هشتم آبان، سالروز شهادت شهید محمدحسین فهمیده و روز نوجوان گرامی باد.
🥀🕊@RMartyrs
در این روزگار رقت انگیزی که ابرقدرت های جهانی در خواب غفلت فرو رفته اند، شب های تیره و تارش برای کودکان معصوم و مظلوم فلسطین به سختی صبح میشود. شبهایی که در محاصره تانک، توپ و طیارههای رژیم اشغالگر اسرائیل قرار دارند و بهجای اینکه در این شبها پذیرای دست نوازش پدر و قصه های مادر باشند پذیرای دود، گلوله، بمب و باروتاند و در جهنم جلادان بیرحم صهیونیستی جان میدهند و با مظلومیت به خوابِ خون فرومی روند. آنان بهجای شیر، شمشیر و به جای نوازش نهیب میبینند و با کام خشک و چشم تَر و حلقوم بریده اصغروار به ملاقات خدا میروند. به راستی که عمق مظلومیت کودکان غزه و فلسطین را تنها کوکان حادئه ی کربلا میفهمند.
🥀🕊@RMartyrs
⁉️ امام خمینی رضوان الله علیه چگونه از تسخیر سفارت آمریکا مطلع شدند؟
⭕️"سید محمد موسوی" درباره نحوه اطلاع امام خمینی(رضوان الله علیه) از تسخیر سفارت آمریكا توسط دانشجویان پیرو خط امام و عكسالعمل ایشان به این موضوع میگوید:
🥀🤍من بنا به ارتباط نزدیكی كه با مرحوم حاج احمد آقا داشتم، تقریباً هر روز با او تماس تلفنی داشتم ولی ماجرا را نگفتم تا اینكه در روز تسخیر سفارت و در همان دقایق اول با دفتر امام تماس گرفتم و با حاج احمد آقا صحبت كردم.
🔺برای وی توضیح دادم و گفتم عدهای از دانشجویان كه كاملاً افراد امین و مطمئنی هستند و پیرو نظر امام، آمدند و در اعتراض به سیاستهای آمریكا چنین كاری را كردند.
💫🌹مرحوم حاج احمد آقا رفت و بازگشت و چند دقیقهای طول كشید، طوری كه حتی تلفن را قطع هم نكردم. حاج احمد آقا گفتند دلیل این تأخیر نماز خواندن امام بوده است. من صبر كردم تا نماز امام تمام شد بعد ماجرا را برای امام گفتم.
🥀🤍خود حاج احمد آقا بعداً با تعجب به من گفت كه امام اصلاً نگفتند كه صبر كنید یا بگذارید فكر كنم بعد از نماز دوم نظرم را میگویم، بلكه بلافاصله گفتند "به فلانی بگویید كه خوب جایی را گرفتید، آن را محكم نگه دارید."
💫🌹من وقتی نظر امام را برای دانشجویان نقل كردم، شور عجیبی بین آنها حاكم شد و بسیار خوشحال شدند. شاید از اصل حادثه برایشان مهمتر بود كه كاری كردند كه باعث خرسندی امام شده است. با این تعبیر كه خوب جایی را گرفتید و محكم هم نگه دارید.
📚پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی
🥀🕊@RMartyrs
⚫️ مجموعه طرحهای گرافیکی تسخیر #لانه_جاسوسی آمریکا
امام خمینی (ره): اطلاعات جمع کردن غیر از #جاسوسی کردن است. دلایل به دست آمده حاکی است که اینان برای هر منطقه از ایران #نقشهای کشیده بودند. اینها برای #تعطیلی_مدارس ما نقشهها کشیده بودند. اینها برای #درگیریهای_مسلحانه در نقاط مختلف کشور نقشه کشیدند.
۹ آذر ۱۳۵۸
🥀🕊@RMartyrs
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 با حرف "دل باید پاک باشد" فریب مخور!
دلِ پاک، عملِ پاک میسازد
👤استاد علی صفایی حائری
🥀🕊@RMartyrs
کانال کمیل
#قسمت_پنجم هر روز که می گذشت علاقه ام بهش بیشتر می شد ... لقبم اسب سرکش بود ... و علی با اخلاقش، ای
#قسمت_ششم
بعد از تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود ... علی همه رو بیرون کرد ... حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه ... حتی اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت ...
خودش توی خونه ایستاد ... تک تک کارها رو به تنهایی انجام می داد ... مثل پرستار ... و گاهی کارگر دم دستم بود ... تا تکان می خوردم از خواب می پرید ... اونقدر که از خودم خجالت می کشیدم ... اونقدر روش فشار بود که نشسته ... پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می برد ... بعد از اینکه حالم خوب شد ... با اون حجم درس و کار ... بازم دست بردار نبود ...
اون روز ... همون جا توی در ایستادم ...فقط نگاهش می کردم ... با اون دست های زخم و پوست کن شده داشت کهنه های زینب رو می شست ... دیگه دلم طاقت نیاورد ...
همین طور که سر تشت نشسته بود... با چشم های پر اشک رفتم نشستم کنارش ... چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد ...
- چی شده؟ ... چرا گریه می کنی؟ ...
تا اینو گفت خم شدم و دست های خیسش رو بوسیدم ... خودش رو کشید کنار ...
- چی کار می کنی هانیه؟ ... دست هام نجسه ...
نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم ... مثل سیل از چشمم پایین می اومد ...
- تو عین طهارتی علی ... عین طهارت ... هر چی بهت بخوره پاک میشه ... آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه ...
من گریه می کردم ... علی متحیر، سعی در آروم کردن من داشت... اما هیچ چیز حریف اشک های من نمی شد ...
زینب، شش هفت ماهه بود ... علی رفته بود بیرون ... داشتم تند تند همه چیز رو تمییز می کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه ... نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش ... چشمم که به کتاب هاش افتاد، یاد گذشته افتادم ... عشق کتاب و دفتر و گچ خوردن های پای تخته ... توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم ... حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم ... چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش ...
حالش که بهتر شد با خنده گفت ... عجب غرقی شده بودی... نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم ...
منم که دل شکسته ... همه داستان رو براش تعریف کردم... چهره اش رفت توی هم ... همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می کرد ... یه نیم نگاهی بهم انداخت ...
- چرا زودتر نگفتی؟ ... من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی ... یهو حالتش جدی شد ... سکوت عمیقی کرد ... می خوای بازم درس بخونی؟ ...
از خوشحالی گریه ام گرفته بود ... باورم نمی شد ... یه لحظه به خودم اومدم ...
- اما من بچه دارم ... زینب رو چی کارش کنم؟ ...
- نگران زینب نباش ... بخوای کمکت می کنم ...
ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد ... چیزهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم ... گریه ام گرفته بود ... برگشتم توی آشپزخونه که علی اشکم رو نبینه ... علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود ...
خودش پیگیر کارهای من شد ... بعد از 3 سال ...
پرونده ها رو هم که پدرم سوزونده بود ... کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد ... و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد ...
اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند ... هانیه داره برمی گرده مدرسه ...
کانال کمیل
#قسمت_ششم بعد از تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود ... علی همه رو بیرون کرد
#قسمت_هفتم
ساعت نه و ده شب ... وسط ساعت حکومت نظامی ... یهو سر و کله پدرم پیدا شد ... صورت سرخ با چشم های پف کرده ... از نگاهش خون می بارید ... اومد تو ... تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می بره و میزاره کف دست علی ...
بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش ...
- تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره مدرسه؟ ... به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟ ...
از نعره های پدرم، زینب به شدت ترسید ... زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد ... بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود ... علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم ... نازدونه علی بدجور ترسیده بود ...
علی عین همیشه آروم بود ... با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد ... هانیه خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟ ...
قلبم توی دهنم می زد ... زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم ... از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه ... آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام ... تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید ...
علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم ... دختر شما متاهله یا مجرد؟ ... و پدرم همون طور خیز برمی داشت و عربده می کشید ...
- این سوال مسخره چیه؟ ... به جای این مزخرفات جواب من رو بده ...
- می دونید قانونا و شرعا ... اجازه زن فقط دست شوهرشه؟...
همین که این جمله از دهنش در اومد ... رنگ سرخ پدرم سیاه شد ...
- و من با همین اجازه شرعی و قانونی ... مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه ... کسب علم هم یکی از فریضه های اسلامه ...
از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می پرید ... چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد ... لابد بعدش هم می خوای بفرستیش دانشگاه؟ ...
علی سکوت عمیقی کرد ...
- هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم ... باید با هم در موردش صحبت کنیم ... اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم ...
دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید ... و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد ...
- اون وقت ... تو می خوای اون دنیا ... جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟
تا اون لحظه، صورت علی آروم بود ... حالت صورتش بدجور جدی شد ...
- ایمان از سر فکر و انتخابه ... مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ ... من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبه ام ... چادر سرش کرده... ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست ... آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط ... ایمانش رو مثل ذغال گداخته ... کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه ... ایمانی که با چوب بیاد با باد میره ...
این رو گفت و از جاش بلند شد ... شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما ... قدم تون روی چشم ماست ... عین پدر خودم براتون احترام قائلم ... اما با کمال احترام ... من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه ...
پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد ... در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در ...
- می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو ... تو آخوند درباری ...
در رو محکم بهم کوبید و رفت ...
پ.ن: راوی داستان در این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم ... خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت ... یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر می کردند ... و اکثرا نیز بدون حجاب بودند ... بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند ... علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید ...
👈ادامه دارد…
🥀🕊@RMartyrs
♨️ مؤمن سختتر از آهن
❇️ امام صادق علیهالسلام دربارهی استقامت مؤمن میفرماید: إِنَ الْمُؤْمِنَ أَشَدُّ مِنْ زُبَرِ الْحَدِيدِ إِنَّ الْحَدِيدَ إِذَا دَخَلَ النَّارَ لَانَ وَ إِنَّ الْمُؤْمِنَ لَوْ قُتِلَ وَ نُشِرَ ثُمَّ قُتِلَ وَ نُشِرَ لَمْ يَتَغَيَّرْ قَلْبُه .
✅ مؤمن در برابر مشکلات از آهن سختتر است. آهن چون در آتش رود، نرم مى شود، ولى مؤمن را اگر بكشند و زنده كنند و بار ديگر بكشند، قلبش تغيير نخواهد كرد .
📚 شیخ صدوق، صفاتالشیعه، ص32
#روایت
🥀🕊@RMartyrs
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 درسی که #استاد_قرائتی از یک پیرمرد پیاز فروش بیسواد گرفت...
🔺برای خدا کار میکنی یا مردم؟! 😔
💢 تا قیامت نشده هیچ کسی را قضاوت نکنید...
#علما
🥀🕊@RMartyrs
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📜 دعای عهد
تصویری با صدای فوق العاده استاد فرهمند
💠 امام صادق علیهالسلام :
هر كس چهل روز صبح اين دعای عهد را بخواند، از يـاوران قائم ما باشد و اگـر قبل از ظهور آن حـضـرت از دنــيا برود خدا او را از قــبـر بيرون آورده و جزو #رجعتکنندگان در خدمت آن حضرت قرار میدهد.
🥀🕊@RMartyrs
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جهان در طلب ※ یٰ سین ※
🥀🕊@RMartyrs