eitaa logo
گسترده تبلیغاتی رادین
151 دنبال‌کننده
589 عکس
144 ویدیو
0 فایل
❤️بسم الله الرحمان الرحیم❤️ 👇🏾👇🏿رزرو تبلیغات 👇🏻👇🏻 @EJRA_RADIN 🤩گسترده رادین با بیش از ۲ سال سابقه در حوزه تبلیغات در فضای مجازی 🤩
مشاهده در ایتا
دانلود
ننگ بی آبرویی ازمن هیچ وقت دور نشد و نمیشه اون از بچگیم بود که بعد از فوت بابام از نداری بدبختی رفتیم شدیم مستاجر خالم، شوهر خالم با من و مامانم کار هایی کرد که ننگ بی ابرویی ما هیچ وقت فراموش نمیشه 🥺 الان بعد از ۱۷ سال که با اون ننگ که شوهر خاله بی وجدانم به ما زده بود ؛من ازدواج کردم که صاحب ۲ تا دختر شدم . یه روز که از بیرون میومدم وارد خونه شدم با دیدن شوهر خاله ام تو خونه خودم که با دختر کوچکم داره .....🥶😱😱🔥🔥 https://eitaa.com/joinchat/1681130232C7de61dbbae با دختر ۱۰ سالم کاری کرد که گذشته خودم رو به وضوح با چشمام دیدم👆👆
...‌‌.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•●♥بسْمِ اللَّهِ الرّحْمَنِ الرَّحِیمِ•●♥ تبلیغ شماره :633 مورخ:21/آبان /1403 پست آزاد:😍❤️ قیمت :کایی
...‌‌.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•●♥بسْمِ اللَّهِ الرّحْمَنِ الرَّحِیمِ•●♥ تبلیغ شماره :634 مورخ:21/آبان /1403 پست آزاد:😍❤️ قیمت :کایی
❤️‍🩹🖤 قبل از 🖤 بار ها نگاه خیرش رو روی حس کرده بودم اما بخاطر اینکه مامان و ناراحت نکنم سکوت میکردم و سعی میکردم کمتر جلوی بیام ، اما بعد از اینکه رفت یکروز از زود برگشت.... https://eitaa.com/joinchat/1104478341C2fcacc1495 از درد و
مادرم یه پسرعمویی داشت بنام سعید، موقعی که کوچیک بودم منو توو بغلش می‌گرفت و نازم میکرد و می‌گفت ماشاءالله چه دختر خوشگلی😏 چند سالی گذشت و حالا پایه نهم بودم تا یه روز از مدرسه داشتم برمیگشتم یه مرتبه آقا سعید با ماشینش اومد گفت سارا سوار شو برسونمت. منم که کاملا بهش اعتماد داشتم سوار ماشین شدم که یه مرتبه دیدم رفت سمت خونه خودشون! گفتم عمو کجا داریم میریم؟ گفت سارا جان مامان بابات امروز ناهار اومدن خونه ما،اما تا وارد خونه شدم یه مرتبه سعید..😭😱🔥 https://eitaa.com/joinchat/3279356058Cfda33c0c35 سرگذشت دردناکمو نوشتم بیا بخون🥺👆
...‌‌.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•●♥بسْمِ اللَّهِ الرّحْمَنِ الرَّحِیمِ•●♥ تبلیغ شماره :635 مورخ:22/آبان /1403 پست آزاد:😍❤️ قیمت :کایی
ما کل خانوادمون تو یه ساختمون زندگی میکردیم ، دیشب حسام اومده بود خاستگاری من پسر عمویی که سال ها عاشقانه دوسش داشتم❤️ اونم بالاخره احساسش رو به من اعتراف کرد ،اما یه چیزی که ذهنم رو درگیر کرد بود و نا رضایتی بابا و زن عمو بود که از سکوتشون هم می‌شد اینو فهمید … تصمیم گرفتم برم داخل حیاط تا هوایی به سرم بخوره اما همون لحظه صدای بابا و زن عمو رو از پارکینگ شنیدم و برام راضی برملا شد که هیچکس ازش خبر نداشت 😔🔥 با صدای زن عمو که گفت :این دوتا با هم خواهر برادرن نکنه گذشته روفراموش کردی همه چی آوار شد رو سرم و فهمیدم که … 😱🔥😱🔥😱 https://eitaa.com/joinchat/2503607259C37b101cb57باورم نیست سرگذشت زندگیم آنقدر تلخ باشه❤️‍🔥😔
...‌‌.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•●♥بسْمِ اللَّهِ الرّحْمَنِ الرَّحِیمِ•●♥ تبلیغ شماره :636 مورخ:22/آبان /1403 پست آزاد:😍❤️ قیمت :کایی
تازه ازدواج کرده بودم و تو یه آپارتمان خونه گرفته بودیم شوهرم تک پسر بود و خواهر برادری نداشت یه روز که از سرکار برگشتم خونه همسایه رو‌به رویی در خونه رو باز کرد و بعد از سلام علیک گفت امروز پسرم شوهرتون و خواهرش دیده خوشش اومده و میخوایم بیایم خواستگاری… از شنیدن این حرف شوکه شدم چون من اصلا خواهر شوهری نداشتم پس اون زن کی بودبا شوهر من ؟؟ به سرعت وارد خانه شدم با دیدن اون وضعیت •••🔞⛔️🤬 ❤️‍🩹🔥❤️‍🩹🔥❤️‍🩹https://eitaa.com/joinchat/1153041300Cc091c9caf0 باورم نمیشه که اینطوری رکب خورده باش❤️‍🩹🔥
...‌‌.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•●♥بسْمِ اللَّهِ الرّحْمَنِ الرَّحِیمِ•●♥ تبلیغ شماره :637 مورخ:23/آبان /1403 پست آزاد:😍❤️ قیمت :کایی
من پریچهره هستم ظریفو خوشگل که همه محو تماشای من بودن،یه روز که سر چشمه رفته بودم دیدم جونی با دو چشم عسلیش که واقعا به زیبایی تمام بود منو زیر نظر داره اسمش یوسف بودما هر روز همدیگر رو می‌دیدیم؛وقتی به خودم اومدم فهمیدم منم واقعا عاشق اون دو چشم عسلی شدم🥺 غافل از این که هم خون خودم هر روز مارو زیر نظر داره وای از اون روز نحس وقتی ازچشمه برگشتم خونه ؛ دیدم برادرم که همیشه پی عیاشی بود خودشو کاملا مست کرده بود وقتی دیدمش واقعا لرزه به جونم افتاد سریع خودمو به اتاق بالایی رسوندم ولی طولی نکشید که احساس کردم در اتاق باز شد که یهو برادرم 😱😱🔥🔥 https://eitaa.com/joinchat/2238644862C21d298c044 وای خدایا این چه بلایی بود که سرمن آورد.👆👆
...‌‌.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•●♥بسْمِ اللَّهِ الرّحْمَنِ الرَّحِیمِ•●♥ تبلیغ شماره :638 مورخ:23/آبان /1403 پست آزاد:😍❤️ قیمت :کایی
شب جمعه بود با شوهرم رفتیم دریاچه چیتگر(تهران) که براش تولد بگیرم و چند تا از دوستامم دعوت کردم،شب واقعا خوبی شد و خیلی بهمون خوش گذشت.اونشب واقعا به خودم رسیده بودم و حسابی برا آقایی خوشکل کرده بودم.دوست شوهرم رضا که مجرد بود و شوهرم خیلی بهش اعتماد داشت از اول تا آخر نگاش به من بود نگاهش خیلی اذیتم میکرد.مراسم که تموم شد هر چی ماشینو استارت زدیم روشن نشد و شوهرم گفت آقا رضا اگه زحمتی نیست شما خانومم و شایان(پسرم)رو ببرید خونه تا ماشین درست بشه خیلی دیر میشه.تا میخواستم بگم نه منم همینجا هستم که دیدم رضا ماشینشو روشن کرده و گفت: ستاره خانوم بفرماید...چند دقیقه ای که توو مسیر بودیم یه مرتبه رضا نگه داشت و اومد در عقب و باز کرد و گفت خب حالا...😱❤️‍🔥👇 https://eitaa.com/joinchat/3279356058Cfda33c0c35شاید برای شمام اتفاق بیوفتد😭💔
...‌‌.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•●♥بسْمِ اللَّهِ الرّحْمَنِ الرَّحِیمِ•●♥ تبلیغ شماره :639 مورخ:25/آبان /1403 پست آزاد:😍❤️ قیمت :کایی
یه شب شوهرم رفت مادرشو برسونه تالار، عروسی دعوت بود بعد چون تالار دور بود گفت دیگه نمیام خونه میمونم همونجا دیگه تا ساعت ۱۱ برمیگردم گفتم باشه یه کاسه تخمه برداشتمو جلوی تلویزیون لم دادمو همونجا تو حال خوابم برد🥱 دقیقا ساعت ۱۱ صدای چرخیدن کلید درو شنیدم بیدار شدم بعد همسرمو دیدم از پشت شیشه در نگام میکنه و یه لبخندی میزد که همه دندوناش معلوم بود، بعد منم پا نشدم گفتم الان میاد تو دوباره گرفتم خوابیدم، بعدش که داشت چشمام گرم میشد یادم افتاد که...😱🥶🔥🔥👇 https://eitaa.com/joinchat/1990983694Cd2a81adfa4 اتفاق وحشتناکی که زندگیمو خراب کرد😭🔥
...‌‌.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•●♥بسْمِ اللَّهِ الرّحْمَنِ الرَّحِیمِ•●♥ تبلیغ شماره :640 مورخ:26/آبان /1403 پست آزاد:😍❤️ قیمت :کایی
یه دختر روستازاده از طایفه ای بسیار پولدار هستم. با وجود سن کمی که داشتم من رو به اجبار برای آشتی دو طایفه به عقد پسرعموم یزدان دراوردن . به خیال اینکه اختلاف ها و دعواها تموم شده...اما اینطور نبود 😔 وقتی وارد عمارت یزدان شدم،فهمیدم یه طعمه ای ام برای ازبین بردن طایفه ام. تصمیم به خودکشی کردم و خواستم خودمو از پشت بوم بندازم پایین که چشمم خورد به داخل حیاط و یزدان رو باکسی دیدم که باور نمیکردم... از خودکشی منصرف شدم و تصمیم به انتقام گرفتم.... https://eitaa.com/joinchat/2805924589C5429167b83 سرگذشت عجیب نوا 😶‍🌫❌👆
...‌‌.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•●♥بسْمِ اللَّهِ الرّحْمَنِ الرَّحِیمِ•●♥ تبلیغ شماره :641 مورخ:26/آبان /1403 پست آزاد:😍❤️ قیمت :کایی
ReMix.mp3
1.11M
ترکی🇹🇷: CAFE_Music_1 قفلی🔓: CAFE_Music_1 کوردی🖤: CAFE_Music_1 دپ🥀: CAFE_Music_1 رپی🎵: CAFE_Music_1 فارسی🇮🇷: CAFE_Music_1 سیستمی🔊:CAFE_Music_1 مازندرانی🌊:CAFE_Music_1 🎶بهترین هارو اینجا دانلود کن👇 https://eitaa.com/joinchat/608109052Cb9d261352d
...‌‌.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•●♥بسْمِ اللَّهِ الرّحْمَنِ الرَّحِیمِ•●♥ تبلیغ شماره :642 مورخ:28/آبان /1403 پست آزاد:😍❤️ قیمت :کایی
من پریچهره هستم ظریفو خوشگل که همه محو تماشای من بودن،یه روز که سر چشمه رفته بودم دیدم جونی با دو چشم عسلیش که واقعا به زیبایی تمام بود منو زیر نظر داره اسمش یوسف بودما هر روز همدیگر رو می‌دیدیم؛وقتی به خودم اومدم فهمیدم منم واقعا عاشق اون دو چشم عسلی شدم🥺 غافل از این که هم خون خودم هر روز مارو زیر نظر داره وای از اون روز نحس وقتی ازچشمه برگشتم خونه ؛ دیدم برادرم که همیشه پی عیاشی بود خودشو کاملا مست کرده بود وقتی دیدمش واقعا لرزه به جونم افتاد سریع خودمو به اتاق بالایی رسوندم ولی طولی نکشید که احساس کردم در اتاق باز شد که یهو برادرم 😱😱🔥🔥 https://eitaa.com/joinchat/2238644862C21d298c044 وای خدایا این چه بلایی بود که سرمن آورد.👆👆
...‌‌.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•●♥بسْمِ اللَّهِ الرّحْمَنِ الرَّحِیمِ•●♥ تبلیغ شماره :643 مورخ:28/آبان /1403 پست آزاد:😍❤️ قیمت :کایی
یروز داشتم تو دشت با دخترعمه هام گلهای گیاهی میچیدم که یهو دیدم مرد قدبلند هیکلی زل زده بهم، با ترس عقب رفتم و دوییدم خونه فرداش آقام گفت خان دلبرو میخواد🥶 نفهمیدم یعنی چی تا دو سه روز بعدش که منو سوار اسب کردن و فرستادنم عمارت خان، خطبه عقد رو که خوندن خان یه سینه ریز درشت طلا گذاشت کف دستم ، ننم اشاره زد ببند گردنت، تا دستامو بردم بالا یهو ...😳🤯👇 https://eitaa.com/joinchat/3279356058Cfda33c0c35 💥هووم جلو اومد و سیلی محکمی بهم زد!🤧
...‌‌.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•●♥بسْمِ اللَّهِ الرّحْمَنِ الرَّحِیمِ•●♥ تبلیغ شماره :644 مورخ:28/آبان /1403 پست آزاد:😍❤️ قیمت :کایی
تازه دانشگاهمو تموم کرده بودم و دوره دوساله با یکی از اساتید بیمارستان برداشتم.🩺💉 استادم مجرد بود و جوون و این منو یکم معذب میکرد، درست شبی که خواستگار برام اومده بود، استادم سر لج افتاده بود و بهم مرخصی نداد و منو مجبور کرد شب کار بمونم😔 نمی‌دونستم چیکار کنم از یه طرف خانواده ام فشار آورده بودن از یه طرف این استاد مغرور و لجبازم، رو‌پوش سفیدم و درآوردم و همینکه مانتومو پوشیدم یهو با احساس اینکه کسی پشت سرمه قلبم هری ریخت با ترس برگشتم که... 🥶😱❤️‍🔥👇 https://eitaa.com/joinchat/682623520C978864f663 سرگذشت زندگی منی‌که بازیچه شدم😭💔
...‌‌.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•●♥بسْمِ اللَّهِ الرّحْمَنِ الرَّحِیمِ•●♥ تبلیغ شماره :645 مورخ:29/آبان /1403 پست آزاد:😍❤️ قیمت :کایی
من پریچهره هستم ظریفو خوشگل که همه محو تماشای من بودن،یه روز که سر چشمه رفته بودم دیدم جونی با دو چشم عسلیش که واقعا به زیبایی تمام بود منو زیر نظر داره اسمش یوسف بودما هر روز همدیگر رو می‌دیدیم؛وقتی به خودم اومدم فهمیدم منم واقعا عاشق اون دو چشم عسلی شدم🥺 غافل از این که هم خون خودم هر روز مارو زیر نظر داره وای از اون روز نحس وقتی ازچشمه برگشتم خونه ؛ دیدم برادرم که همیشه پی عیاشی بود خودشو کاملا مست کرده بود وقتی دیدمش واقعا لرزه به جونم افتاد سریع خودمو به اتاق بالایی رسوندم ولی طولی نکشید که احساس کردم در اتاق باز شد که یهو برادرم 😱😱🔥🔥 https://eitaa.com/joinchat/2238644862C21d298c044 وای خدایا این چه بلایی بود که سرمن آورد.👆👆