول كنى. ايشان به جبهه رفت و در برگشت به من گفت: همان كارى را كه گفتيد كردم و از بين مأموريتهاى مختلف پيشنهادى، عضو شدن در گروه ويژه و خط شكنى و اطلاعات و شناسايى را پذيرفتم.»
همچنين می گويد: «جناب آقاى موهبتى - كه از فرماندهان آن زمان و همرزم شهيد خائف بودند - تعريف می کردند كه يكبار او را دعوت كردم تا فوراً خود را به جبهه برساند و در عملياتى كه در پيش است شركت كند. وقتى شهيد به سپاه آمد، مهرى برداشت و دو ركعت نماز گزارد؛ علت را پرسيدم. گفت: وقتى دوستان شهيد خود را به ياد مى آورم، فكر می کنم كه خداوند مرا دوست نداشته كه به شهادت برسم. ولى اكنون كه مى بينم پس از فاصله اندكى خداوند توفيق به من داده كه برگردم و در راه او جهاد كنم، خوشحال هستم و بدين منظور شكر خداوند را بر خود لازم می دانم.»
كاظم خائف در تاريخ دهم ارديبهشت ماه سال 1361، در عمليات بيت المقدس، در جبهه كرخه نور بر اثر اصابت گلوله به گردن و نخاع به شهادت رسيد.
پدر شهيد درباره نحوه شهادت كاظم به نقل از دوستش - برادر ميرزايى - می گويد: «در آن شب در سنگر نشسته و در روشنايى نور چراغ قوه مشغول خواندن دعا بوديم كه غذاى مختصرى - كه عبارت بود از هويج و سيب زمينى - آوردند. شهيد خائف آن را تقسيم كرد و براى هر كدام از ما اندكى غذا ريخت، ولى غذاى خودش را هم پيش من گذاشت و گفت: من نمى خواهم غذا بخورم. علت را كه پرسيدم، گفت: من تنها امشب اينجا هستم و مطمئنم كه فردا شهيد مىشوم. قبلاً از خداوند چند چيز خواستهام.
اول اينكه مرا با شكم گرسنه شهيد كند. دوم اينكه تنها با اصابت يك گلوله به شهادت برسم و سوم اينكه پيكرم در آفتاب بماند كه كبود شود و اكنون دوست دارم كه اين خواستههاى من اجابت گردد. همين طور هم شد. در شب عمليات از هم ديگر جدا شديم و تا بامداد يكديگر را پيدا نكرديم، شلوغ بود و هركس گرفتار و مواظب وضعيت و وظيفه خودش بود. بامدادان وقتى شهيد بزرگوار سردار رجبعلى آهنى به جستجوى او رفت، او را در حال گذراندن آخرين لحظات ديده بود و پيكرش نيز به دليل شلوغى خط، نُه روز در آفتاب داغ خوزستان ماند.»
پيكر شهيد بعد از انتقال به زادگاهش - شهرستان بيرجند - به خاك سپرده شد.
صلوات، ذکر الهی است.
صلوات، بهترین هدیه از طرف خداوند برای انسان است.
صلوات، نور پل صراط است.
صلوات، روح را جلا می دهد.
صلوات، شفیع انسان است.
صلوات، عطری است که دهان انسان را خوشبو می کند.
صلوات، موجب کمال نماز می شود.
با یک صلوات، نوری در بهشت برای خود بیافرینید.
صلوات، محبوب ترین عمل است.
صلوات، موجب تقرب انسان است.
صلوات، سپری در مقابل آتش جهنم است.
صلوات، موجب کمال دعا و استجابت آن می شود.
صلوات، از جانب خداوند رحمت است و از سوی فرشتگان پاک کردن گناهان و از طرف مردم دعا است.
صلوات، سنگین ترین چیزی است که در قیامت بر میزان عرضه می شود.
صلوات، فقر و نفاق را از بین می برد.
صلوات، بهترین داروی معنوی است.
چه خوب است که انسان همیشه اهل صلوات، باشد . چرا که پیامبر نیز دائم الصلوات ، بوده است.
صلوات: تنها دعايي هست كه حتما مستجاب مي شود.
صلوات : انيس انسان در عالم برزخ و قيامت است.
صلوات : برترين عمل در روز قيامت است.
صلوات : آتش جهنم را خاموش میكند
صلوات : گناهان را از بين ميبرد
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفرَجَهُم🌹🌹
در دهم آبان 1344 از مادری به نام سیده بیگم حسینی در روستای کوهسارکنده از توابع شهرستان نکا در خانوادهای متدیّن، زحمتکش و کشاورز، دیده به جهان گشود. مادر زجرکشیده شهید از سختیهای زندگی و لحظات قبل از تولد محمد میگوید:
«زندگی در آن سالها بسیار سخت بود ... غروب به صحرا رفتم چند دسته علوفه را به حیاط منزل آوردم، وقت تنگ بود، آب نبود. به صحرا رفتم از یک جوی آب گرفتم، دستهایم را شستم، نماز خواندم و ... صبح، هنگام طلوع خورشید محمد به دنیا آمد.»
محمد فرزند دوم خانواده بود و سه برادر و سه خواهر دیگر نیز داشت. پدر محمد فردی باسواد و بااحترام در روستا بود و مسئولیت شورای محل و حراست از جنگلِ منطقه را نیز برعهده داشت. مادرش نیز زنی مؤمنه و یاریگر همسرش در تأمین معاش خانواده بود و محمد نیز از ابتدا غمخوار و عاشق وی بود.
محمد در دوران کودکی به همراه خواهرش قرائت قرآن را نزد پدربزرگش آموخت. تا کلاس چهارم ابتدایی را در زادگاهش به پایان برد. از کلاس پنجم به نکا رفت و تا پایان راهنمایی به تحصیل خود ادامه داد. بهخاطر وجود روحانیت آگاه و مؤمن در روستای کوهسارکنده، رفتهرفته با آراء و اندیشههای امام خمینی(ره) آشنا شد. با شروع تحولات انقلاب، درس و مدرسه و کتاب را رها کرد و به صف مبارزان انقلابی علیه رژیم پهلوی پیوست. بعد از پیروزی انقلاب بهخاطر مشکلات معیشتی خانواده، مجبور به ترک تحصیل شد. پس از پیروزی انقلاب، حدود دو سال کاشیکار بود. همزمان به فرمان حضرت امام خمینی(ره) مبنی بر تشکیل ارتش بیست میلیونی لبیک گفت و در 15/9/1360 توانست با کسب رضایت خانواده و بدون طی دوره آموزش، به صورت بسیجی به جبهه غرب اعزام و در پادگان مریوان بهعنوان تکتیرانداز عضو گردان جندالله شود. برادرش عبدالرحمن فتحاللهی از خاطره اولین اعزام شهید میگوید:
«به پدر و مادرمان خیلی احترام میگذاشت، اولین مرحله که میخواست به جبهه برود با پدر رودربایستی داشت و نمیتوانست مطرح نماید و از بنده خواست تا این موضوع را با پدر در میان بگذارم.»
دو روز مانده به عید سال 1361 از جبهه بازگشت. دو ماه بعد در 27/2/1361 برای طی دوره چهلوپنج روزه آموزش بسیجی، راهی منجیل شد. در 15 تیرماه با اتمام این دوره مجدداً به جبهه اعزام گردید و در قالب تیپ 25 کربلا، تابستان خود را در منطقه عملیاتی رمضان و جبهه جنوب سپری کرد و در دهم مهرماه به شهرستان بازگشت. پس از بازگشت در 27/9/1361 بهعنوان بسیجی ویژه در خدمت سپاه نکا قرار گرفت. از پنجم فروردین 1362 در بخش حفاظت سپاه نکا مشغول کار شد. مادر از علاقه محمد به خدمت در سپاه میگوید:
میگفت: «امام مرا خواسته است و دوست دارم پاسدار شوم و سرباز امام زمان(عج) شوم. سن کمی داشت و پدرش نیز مانع او نشد.»
یک سال بعد از ورود به سپاه، در تاریخ 1/9/1362 به عضویت دائم این نهاد انقلابی درآمد و کمکم در مسئولیت محافظت از نماینده خبرگان رهبری استان، مرحوم آیتالله محمدی لائینی ثابت شد. قد رشید و امانتداری محمد باعث شد تا برای این مسئولیت انتخاب شود. همزمان با بسیج محل نیز همکاری میکرد و به آموزش بسیجیان میپرداخت. به هیچ وجه دوست نداشت با پاسدارشدن از جبهه دور شود ولی بهرغم میل باطنی، مشکلات کاری، مانع از حضور محمد در جنگ بود. دوره آموزش حفاظت شخصیتها را سیوپنج روزه از تاریخ 10/4/1364 لغایت 16/5/1364 در یگان حفاظت سپاه حضرت ثامنالائمه(ع) مشهد به پایان برد. در اوایل دیماه 1364 با دختری مؤمنه، از خانوادهای روحانی به نام سیده ننهجان حسینی ازدواج کرد. مراسم ازدواجشان، خیلی ساده و مختصر در مسجد محل برگزار شد. در روز عروسی با لباس فرم سپاهی داماد شد. بعد از عروسی یک اتاق از خانه پدری گرفت و در کنار آنها ساکن شد. ثمرۀ این زندگی مشترک که تنها حدود چهار ماه ادامه یافت، یک دختر به نام فاطمه است که شش ماه پس از شهادت پدر متولد شد.
محمد پس از سه سال دوری از جبهه و پیش از شروع عملیات والفجر8 در 2/11/1364 از طریق سپاه نکا به جبهه اعزام شد و پس از تقسیم در تیپ مهندسی 45 حضرت جوادالائمه(ع) سازماندهی شد. به جهت توانمندیهایش، خیلی زود بهعنوان مسؤول محور اطلاعات و عملیات تیپ مهندسی 45 انتخاب شد و تا زمان شهادت در این مسئولیت به خدمت پرداخت. مشاهدۀ مرارتهای رزمندگان و شهادت دوستان و همرزمان در این عملیات بر قلب و روح محمد سنگینی میکرد. حدود یک ماه از شروع عملیات والفجر8 گذشته بود که محمد برای آخرین بار به دیدار خانواده بازگشت. همسرش دربارۀ تحوّل روحی محمّد در آخرین مرخصی او میگوید:
«در آخرین مرخصیاش کاملاً تغییر کرده بود و احساس میکردم جور دیگری شده است.»4
با این حال سرزندگی و روح امید در محمد جاری بود. در نامهای به همسرش مینویسد:
«همسر عزیزم ... همیشه صبور و بردبار باش و من میدانم جدایی مشکل است و اما برای من هم هست؛ بالاخره باید تحمل کرد ... حال شما و رفیق شما چطور است؟»5
دو روز مانده به عید سال 1365 و بعد از اتمام مرخصی به جبهه بازگشت. خداحافظی آخر، هم برای محمد و هم برای خانوادهاش بسیار سخت بود. برادرش محمدباقر فتحاللهی به نقل از پدر مرحومش میگوید:
«آخرین مرحله که میخواست برود از حالاتش مشخص بود که دیگر بازگشتی ندارد.»
مادر شهید در وصف خداحافظی آخر میگوید:
«وقتی میخواست سوار ماشین شود، یک پایش را که به داخل ماشین گذاشت، به سرعت برگشت. گفتم پسرم چرا پایین آمدی؟ گفت: بیا مادر یک بار دیگر ببوسمت. من که جلو رفتم تا روبوسی کنم، دهانم به گلویش خورد. به من گفت: مادر چرا گلویم را میبوسی؟ گفتم: پسرم قد من به قدِ تو نمیرسد. سرش را پایین آورد و بوسیدمش. به من گفت که چرا اینقدر مرا میبوسی. گفتم که بوسه من که تمام نمیشود. بعد از رفتن ایشان در برگشت وقتی به پل نکا رسیدم، چشمم به آب رودخانه افتاد. با خود گفتم که خدایا این چه کاری بود که پسرم کرد ... یک پایش داخل ماشین و یک پایش روی زمین بود و آمد مرا بوسید. یا حضرت زهرا! ای خدا! من نمیگویم که فرزندم شهید نشود. ای خدا هر چه صلاح میدانی همان کار را بکن. تو بهتر میدانی.»
محمد، مدام به شهادت فکر میکرد و آن را نزد خانواده بیان میکرد؛ انگار میخواست خانواده خود را آماده شنیدن این خبر بزرگ نماید.
چرا که میدانست که مادر رنجور و همسرش از این خبر بسیار غمناک خواهند شد. مادرش میگوید:
«همیشه به من میگفت که مادرجان دعا کن من بروم و در راه خدا و اسلام شهید بشوم. من همیشه به او میگفتم پسرم آیا هیچ مادری این دعا را میکند که فرزندش بمیرد. به او میگفتم تو اگر شهید بشوی، دل من رنجور میشود. میگفت: نه تو فقط از خدا درخواست کن که من شهید بشوم.»
به هر حال شب وصال فرا رسید. رضا حجازیان از همرزمان شهید میگوید:
«شب شهادت آن شهید عزیز و دیگر شهدا از جمله شهید محمدتقی هاشمینسب که همزمان با شهادت محمد فتحاللهی دعوت حق را لبیک گفت، با هم بودیم. آن شب، شب جمعه بود. به قول محمدآقا شب دلدادگی به خدا. بعد از خواندن نماز مغرب و عشا مشغول خواندن دعای کمیل بودیم. محمد توی صورت تکتک بچهها نگاه کرد و گفت: شناسایی منطقه و انجام کارهای عملیات در حال حاضر واجبتر از دعای کمیل است. انشاءالله باشد برای شب جمعۀ بعد. برادران زودتر خودتان را آماده کنید. بهخاطر همین موضوع، ادامۀ دعای کمیل را نخواندیم و از جایمان پا شدیم. بعد رو به محمدآقا کردم و گفتم: ما هنوز شام نخوردیم. ایشان با آرامش خاصی به من نگاه کرد و گفت: اگر شما خیلی گرسنه هستی میتوانی توی سنگر تدارکات چیزی پیدا کنی و بخوری؛ ولی ما شام نخوردیم تا امشب در حین عملیات خوابمان نبرد. بعد یک یاعلی گفت و وقتی فهمید من هم قید شام را زدهام، صورت مرا بوسید و حلالیت طلبید. این انجام وظیفه و حس مسئولیتپذیری او همانجا درسی شد برای من که هیچ وقت فراموش نمیکنم.»
حاج قاسم بابویه در ادامه صحبتهای حجازیان میگوید:
«در حال رفتن به سمت مقرهای شناسایی بودیم که در بین راه یک دفعه دیدم شهید هاشمینسب از بنده تقاضا کرد به جای بنده پشت فرمان ماشینی که من در حال رانندگی آن بودم، بنشیند و من هم رانندۀ یکی دیگر از ماشینها شوم که پشت سر آنها بود. اول مخالفت کردم و هر چه پرسیدم دلیل این کار را به من نگفت؛ ولی بعد از حول و حوش چهار، پنج دقیقه پذیرفتم و همینطور در حال رفتن بودیم که دیدم جلوی چشمانم پر شده از دود و گرد و غبار و خاک و ... سپس جلو رفتم و دیدم، هر آن چه نباید میدیدم. دوستانم هاشمینسب، خاسته و محمد فتحاللهی روحشان به درجه سزاواریشان رسید و طعم شهادت را چشیدند. خون روی سر و صورت محمد نشسته بود و با شکم بر روی زمین افتاده بود. جسد شهید هاشمینسب و شهید خاسته و یکی، دو تا از بچهها هم کنار پیکر محمدآقا افتاده بود. وقتی به جسدش نزدیک شدم، دیدم پلاک دور گردنش از زیر یونیفرم سپاهیاش بیرون زده و مماس با خاک ساییده شده است. پلاک را بلافاصله زیر پیراهنش انداختم و صورتش را بوسیدم و با چشمانی اشکآلود و دلی پر درد، اجساد پاک و مطهرشان را به عقب بردیم و تحویل دوستان دیگر دادیم.»
اینگونه بود که شهید محمد فتحاللهی به همراه دوست، همکار و همرزم چندین ساله خود شهید محمدتقی هاشمینسب با اصابت مسقیم گلوله خمپاره دشمن به خودرو، در حین انجام مأموریت در تاریخ 15/1/1365 در منطقه عملیاتی فاو به لقاءالله پیوستند.