من عامرم! حاجی بازاری معروفی که به ثروت و حجرههای طلافروشیم تو تهران مشهور بودم. زندگیم خوب بود تا اینکه دوستِ قدیمیم رضا که ۱۰سال از من بزرگتر بود با زنش به مسافرت رفت و دختر ۱۸سالهی کنکوریش رو پیشم امانت گذاشت!
من که نمیتونستم خیانت در امانت کنم و از طرفی بودن زیر یه سقف با یه دختر نامحرم برای منی که حاجی بودم شایعه درست میکرد؛ شرط گذاشتم محرمم بشه!..
عقدموقتی دور از چشم رضا با دخترش خوندم که فقط بین من و حلما ( دختر رضا) مثل یه راز بود؛ شب اولی که حلما خونهام خوابیده بود حالش به قدری بد شده بود و مثل مار به خودش میپیچید که ترسیدم چیزیش بشه و بردمش دکتر که با دیدن فامیلِمون گند زدم و گفتم!!🤦♂🥶
ادامه سرگذشت حلما و عامر ( ملکهحاجی )📵
https://eitaa.com/joinchat/1767834269Ca78f7f439e
دکتر فضول تو کل فامیل خبرچینی کرد و عامر و حلمایی که مجبور میشن عقد دائم کنن!💍
چون از شوهر مرحومم حامله بودم خانواده شوهرم گفتن نمیخوایم بچه زیر دست نا پدری بزرگ بشه!
هر چی بهشون گفتم من دیگه ازدواج نمیکنم اما قبول نکردن و مجبورم کردن تا با برادر زاده ی شوهرم، حنیف خان سر سفره ی عقد بشینم...
با شکم حامله و صورت گریون سر سفره ی عقد بودم که ناگهان عاقد گفت..😨🥶🔥
https://eitaa.com/joinchat/1767834269Ca78f7f439e
ملکهحاجی _ پارت واقعی رمان🌸
•●♥بسْمِ اللَّهِ الرّحْمَنِ الرَّحِیمِ•●♥
تبلیغ شماره :706
مورخ:5/دی/1403
پست آزاد:😍❤️
قیمت :کایی
6.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شب عروسیم برای اینکه آبروی خانوادشو ببرم تو حجله داد زدم اینکه دختر نیست...
خانواده سنتی بودن و همینکه رفتیم خواستگاری بدون دردسر بساط ازدواجم به راه شد، من فقط به فکر انتقام بود غافل ازینکه خودم قراره تو این آتیش علو بگیرم،
حیثیت دخترش رو به چوب حراج کشیدمو از گیساش گرفتمو پرتش کردم تو کوچه بعدم مادرم یه ظرف ماست خالی کرد تو موهاشو پس فرستاد خونه باباش
بعد از چند سال یه شب خوابشو دیدمو دلم براش لرزید، در به در دنبالش گشتم اما نبود، خبر نداشتم همون دختری که من سالها دنبالش میکردم توی کارخونه خودم کار میکنه ،
یروز کشیدمش توی اتاقو درو قفل کردم.
برگشت و با دیدن من شوکه شد و غرید: از اینجا برو وگرنه بد میبینی!
با اون عروس ترسویی شب اول فرق کرده بود انگار خیلی جسور تر شده بود، همین که دستم بهش خورد مثل برق گرفتهها شدم من نمیتونستم ازش بگذرم حتی توی این حال باید همین امشب کار رو تموم میکردم و اون رو....
https://eitaa.com/joinchat/3821404837Cf14fc61570
#نیهان
خلاصه:✨🌚
نیهان؛ دختری که سر چهارراه گل میفروشه تا برای پدرش مواد بخره. اما اون روز وقتی به خونه میاد متوجهی پیرمردی میشه که برای عقد کردن، نیهان اونجا هست. پیر مردی شصت ساله برای دخترکی شانزده ساله! همه چیز از فرار نیهان و برخوردش با مرد زخمی شروع میشه. شهریار...
https://eitaa.com/joinchat/3821404837Cf14fc61570
•●♥بسْمِ اللَّهِ الرّحْمَنِ الرَّحِیمِ•●♥
تبلیغ شماره :707
مورخ:7/دی/1403
پست آزاد:😍❤️
قیمت :کایی
یه شب شوهرم رفت مادرشو برسونه تالار، عروسی دعوت بود بعد چون تالار دور بود گفت دیگه نمیام
خونه میمونم همونجا دیگه تا ساعت ۱۱ برمیگردم، گفتم باشه، یه کاسه تخمه برداشتمو جلوی تلویزیون لم دادمو همونجا تو حال خوابم برد🥱
دقیقا ساعت ۱۱ صدای چرخیدن کلید درو شنیدم بیدار شدم بعد همسرمو دیدم از پشت شیشه در نگام میکنه و یه لبخندی میزد که همه دندوناش معلوم بود،
بعد منم پا نشدم گفتم الان میاد تو دوباره گرفتم خوابیدم، بعدش که داشت چشمام گرم میشد یادم افتاد که...😱🥶🔥
https://eitaa.com/joinchat/682623520C978864f663
اتفاق وحشتناکی که زندگیمو خراب کرد😭🔥
💥تنها خواستگارم قصاب محله بود،
اما چون قیافه خشنی داشت جواب رد بهش دادم و همش پدر مادرم دعوام میکردن بخاطر تو خواهر کوچیک ترت هم داره بدبخت میشه ،!
یه روز آنقدر روم فشار آوردن که یه مشت قرص ژلوفن خوردم و با گریه از خونه زدم بیرون چون قبلاً که تهدید کردم خودم و میکشم بابام گفت هر وقت خواستی این کارو بکنی تو خونه من نکنی،
داشتم با گریه تو پس کوچه های پایین شهر که اون ساعت از روز حسابی خلوت بود با گریه میدوییدم که یهو چیزی دید که مغز سرم سوت کشید، یهو قصاب محله اومد سمت منو ..
👇😱😰🔥
https://eitaa.com/joinchat/2402419479C537eee0e8e
# زندگی_نامه_واقعی👆🔥
•●♥بسْمِ اللَّهِ الرّحْمَنِ الرَّحِیمِ•●♥
تبلیغ شماره :708
مورخ:8/دی/1403
پست آزاد:😍❤️
قیمت :کایی
این داستان نیست بلکه یه زندگی واقعیه🌱
اسمم آذر یه دختر خوشگل روستای اردبیل
یروز داشتم گوسفندارو میبردم چرا که یه پسر شهری گولم زدو منو برد یه طویله و حیثیتمو به باد داد ،بابام فهمید و زنگ زد مامورا اومدن بردنمون تو کلانتری عقدمون کردن،!
ابوذر یه اتاق تو شهر کرایه کرد تا زندگی کنیم ولی مادرشوهرم با زخم زبون هاش راحتم نمیزاشت
تا اینکه از استرس بچمو انداختم و داد زد این نازاست و بچش نمیشه، منو برداشت برد خواستگاری برای شوهرمو هوو آورد سرم🥺😫
از مادرشوهرم کینه به دل گرفتمو یشب که داشت با هووم و شوهرم شب نشینی میکرد رفتم کنار پدرشوهرمو...😏🥶🔥👇
https://eitaa.com/joinchat/3447193688C2571e4be0f
🔥رفتم وسط آتیش جهنم🔥👆
•●♥بسْمِ اللَّهِ الرّحْمَنِ الرَّحِیمِ•●♥
تبلیغ شماره :709
مورخ:9/دی/1403
پست آزاد:😍❤️
قیمت :کایی
به پدرم گفتم نمیخوامش‼️
گوش نکرد گفت یه نفر از طایفه ی ما زده پسرخاله این دختره رو کشته مجبوریم باهاشون وصلت کنیم تا دوباره صلح بین دو طایفه برقرار بشه.!!
از حرص داشتم دیوونه میشدم این شد که شب عروسیمون وقتی من و عروسم رو فرستادن تو حجله تصمیم گرفتم بهش انگ ناپاکی بزنم که بگم این دختره دست خورده است!😏
همه پشت در منتظر بودن. اگر دختری هم دست خورده بود پسش میفرستادن و سزاش مرگ بود!
بعد ازینکه کیفمو کردم همه چیز رو پنهون کردم و با قیافهی آشفته بیرون رفتم خالهام دویید سمت منو کل کشید..
عربده کشیدم: بس کنید ! چه مبارکی ؟! این دختر دست خورده است!! تو صدم ثانیه جهنم شد🔥 دیدم مادرم هجوم برد توی اتاق و موهای عروسمو پیچید دور دستشو سیلی محکمی بهش زد..
https://eitaa.com/joinchat/380371634Cf73f12d7b8
دلم طاقت نیاورد و بدو رفتم تو اتاق و..!😨🤦♂