eitaa logo
کانال مذهبی راه بهشت🇵🇸🇮🇷
992 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
4.2هزار ویدیو
17 فایل
ترجمه وتفسیر آیه به آیه ولغات قرآن، کلیپ ومتن واستیکرهای مذهبی ومهدوی وشهدایی واحادیث و امر به معروف و... ارتباط با ما @Hasbeallah3
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال مذهبی راه بهشت🇵🇸🇮🇷
☘🌸☘تا #جمعه ظهور☘🌸☘ ۱) #امام_زمان ما کیست؟ امام دوازدهم ما ۱۱۸۸ سال پیش به دنیا آمده است. او زنده
☘🌸☘تا ظهور☘🌸☘ ۲)تولد (عج)کی و کجا بوده است؟ او تنها فرزند امام یازدهم،امام حسن عسکری(ع) می‌باشد و در سال ۲۵۵ هجری قمری در سامراء به دنیا آمده است. داستان تولد ایشان بسیار زیبا و عجیب است. از زمان های قدیم،پیامبر و امامان وعده تولدش را داده بودند،آنها می‌گفتند که او خواهد آمد و ستمگران و ظالمان را نابود کرده و جهان را پر از عدل و داد خواهد کرد. در زمان تولدش،خلیفه دستور داده بود خانه امام حسن عسکری(ع)را محاصره کنند و دائماً به خانه اش سر بزنند و هر وقت فرزند امام به دنیا آمد،او را بکشند. ماموران خلیفه،زنانی را به خانه او می‌فرستادند که ببینند مادرش باردار است یا نه. ولی به خواست خدا،نشانه‌ای از بارداری در همسر امام حسن عسکری(ع)وجود نداشت و او مانند زنان معمولی بود،از این رو هیچکس متوجه بارداری ایشان نشد. او در سحرگاه روز جمعه،۱۵ شعبان،سال ۲۵۵ هجری قمری در خانه پدرش،در شهر سامراء عراق به دنیا آمد و هیچکس به جز خانواده،از تولدش خبردار نشد. 📚پرسش و پاسخ مهدوی https://eitaa.com/joinchat/1551696168Cb46a380120
کانال مذهبی راه بهشت🇵🇸🇮🇷
#رمان_جدید #قسمت_نهم با چشم دنبال اعظم خان گشتم که ناگاه کله ی اعظم خانم از,زیر میز خیاطیش بیرون ا
روز اول مدرسه است,اما هنوز از چادر تازه‌ام خبری نشده,چندین بار طول وعرض حیاط را طی کردم,چند بار لی لی کردم چندتا گل سرخ چیدم و پرپر کردم اما خبری نشد که نشد دیگه حوصله ام سر رفت,کفشهام را برای چندمین بار از پام دراوردم واومدم توهال با ناراحتی گفتم: _مامااان من با همون چادر قبلی میرم,ده بار هی رفتم در کوچه را باز کردم وبستم وقت داره میگذره ,خبری نشد مامان از تواشپزخانه صدا زد: _زری جان الان دوباره زنگ زدم,اعظم خانم گفت چادر را داده دست شوهرش اقا رضا بیاره,اگه دورت شده ,بگم بابات برسونتت... یه اووفی کردم وگفتم: _نه نه راهی که نیست ,با سمیه قرار گذاشتیم پیاده بریم,اخه روز اول مدرسه مزه‌اش به همین پیاده روی وخوردن هوای لطیف صبحش هست ,حتما الان سمیه بیچاره سرکوچه منتظر من است و تو دلم گفتم,اشکال نداره بزار یه کم علاف بشه چون سمیه بیش از اینا حقشه , همینطور که داشتم حرف بلغور میکردم ,با صدای زنگ ,خداحافظی کردم وبه سرعت کوله‌ام را برداشتم کفشام را پوشیدم,تا در را بازکردم ,قد بلند ودراز اقا رضا پشت در نمایان شد,... با عجله ویه سلام هلکی ویه تشکر زورکی , چادر راقاپیدم,در رابستم وروحیاط چادر را انداختم سرم,به به عجب سبک بود,با حالتی محجبانه پادرون کوچه گذاشتم که همزمان قامت دراز اقارضا در پیچ سه کوچه گم شد, چند قدم که برداشتم...اه این چادر چرا اینجوریاست؟؟ چقد بلند چیده شده...وای از دست اعظم خانم,انگار چادرمن را هم قد شوهرش چیده.... همینطور که چادر را زیر بغلم جمع میکردم به سرکوچه نزدیک شدم,جلو نانوایی یه مرد ایستاده بود که پشتش به من بود انگار میخواست نان بخره... وخبری از,سمیه هم نبود,همچنان سرم پایین بود , یه لحظه سرم را گرفتم بالا تا طبقه ی مورد نظرم را نگاه کنم ,که خدا روز بد نصیبتان نکند چادره از زیر بغلم ول شدم واومد تودست وپام و رفت زیر کفشم .... و ناگهان... ناگهان دراستانه ی سرنگون شدن بودم, دستام را گرفتم جلو چشمام تا لااقل چیزی تو چش وچارم نره که یکباره احساس کردم روی جایی گرم ونرم فرود امدم... ویه بوی خوش واشنا تو دماغم پیچید,ارام ارام‌چشام را باز کردم,خدای من,من روی اون بنده خدایی که جلو نانوایی بود فرو افتاده بودم, اون بنده خدا هم مثل اینکه یه شونه تخم‌مرغ دستش بوده,افتاده بود رو میز,جلو نانوایی ومیز نانوایی باعث نجات هردومون شده بود... خیلی دستپاچه بودم,تااینکه اون بنده خدا برگشت طرفم وای وای باورم نمیشد, اون مرد,خود خود یوزارسیف بود,با صورت اومده بود روتخم مرغا وکل صورت و ریش ولب ولوچه اش مملواز تخم‌مرغ وپوسته تخم مرغ بود... با دستپاچگی وازخجالت نمیدونستم چی بگم یهو از دهنم پرید: _س سلام ببخشید به خدا تقصیر من نبود, تقصیر این چادره تازه خیاط بدستم رسونده بود,فک کنم اندازه نردبان خونه شان برای من چادر چیده... از تصور نردبان واقا رضا خندم گرفت ,اما هول و ولای این صحنه هرخنده ای را از یادم برده بود... واما یوزارسیف درحالیکه یه دستمال از,جیبش درمیاورد وصورتش را پاک میکرد گفت: _اشکال نداره بانو...پیش میاد ,ان شاالله خیره... که در همین حین سمیه از پشت سرم رسید.. وای نه...خدای من این دختر الان ابروم را میبره,سمیه تا چشمش به جمال تخم مرغی یوزارسیف افتاد,سلام تو دهنش خشکید وبا حالتی متعجبانه گفت: _واه چی شده زری؟چرا چرا یوزار.... با سقلمه‌ای که به پهلوش زدم,حرفش راخورد وروبه یوزارسیف گفت: _ببخشید این دسته گل دوست ماست؟ یوزازسیف که دیگه باتوجه به اتفاق شب جمعه‌ای ما دوتا راکاملا شناخته بود وگمانم دستش امده بود چی به چیه بازم تکرار کرد: _اشکال نداره همشیره...پیش میاد وبعدش روبه من کرد که حالا ازخجالت‌سرخ شده بودم,گفت: _چادرتون خاکی,شده.... احساس کردم چیز دیگه ای میخواست بگه اما نشد یا نتونست...یکدفعه سمیه هم با پررویی برگشت وگفت: _چادر که الان میتکونیمش درست میشه,اما شما فکر کنم زحمتتون بیشتره,چون کل صورت ولباستون نقاشی,شده... یوزازسیف لبخندی زددرحالیکه نان سنگک خشخاشیش را برمیداشت گفت: _خیره,ان شاالله خیره وحرکت کرد طرف خانه اش... https://eitaa.com/joinchat/1551696168Cb46a380120
9.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سریع ترین راه نزدیک شدن و تقرّب به وجود حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها چیست ؟ https://eitaa.com/joinchat/3896770990C1f1186c805
💥یک نکته💥 💠هر جا ڪم...آوردی... 💠حوصله...نداشتی... 💠گرفته...بودی... 💠پول...نداشتی... 💠ڪار...نداشتی... 💠باطریت...تموم شد... 🌷زیاد بگو: ✨ استغفرالله ربی و اتوب الیه https://eitaa.com/joinchat/3896770990C1f1186c805
8.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حرف قلبمو باید بگم بهت دست من که نیست اگه هستم عاشقت عزیزم حسین (ع) ‌...♥️ https://eitaa.com/joinchat/3896770990C1f1186c805