eitaa logo
کانال کمیل
286 دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
5هزار ویدیو
71 فایل
سفیرعشق شهیداست و ارباب عشق حسین‌علیه‌السلام وادی عشاق کربلاجایی که ارباب عشق سربه‌باد می‌دهدتا اسرارعشاق را بازگوکند که‌برای عشاق راهی‌جز ازکربلا گذشتن نیست🌷 کپی باذکرصلوات برمهدی عج eitaa.com/joinchat/2239103046Cd559387bf0
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
... زندگی کردن با راه و روش شما معنا پیدا میکند...❣ وقتی زندگی خود را به شهدا گره بزنی... گویی در آغوش امن خدا زندگی میکنی...
لبیک یا خامنه ای رهبر لبیک یا حسین است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پیکر شهیدی که شب‌ها قرآن می‌خواند/ راز رجعت شهید زرگوشی به آغوش مادر بعد از ۳۰ سال! هر وقت به بهشت رضا(ع) می‌روم، کسی که مسئولیت رسیدگی به فضای سبز آن منطقه را برعهده دارد نزد من می‌آید و می‌گوید: دیشب مانند هرشب به مزار شهدای گمنام آمدم، صدای قرآن از اینجا (قبر شهید زرگوشی) در ساعت سه بامداد تا اذان صبح می‌آید و تمام دشت را منور می‌کند، مگر این آقا کیست؟ # اینجـا کانال شهـداست✌️👇 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ما را به دوستان خود معرفی کنید.🦋 🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊 @RMartyrs
صفحات تاریخ اسلام و انقلاب پر از نقشینه های بی بدیل از مشارکت زنان در جبهه جهاد و مقاومت است، در این میان جانفشانی مادران نسوه شهدا به زمان و مکانی خاص محدود نمی شود؛ چه بسا اگر پشتوانه ایشان نبود وقایعی مانند قیام کربلا یا جنگ هشت ساله ۴۰ کشور علیه جمهوری اسلامی ایران به پیروزی حق منجر نمی شد. اینجـا کانال شهـداست✌️👇 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ما را به دوستان خود معرفی کنید.🦋 🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊 @RMartyrs
پیش از حمله عراق به ایران در مهران زندگی می کردیم، خانه، زمین، احشام و امنیت داشتیم، بعد از ازدواجم با مرحوم ابراهیم زرگوشی، خداوند نجیمه را به عنوان اولین فرزندم به ما داد، چند سال بعد، حمید به عنوان نور چشمی و هدیه الهی به دنیا آمد، در همان کودکی نسبت به هم سن و سال هایش متمایز بود. وابستگیاش به من بهانه ای برای نرفتنش به مدرسه شد، هفت سال داشت که برایش یک کت کوچک زیبا گرفتم و او را راهی مدرسه کردم، مگر راضی به جدایی میشد؟ من هم برای اینکه دلش را به دست بیاورم و به درس خوندن تشویقش کنم خودش را بر دوش و کیفش را به دست می گرفتم با هم به مدرسه می رفتیم، ظهر نیز به دنبالش می شتافتم این کار تا وقتی کلاس پنجم رفت، ادامه داشت، برای اینکه پاهای کوچکش خسته نشوند، تمام این پنج سال او را در آغوش می کشیدم و راه مدرسه به خانه و برعکس را می پیمودیم. اینجـا کانال شهـداست✌️👇 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ما را به دوستان خود معرفی کنید.🦋 🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊 @RMartyrs
یازده ساله که شد با دوستانش به مدرسه می رفت، از ترس اینکه مبادا حمیدم به زمین بخورد، بچه ها اذیتش کنند یا در هنگام تردد مشکلی برایش پیش آید، در نیمه راه یا در جلو درب خانه به پیشوازش می رفتم، تازه داشت الفبای مستقل شدن را یاد می گرفت که آواره شدیم. مسئولیت پذیر و دانا بود، از همان کودکی اهل رفیق بازی و تلف کردن وقت با هر وسیله ای نبود، ۹ برادر و خواهر قد و نیم قد داشت که برایشان پدری می کرد. اینجـا کانال شهـداست✌️👇 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ما را به دوستان خود معرفی کنید.🦋 🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊 @RMartyrs
حمید با وجود فشار مشکلات اقتصادی، آوارگی، جنگ و شلوغی خانواده به خوبی درس می خواند، تمام نمره هایش عالی بودند، نگران درس خواندن حمید نبودم؛ چرا که باهوش و زرنگ بود، هم سن و سال هایش که دیپلم می گرفتند یک شغل آزاد برای خودشان دست و پا می کردند، زن می گرفتند، صاحب زندگی می شدند؛ اما حمید عاشق شغل آموزگاری بود. اینجـا کانال شهـداست✌️👇 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ما را به دوستان خود معرفی کنید.🦋 🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊 @RMartyrs
کلاس ۱۲ که شد برای تامین مخارج تحصیل و مایحتاج خانواده به عنوان کارگر به شهرستان های اطراف می رفت، زمان ماندنش از سه روز تا یک ماه متمایز بود، هنگام کنکور که رسید به ایلام بازگشت، امتحانش را داد و دوباره رفت، جواب کنکور را که دادند، دیدم اسم پسرم در میان ذخیره هاست، از کارگری که آمد گفتم: تربیت معلم کرمانشاه قبول شده ای. خندید و شکر خدا را به جا آورد. اینجـا کانال شهـداست✌️👇 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ما را به دوستان خود معرفی کنید.🦋 🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊 @RMartyrs
برایش ساک می خریدیم، وسیله می گذاشتیم، لباس می گرفتیم، دومین هفته از مهرماه بود که به کرمانشاه رفت، دلم برایش شور می زد، در ماه دو بار می آمد به ما سر می زد، دلم برای غریبی اش می سوخت، اولین بار که بعد از قبول شدنش در کرمانشاه به ایلام آمد برایم یک ساعت از جنس گل هدیه آورد و گفت: این یادگاری را از پسرت قبول کن. اینجـا کانال شهـداست✌️👇 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ما را به دوستان خود معرفی کنید.🦋 🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊 @RMartyrs
آبان ماه سال ۶۴ که برای صله رحم خدمت برادرم رفتم از او شنیدم که حمید گفته، فرم پر کرده ام تا به جبهه عازم شوم، از شدت ناراحتی و ترس بدنم به لرزه افتاد، هر چقدر قرآن و نماز می خواندم دلم آرام نمی شد، به همه سفارش می کردم که حمید را از رفتن منصرف کنند، قلبم گواهی بد می داد، وقتی فهمیدم که شناسنامه حمید در خانه نیست، متوجه شدم که کار از کار گذشته است، اولین نامه که از پسرم آمد انگار روحم قبضه شد، نوشته بود: مادر جان بی تابی نکن، ۴۰ روز دیگر برمیگردم. ۴۰ روز بعد از اولین نامه ای که به دستمان رسید همان غذایی که حمید دوست داشت را پختم، با وجود برف بی امانی که می بارید در جلوی درب خانه نشستم و به انتهای خیابان چشم دوختم، تا ۹ شب از سر جایم تکان نخوردم؛ اما حمید نیامد. اینجـا کانال شهـداست✌️👇 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ما را به دوستان خود معرفی کنید.🦋 🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊 @RMartyrs
چه آرزوهایی که در سر نداشتم، در فکر و خیالم به این می اندیشیدم که پسرم می آید، درسش تمام می شود، برایش زن می گیرم، نوه هایم را بر زانو می نشانم. فامیلها به من می گفتند بخت به تو روی آورده، حمید تدریسش که آغاز شود زندگی شما سر و سامان می گیرد، قرار بود معلم بچه های مقطع راهنمایی باشد، آن موقع ها در ایلام معلم شدن با رئیس شدن برابری می کرد، برای تمام شدن دوره تحصیل حمید لحظه شماری می کردم اینجـا کانال شهـداست✌️👇 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ما را به دوستان خود معرفی کنید.🦋 🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊 @RMartyrs
یک روز در اردوگاه شهید بهشتی در حال ریختن اشک بودم که به یکباره در چارچوب در ظاهر شد، بعد از سلام با اخم گفت: مگر تایید نکردم برای من گریه نکنید، اصلا به فکر من نباش؛ فراموشم کن، از سر تا به پایش را غرق در بوسه کردم، لباس رزم بر تن داشت، چند ساعتی در خانه ماند؛ با هم حرف زدیم و درد و دل کردیم، میخواست به دوستان و اقوام سر بزند و عرض ادب کند با متانت گفت: مادر جان! لطف می کنی این جوراب ها را برایم بشویی؟ بعد از اینکه درد و بلایش را به جان خریدم، دست و پایم را بوسید و رفت. جوراب هایش را به دسته علاء الدین آویختم و با عجله به بیرون رفتم تا گوشت بخرم. اینجـا کانال شهـداست✌️👇 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ما را به دوستان خود معرفی کنید.🦋 🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊 @RMartyrs
اصرار و التماس کردم، گفتم: تو فرزند بزرگ، نور چشمی و عصای دست ما هستی، محض رضای خدا به جبهه نرو، جواب داد: مگر خون من از خون کسانی که به جبهه رفته اند، رنگین تر است؟ به خاک کشورمان دست درازی کرده اند، اسلاممان در خطر است، آنوقت شما می خواهید من در خانه بنشینم؟. او را به خدا سپردم و از زیر قرآن رد کردم و رفت. اینجـا کانال شهـداست✌️👇 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ما را به دوستان خود معرفی کنید.🦋 🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊 @RMartyrs
به بهار ۶۵ نزدیک می شدیم، یک روز پست چی آمد و نامه ای به ما داد، در حال پختن نان بودم، به سرعت دست هایم را شستم، نامه حمید را آنقدر بر روی سینه فشار دادم که پاکت مچاله و آغشته به خمیر شد، مجید در حال خواندن نامه بود به اینجا رسید که: در ۱۶ کیلومتری خاک عراق هستم، به مادر بگویید دنبالم نگردد، بگویید حالم خوب است. دنیا در مقابل چشمانم تیره شد، با بهت به فرزندانم گفتم سر به سرم نگذارید، مجید نامه را در جیب گذاشت و از خواندن بقیه اش امتنا کرد. اینجـا کانال شهـداست✌️👇 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ما را به دوستان خود معرفی کنید.🦋 🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊 @RMartyrs
مجید، پسر دومم، هیچ سالی در روز هشتم فروردین با ما به بیرون نمی آمد، هر سال یک بهانه می آورد و در خانه می ماند، امسال گفت مادر جان در تمام این سال ها می دانستم که حمید روز هشتم فروردین شهید شده است، علت عزلت گزینی من در این روز هم همین بود، در هشتمین روز از سال ۹۴ میوه، چایی، حلوا و خرما در سبد چیدم، با پسرم تماس گرفتم و گفتم مرا به مزار شهدای گمنام در بهشت رضا (ع) ببر، به خیمه که رسیدم دلم آشوب شد، گویا تمام کسانی که در آنجا آرمیده بودند فرزندان من بودند، بیش از دو ساعت در مزار شهدا ناله کردم و اشک ریختم، دلم که سبک شد تک تک قبور شهدا را بوسیدم و با تضرع به آن ها گفتم من نیز گمشده ای دارم، شما را بین خودم و خدا واسطه قرار می دهم که پسرم را به آغوشم برگردانید، به حق بی بی دو عالم (س) قسم می دهم که دل این مادر را نشکنید، سر را که به سمت چپ برگرداندم چشمم به تپه نور الشهدا افتاد، به مجید اصرار کردم که مرا به بالین آن شهید ببرد. بعد از زیارت مزار شهید گمنام با خودم عهد کردم که اگر حمید برگردد در کنار همین شهدایی که روی مادر پیرشان را بر زمین ننداختند، دفن کنم. اینجـا کانال شهـداست✌️👇 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ما را به دوستان خود معرفی کنید.🦋 🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊 @RMartyrs
اولین بار که بعد از ۳۰ سال حمید را دیدم در فرودگاه شهدای ایلام بود، علی اکبرم دو متر قد داشت، رعنا و بلند بالا بود، علی اصغر تحویل گرفتم، زخم داغ حمید هیچوقت کهنه نمی شود، ۹ سال لباس سیاه به تن کردم، هنگامی که به سوی تابوت حمید به راه افتادم به بانوی کربلا توکل و توسل جستم تا خویشتندار باشم، همینگونه نیز شد. اینجـا کانال شهـداست✌️👇 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ما را به دوستان خود معرفی کنید.🦋 🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊 @RMartyrs
داستان شهادت حمید و دوستانش از این قرار بود که آن ها در عملیات والفحر ۹ توسط ارتش بعث عراق دستگیر و اسیر شدند، براساس گفته های شاهدان، مزدوران بعثی از لطفعلی مرادحاصلی خواسته بودند به امام خمینی (ره) دشنام بدهد؛ اما او از این کار خودداری کرد؛ بنابراین لطفعلی، حمید و دو نفر دیگر را به رگبار بستند، پسرم در میان میدان مین و در منطقه ای که در تمام این ۳۰ سال به ناآرام ترین منطقه در کردستان عراق معروف بود، در زیر خاک مدفون شد، آمدنش را مدیون دکتر قنبری، رئیس حراست دانشگاه آزاد ایلام که همرزم حمید بود و در همان عملیات اسیر شد، هستم. دکتر قنبری می گفت: آنقدر این منطقه بکر و دست نخورده مانده است که به محض رسیدن به کانال، بچه های تفحص را به بالین حمید و لطفعلی بردم. اینجـا کانال شهـداست✌️👇 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ما را به دوستان خود معرفی کنید.🦋 🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊 @RMartyrs
هر وقت به بهشت رضا(ع) می روم، آقایی که مسئولیت رسیدگی به فضای سبز آن منطقه را برعهده دارد به نزد می آید و می گوید: دیشب مانند هرشب به مزار شهدای گمنام آمدم، صدای قرآن از اینجا (قبر شهید زرگوشی) در ساعت سه شب تا اذان صبح می آید و تمام دشت را منور می کند، مگر این آقا کیست؟ من هم جواب می دهم: پسرم است، بیست ساله بود که به سرورش پیوست، دانشجو بود، اکنون که در معیت من نیست روشنایی چشمانم در ظلمت فرو رفته است. اینجـا کانال شهـداست✌️👇 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ما را به دوستان خود معرفی کنید.🦋 🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊 @RMartyrs
به رضای خدا و آنچه برایمان مقدر کرده است، راضی هستم، فرزندم رفت تا آبرو و عزت زنان و مردانمان بماند، اخبار داعش را می بینم خدا را شکر می کنم که خون حمیدم زمینه را برای حفظ آرامش این مردم فراهم کرد اینجـا کانال شهـداست✌️👇 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ما را به دوستان خود معرفی کنید.🦋 🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊 @RMartyrs
سبك زندگي  قناعت و ساده زيستي از خصوصيات بارز اين شهيد بود كه او را از ساير دوستان و همسن و سالانش متمايز مي كرد. احترام ويژه به والدين سرلوحه زندگي ايشان بود بگونه اي كه پدر و مادر حتي يك مورد رنجش خاطر يا درشتي و بي احترامي از وي سراغ ندارند. داراي  روحيه كار و تلاش و خود اتكايي بود. به گونه اي كه در تعطيلات تابستان كارگري مي كرد و نه تنها هزينه تحصيل خودش را تامين مي كرد، كمك خرج خانواده هم ميشد. گشاده رويي و اخلاق نيكوي اين شهد به گونه اي بود كه همه دوستان و فاميل دوستش داشتند و همه او را به اين  خصوصيت به ياد دارند. اینجـا کانال شهـداست✌️👇 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ما را به دوستان خود معرفی کنید.🦋 🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊 @RMartyrs