🦋☁️
یوسف دیگر مار گزیده ای بود که نمی توانست به کسی اعتماد کند تصمیم داشت ماشینی موتوری چیزی از کسی کش برود ولی بعد به صاحبش برگرداند .
صدای پای کسی توجه یوسف را جلب کرد.
بلند شد . ایستاد و به دور و برش نگاه کرد . مردی را دید که به آنها نزدیک میشد
مرد:[سلام برادر ] و بدون تعارف کنار یوسف نشست
یوسف:[سلام]
مرد :[چرا اینجا با زن و بچه؟ مسافری؟ ]
یوسف تمام وقت سکوت کرده بود . تمایلی به آشنایی و مصاحبت با مرد نداشت پاسخش به سوالات خسته کننده ی او تنها تکان دادن سر بود.
راحیل سلام آخرین نمازش را که داد سر برگرداند . یوسف داشت نگاهش میکرد . اشاره کرد برگردد . حوصله اش سر رفته بود و میخواست به بهانه ی راحیل مرد را بفرستد برود.
راحیل کنجکاو از حضور مرد به سمت آنها رفت:[سلام برادر]
مرد:[سلام علیکم خواهر این شوهر شما که جواب درست به من نداد . مسافرم ماشینم در راه خراب شد . اینجا چیزی برای من پیدا میشود که بتوانم بخورم؟]
راحیل احساس کرد میتواند به مرد اعتماد کند و شروع کرد ماجرا را از سیر تا پیاز برایش تعریف کند :[ شوهر من نیست . ما هم مسافریم کمی غذا از خونه ی مردی که مهمونش بودیم برداشتم بفرمایید...]
یوسف باورش نمیشد بعد از اتفاقی که افتاد راحیل اینقدر احمقانه اعتماد کند
درحالی که باعصبانیت به راحیل نگاه میکرد وسط حرفش پرید و خطاب به مرد گفت:[ماشینت کجاست؟ میتونم راهش بندازم.]
#قسمت_پانزده
@Rahil_nevis
🦋🌥
راحیل و بچه ها سوار ماشین بودند . یاسمین روی صندلی راننده نشسته بود و فرمان را تکان میداد . یوسف کاپوت را بالا داده و مشغول بود . مرد داشت یک ریز کنار گوشش حرف میزد .
یوسف درحالی که بی نهایت کلافه بود گفت:[ درست نمیشه بیاین پایین پیاده میریم]
راحیل:[ چی!؟ من پیاده جایی نمیام خستم تازه آرسینه همش بغل منه دستم شکست تا همینجا هم آوردمش . تو گفتی میتونی درستش کنی . زود باش دیگه! من همینجا میشینم تا این درست بشه.]
مرد که حالا بیشتر از قبل نگران ماشینش شده بود گفت:[ برادر یوسف ماشینو ول کن فردا یه تعمیر کار پیدا میکنم شمام خسته ای الان]
یوسف برای رهایی از حرف های پشت سر هم مرد قبول کرد تا صبح صبر کند
داخل ماشین جا برای خوابیدن همه ی آنها نبود . تصمیم بر این شد که مرد ها روی زمین، راحیل و بچه ها داخل ماشین بخوابند .
دو چشم درشت سیاه با زبانی که از دهان بیرون مانده اولین صحنه ای بود که یوسف بعد از باز کردن چشم هایش دید .
نفس های داغش به صورت یوسف میخورد. سر بزرگش روی صورت یوسف را سایه انداخته بود . سگ یوسف را به صبحانه اش اشتباه گرفته بود .
یوسف نمیدانست چه کار باید بکند به چشم های درشتش زل زد و مشتی خاک از کنارش برداشت ...؛
#قسمت_شانزده
@Rahil_nevis
🦋⛅️
مشتی خاک از کنارش برداشت . به صورت سگ پاشید این عاقلانه ترین کاری بود که به فکرش رسید انجام دهد . سگ عو عو کنان سرش را به این طرف و آن طرف تکان میداد . یوسف نفس نفس زنان نشست. مرد کنارش نبود . راحیل هم داخل ماشین نشسته بود و میخندید :[ بی خیال یه سگه دیگه اژدها که نیست انقدر ترسیدی.]
یوسف:[این مرده کجا رفت؟]
راحیل:[ نمی دونم از وقتی بیدار شدم که نبود.]
یوسف:[پاشو بریم این بچه دیگه جونی براش نمونده ]
یوسف دست یاسمین را گرفته بود و راحیل هم آرسینه را بغل کرده بود و با یک دست صورت بچه را باد میزد . اخم کرده بود. چند قدم جلوتر به اولین ایست بازرسی میرسیدند و باید زمان زیادی را توی صف منتظر می ماندند اسرائیلی ها از هرکس برگه ی عبور میگرفتند و بازرسی اش میکردند تا اجازه دهند در شهر خودش تردد کند .
از آن روزی که دیوار ها بالا رفت و درخت های زیتون زیر چرخ بلدوزر ها شکست اسرائیل بزرگترین دشمن جهان اسلام شناخته شد . دشمنی ای که پایانش با اتمام حیات اسرائیل همراه است .
روایت فلسطین روایت دوربین های شکسته است . زبان هایی که میخواستند روایت کنند اما به سکوت محکومشان کردند .
دستانی که از حضور و قدرت نمایی اشغال گران سود میبرند دور گردن افشاگران جنایات آنها میپیچد و نفسشان را میبرد ؛
#قسمت_هفده
@Rahil_nevis
امروز یه هیئت داشتیم کاملا دخترونه
با دخترای نوجوون
زیر این خیمه پر بود از حس خوب..؛)
هدایت شده از گروه فرهنگی ناجه✨
محبت امام حسین است که مارا دور هم جمع کرده♥️
[روز اول هیئت]
_کنار هم سخنرانی گوش دادیم
_داستان خوندیم
_مداحی کردیم
_و سینه زدیم
_❁______
↳⸽ @najeh_1399 🖤••
☁️🦋
دو ساعتی میشد که توی صف ایستاده بودند . چند نفر بیشتر جلوی آنها نبود که سرباز اسرائیلی داد زد:[دیگه کسی اجازه ی عبور نداره برگردید خونه هاتون]
راحیل که حالا آتش گرفته بود جمعیت را کنار زد :[برو کنار شمام برو کنار بچم داره میمیره بذار ببینم حرف حساب اینا چیه ]
جلوی صف که رسید ایستاد اخم کرده بود سرخی گونه هایش نشان از عصبانیتش میداد:[ آهای ! اینو میبینی ترکش بمب های شما به این روزش انداخته ]
سرباز قصد داشت راحیل را نادیده بگیرد .
قصه ی دل سنگ این جماعت قصه ی قتل عام هزاران کودک آواره و بی گناه است . با دیدن طفلی از حال رفته به رحم نمی آید .
راحیل دیگر خون خونش را میخورد دو گام جلو تر رفت و تخت سینه ی مرد کوبید :[این چشماتو باز کن نگاه کن زخمش عفونت کرده چرک داره کل بدنشو میگیره. داره میمیره]
دستانش از حرص میلرزید:[البته برا شما چه اهمیتی میتونه داشته باشه شما ها از خداتونه ما بمیریم.]
یوسف دیگر سکوت را جایز ندانست تلاش میکرد راحیل را آرام کند . در افتادن با این جماعت در این شرایط فقط اوضاع را بدتر میکرد ؛
#قسمت_هجده
@Rahil_nevis
درمورد روند داستان میتونین غُر بزنین💁🏻♀😌
https://harfeto.timefriend.net/16906330659777