🦋☁️
صدای یوسف مجلس قصه گویی شان را بهم ریخت:[ این آقا پیشنهاد داد بریم خونشون میخواد ازمون پذیرایی کنه.]
عالی بود! گرسنگی و خستگی باعث شد پیشنهاد مرد را روی هوا بزنند . خانه ی تمیز و نسبتا مجللی داشت چیزی که تقریبا در فلسطین دیده نمیشود وسط غزه این خانه با این امکانات کمی عجیب بود .
زن صاحب خانه با صورتی که سعی میکرد شاد به نظر برسد درحالی که بچه بغلش بود به استقبالشان آمد .
سفره که پهن شد راحیل جوری غذا میخورد که فکر میکردی دو سه روزی است چیزی برای خوردن گیر نیاورده .
راحیل:[ای وای یادم رفت آرسینه از ظهر تا الان هیچی نخورده .بیچاره بچه مامانشو....]
لیوان آب یوسف بود که روی پای راحیل خالی شد.
یوسف:[ببخشید عزیزم گفتی آرسینه حواسم پرت شد آره باید برای دخترم شیر خشک گیر بیارم.]
چشمان راحیل از این گرد تر نمیشد .این مرد و زن باید فکر میکردند که اینها یک خانواده اند و راحیل داشت همه چیز را خراب میکرد.
زن صاحب خانه:[نه شیر خشک چرا ؟ من بهش شیر میدم مثل پسر خودم میمونه ] راحیل ذوق کرد بچه را تحویل داد و دوباره به سفره حمله ور شد . در اجرای نقش مادری اش افتضاح بود یوسف اما پدر خوبی میشد داشت قاشق قاشق غذا دهان دختر بچه میگذاشت.
مرد صاحب خانه به بهانه ی آوردن آب، پارچ را برداشت و بلند شد. یوسف به راحیل اشاره کرد ساکت باشد و حرفی نزند
#قسمت_ده
@Rahil_nevis
🦋☁️
یوسف پشت سر مرد راه افتاد. به ثانیه ای مچ دست مرد را گرفت و محکم فشار داد برش گرداند و به سمت دیوار هلش داد.
با دست دیگرش دست مرد را که پارچ را گرفته بود به دیوار کوبید . هر دو دست مرد اسیر یوسف بود و مرد داشت تلاش میکرد پارچ را به سر و صورت یوسف بکوبد .
دست مرد را پیچاند،پارچ روی زمین افتاد و تکه تکه شد .
یوسف با صدای آرامی گفت :[میگی زنت بچه رو بیاره یا سرتو ببرم؟!]
راحیل دوید به سمت اتاقی که زن در آن بود در را با عجله باز کرد و داخل شد.
راحیل:[نیستش، نیستش،لعنتی نیست!]
مرد پوزخندی زد
نه! مدارا فایده ای نداشت یوسف مرد را از پهلو کشید. مرد روی تکه های شکسته ی پارچ افتاد و صورتش از درد کمی درهم شد .
یوسف:[نه با تو نمیشه مثل آدم حرف زد ] و همانطور که روی مرد خیمه زده بود با دست صورتش را کج کرد و به زمین فشار داد . اسلحه اش را در آورد :[دو تا راه داری یا میگی بچه کجاس یا میمیری . برا چجوری مردنتم بازم انتخاب با خودته یکی از تیر هام رو استفاده کنم؟ این شیشه شکسته ها هم تیزه کار چاغو رو میکنه کودومش؟.]
#قسمت_یازده
@Rahil_nevis
🦋☁️
دیگر از پوزخند مرد خبری نبود اما حرفی هم نمی زد . ترسیده بود ولی تلاش میکرد بیخیال جلوه کند .
یوسف:[ حوصلم رو سر نبر زود باش دیگه طوری نیست خودم بجات انتخاب میکنم ]
اسلحه را مسلح کرد انگشتش را روی ماشه گذاشت:[خب ، وصیتی نداری؟ اندازه ی یه شام مدیونتم وصیتی داری بگو انجام میدم .]
مرد که مرگ را در یک قدمی خودش میدید در حالی که صدایش میلرزید زبان باز کرد . این ماموریت برای او کمی سنگین بود :[زنم تو ماشینه. تو حیاط منتظره من برم پیشش .]
یوسف:[راحیل بیا این اسلحه رو بگیر . ماشه رو فشار ندیا فقط بترسونش بچه رو که گرفدی در ماشینو روش قفل کن کیلیدشم الان این آقا بهت میده .]
دستش را توی جیب مرد برد و کلید را برای راحیل پرتاب کرد . از اینجا به بعدش دیگر با راحیل بود و یوسف دعا میکرد دست گل به آب ندهد.
راحیل به سمت در دوید نگران آرسینه بود داشت سعی میکرد جوری به ماشین نزدیک شود که توجه زن را جلب نکند . زن صندلی عقب نشسته بود . راحیل ایستاد نفس عمیقی کشید با یک دستش در را باز کرد و با دست دیگرش اسلحه را به سمت زن نشانه رفت :[یالا بچه رو بده .هیس! صدات در نمیاد دستتم به دستگیره بخوره کارت تمومه.]
#قسمت_دوازده
@Rahil_nevis
🦋☁️
زن مطیعانه بچه را به سمت راحیل گرفت . همینکه راحیل خواست بچه را بگیرد زن دستش را گرفت و پیچاند و سعی میکرد او را داخل ماشین بکشد . زور راحیل آنقدری نبود که بتواند مقاومت کند تا کمر داخل ماشین خم شده بود . وقت کم آوردن نبود قدرتش را در دستش ریخت و با گوشه ی اسلحه محکم به سر زن کوبید و خود را عقب کشید . خونی که روی گونه ی زن میریخت باعث شد جیغ بکشد! زن خودش هم ترسیده بود راحیل اسلحه را انداخت .آرسینه را بیرون آورد در ماشین را محکم به هم کوبید و قفلش کرد .
صدای جیغ به یوسف فهماند راحیل هیچ کاری را بدون دردسر نمیتواند انجام دهد . یوسف خدارا شکر کرد که اسلحه ی خالی به راحیل داده بود وگرنه قطعا کسی را کشته بود .
هوا کاملا تاریک بود و ستاره ها روی چادر شب پراکنده بودنند ماه میدرخشید راحیل روی زمین نشسته و به آن خیره شده بود .
آرسینه در آغوشش هفت پادشاه را خواب میدید یوسف اطراف را میگشت و دختر بچه که حالا مشخص شده بود اسمش یاسمین است برای خودش بازی میکرد.
راحیل یادش افتاد نماز نخوانده آرسینه را به یاسمین داد و کمی آن طرف تر تیمم کرد؛
#قسمت_سیزده
@Rahil_nevis
🦋☁️
یوسف:[ چیکار میکنی چرا خاک ها رو میزنی به صورتد؟]
راحیل:[وا ! تیممه دیگه، آب نداریم نمازم نخوندم شمام نخوندی باید قبله رو هم پیدا کنیم ]
یوسف:[من تا الان یه بارم نماز نخوندم . مسیحیم]
موضوع عجیبی نبود . فلسطین کشور هفتاد و دو ملت است مردم در حالی که از زمین تا آسمان باهم تفاوت دارند در کنار هم زندگی میکنند .
راحیل تصمیم داشت به هر چهار طرف نماز بخواند پیدا کردن قبله را از روی ستاره ها بلد نبود یوسف هم که اصلا نمی دانست قبله چیست!
راحیل:[خدای عزیز بی خیال حتما باید به سمت قبله نماز خوند ؟ من به یه سمتی میخونم تو هم قبول کن دیگه... ] و غر غر کنان بلند شد تا نمازش را شروع کند .
الله و اکبر ، بسم الله الرحمن الرحیم ،گلایه های راحیل شروع شد . عادت غر زدن از کودکی همراهش بود حتی سر نماز همیشه اگر چیزی خوشحال یا ناراحتش میکرد باید آن را به گوش خالقش میرساند .
یوسف بیخیال کنار بچه ها دستش را زیر سرش گذاشته و به آسمان خیره بود .
چیزی حدود دو سوم مسیر باقی مانده بود و طی کردن ادامه ی آن با پای پیاده برای آنها کاری غیر ممکن . باید وسیله ای دست و پا میکردنند
#قسمت_چهارده
@Rahil_nevis
🦋☁️
یوسف دیگر مار گزیده ای بود که نمی توانست به کسی اعتماد کند تصمیم داشت ماشینی موتوری چیزی از کسی کش برود ولی بعد به صاحبش برگرداند .
صدای پای کسی توجه یوسف را جلب کرد.
بلند شد . ایستاد و به دور و برش نگاه کرد . مردی را دید که به آنها نزدیک میشد
مرد:[سلام برادر ] و بدون تعارف کنار یوسف نشست
یوسف:[سلام]
مرد :[چرا اینجا با زن و بچه؟ مسافری؟ ]
یوسف تمام وقت سکوت کرده بود . تمایلی به آشنایی و مصاحبت با مرد نداشت پاسخش به سوالات خسته کننده ی او تنها تکان دادن سر بود.
راحیل سلام آخرین نمازش را که داد سر برگرداند . یوسف داشت نگاهش میکرد . اشاره کرد برگردد . حوصله اش سر رفته بود و میخواست به بهانه ی راحیل مرد را بفرستد برود.
راحیل کنجکاو از حضور مرد به سمت آنها رفت:[سلام برادر]
مرد:[سلام علیکم خواهر این شوهر شما که جواب درست به من نداد . مسافرم ماشینم در راه خراب شد . اینجا چیزی برای من پیدا میشود که بتوانم بخورم؟]
راحیل احساس کرد میتواند به مرد اعتماد کند و شروع کرد ماجرا را از سیر تا پیاز برایش تعریف کند :[ شوهر من نیست . ما هم مسافریم کمی غذا از خونه ی مردی که مهمونش بودیم برداشتم بفرمایید...]
یوسف باورش نمیشد بعد از اتفاقی که افتاد راحیل اینقدر احمقانه اعتماد کند
درحالی که باعصبانیت به راحیل نگاه میکرد وسط حرفش پرید و خطاب به مرد گفت:[ماشینت کجاست؟ میتونم راهش بندازم.]
#قسمت_پانزده
@Rahil_nevis
🦋🌥
راحیل و بچه ها سوار ماشین بودند . یاسمین روی صندلی راننده نشسته بود و فرمان را تکان میداد . یوسف کاپوت را بالا داده و مشغول بود . مرد داشت یک ریز کنار گوشش حرف میزد .
یوسف درحالی که بی نهایت کلافه بود گفت:[ درست نمیشه بیاین پایین پیاده میریم]
راحیل:[ چی!؟ من پیاده جایی نمیام خستم تازه آرسینه همش بغل منه دستم شکست تا همینجا هم آوردمش . تو گفتی میتونی درستش کنی . زود باش دیگه! من همینجا میشینم تا این درست بشه.]
مرد که حالا بیشتر از قبل نگران ماشینش شده بود گفت:[ برادر یوسف ماشینو ول کن فردا یه تعمیر کار پیدا میکنم شمام خسته ای الان]
یوسف برای رهایی از حرف های پشت سر هم مرد قبول کرد تا صبح صبر کند
داخل ماشین جا برای خوابیدن همه ی آنها نبود . تصمیم بر این شد که مرد ها روی زمین، راحیل و بچه ها داخل ماشین بخوابند .
دو چشم درشت سیاه با زبانی که از دهان بیرون مانده اولین صحنه ای بود که یوسف بعد از باز کردن چشم هایش دید .
نفس های داغش به صورت یوسف میخورد. سر بزرگش روی صورت یوسف را سایه انداخته بود . سگ یوسف را به صبحانه اش اشتباه گرفته بود .
یوسف نمیدانست چه کار باید بکند به چشم های درشتش زل زد و مشتی خاک از کنارش برداشت ...؛
#قسمت_شانزده
@Rahil_nevis
🦋⛅️
مشتی خاک از کنارش برداشت . به صورت سگ پاشید این عاقلانه ترین کاری بود که به فکرش رسید انجام دهد . سگ عو عو کنان سرش را به این طرف و آن طرف تکان میداد . یوسف نفس نفس زنان نشست. مرد کنارش نبود . راحیل هم داخل ماشین نشسته بود و میخندید :[ بی خیال یه سگه دیگه اژدها که نیست انقدر ترسیدی.]
یوسف:[این مرده کجا رفت؟]
راحیل:[ نمی دونم از وقتی بیدار شدم که نبود.]
یوسف:[پاشو بریم این بچه دیگه جونی براش نمونده ]
یوسف دست یاسمین را گرفته بود و راحیل هم آرسینه را بغل کرده بود و با یک دست صورت بچه را باد میزد . اخم کرده بود. چند قدم جلوتر به اولین ایست بازرسی میرسیدند و باید زمان زیادی را توی صف منتظر می ماندند اسرائیلی ها از هرکس برگه ی عبور میگرفتند و بازرسی اش میکردند تا اجازه دهند در شهر خودش تردد کند .
از آن روزی که دیوار ها بالا رفت و درخت های زیتون زیر چرخ بلدوزر ها شکست اسرائیل بزرگترین دشمن جهان اسلام شناخته شد . دشمنی ای که پایانش با اتمام حیات اسرائیل همراه است .
روایت فلسطین روایت دوربین های شکسته است . زبان هایی که میخواستند روایت کنند اما به سکوت محکومشان کردند .
دستانی که از حضور و قدرت نمایی اشغال گران سود میبرند دور گردن افشاگران جنایات آنها میپیچد و نفسشان را میبرد ؛
#قسمت_هفده
@Rahil_nevis
امروز یه هیئت داشتیم کاملا دخترونه
با دخترای نوجوون
زیر این خیمه پر بود از حس خوب..؛)
هدایت شده از گروه فرهنگی ناجه✨
محبت امام حسین است که مارا دور هم جمع کرده♥️
[روز اول هیئت]
_کنار هم سخنرانی گوش دادیم
_داستان خوندیم
_مداحی کردیم
_و سینه زدیم
_❁______
↳⸽ @najeh_1399 🖤••