•●♥بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ•●♥
تبلیغ شماره :431
مورخ:1/شهریور/1403
پست آزاد:😍❤️
قیمت :کایی
🚷روزی که از سرکار برگشتم خونه صحنه ای دیدم که...😰🤯
با عجله به سمت در رفتم و دستگیره در رو فشار دادم اما كسى كه پشت در بود زور زيادي داشت و در رو طوری به سمت داخل فشار داد که من چند قدم به عقب پرت شدم.وقتى در باز شد مردی رو روبروم ديدم ..كه لباس هاي عجیبي پوشيده بود و صورتش رو پوشانده بود .خوب که بهش نگاه كردم بیاندازه چشمانش برایم آشنا بود اما یادم نمیومد کجا دیدمش و الان اينجا چي ميخواست..و بعد از چند ثانيه صداش بلند شد و بهم مهلت فکرکردن نداد و.......😱🔞
https://eitaa.com/joinchat/3830645553C061c6d6782
این اتفاق تلخی که برام افتاد زندگیمو نابود کرد😔💔
•●♥بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ•●♥
تبلیغ شماره :432
مورخ:1/شهریور/1403
پست آزاد:😍❤️
قیمت :کایی
اسمم لیلاست نافمو با بدبختی بریده اند
نه از خانواده شانس آوردم نه از شوهر
بعد سه ماه زندگی مشترک طلاق گرفتم و برگشتم خونه پدریم.🥺☹️
چقدر سرکوفت شنیدمو دم نزدم!
تا اینکه مجازی با یه پسر عرب آشنا شدم اوایل رو ابرا بودم خیلی بهم محبت میکرد و کمبود محبتمو جبران میکرد!
تا اینکه یه روز گفت دارم میام شهرتون ببینمت و تو هم باید بیای جایی که آدرس بهت میدم، اولش ترسیدم ولی بعدش گفتم چیزی نمیشه و به اون آدرسی که داد رفتم ولی...😱🔥👇
https://eitaa.com/joinchat/1990983694Cd2a81adfa4
باورم نمیشد خام حرفاش شدم😭❤️🔥
دختر جوانم #معلم تو یه روستای دورافتاده بود یه روز ازش بی خبر شدم برای همین به #پلیس اعلام گمشدگی دادیم اما همون شب برگشت خونه بعد چهار ماه وقتی که #دخترم حموم بود از پزشکی قانونی تماس گرفتن و گفتن جنازه دخترم پیدا شده وقتی رفتم #پزشک #قانونی که بگم اشتباه شده با دیدن #جنازه ...
https://eitaa.com/joinchat/2841641604C9b855e83af
گسترده تبلیغاتی رادین
اسمم لیلاست نافمو با بدبختی بریده اند نه از خانواده شانس آوردم نه از شوهر بعد سه ماه زندگی مشترک طلا
•●♥بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ•●♥
تبلیغ شماره :433
مورخ:1/شهریور/1403
پست آزاد:😍❤️
قیمت :کایی
🥀
مرد تهرانی خودش و زنش را در خیابان آتش زد😱😱
مرد تهرانی بعدا از کتک کاری وحشتناک ....😱
برای دیدن فیلم کامل به روی لینک زیر بزن👇
https://eitaa.com/joinchat/683474953Cd141688fae
ناراحتی قلبی داری لطفا نگاه نکن🙏😭
پنچ سال بود عروسی کرده بودم مجبور شدم بخاطر کار همسرم بیام شهر بزرگی زندگی کنم.واحدروبه رویمون خانوم ۴۰ ۵۰ ساله بود به چشم مادر بهش نگاه میکردم چون تنها بود هر روز میاومد خونه ما همیشه هم آرایش کرده و شیک پیک باهاش خیلی راحت بودیم
تا اینکه هرروز غروب منو به صرف چای دعوت میکرد خونشون درست نیم ساعت بعد برگشتم خواب سنگینی منو میگرفت سرشب از خواب بیهوش میشدم یه روز شک کردم مثل همیشه رفتم خونشون چای برداشتم وقتی برا کاری رفت آشپزخونه چای خالی کردم تو گلدون نیم ساعت گفتم خواب میاد دیدم لبخندی زدی رفتم خونه بعد یه ساعت........
https://eitaa.com/joinchat/857276829Cbc06131f03