خدا نکنه کسی احساساتی باشه و احساسات داشته باشه. دلش از چیزهایی غمگین میشه که به چشم هیچ آدم دیگهای نمییاد. مث الانِ خودم. به قول ابتهاج، در من کسی آهسته میگرید..
اینروزاا یجوری شده که هرچقدرر تلاش میکنی خودتو بزنی به اون راه و یکم سرخوش و شاد باشی، تهِ تهش ۱ ساعت دووم بیاری.
بعدش دوباره همون غمِ نهفته تهِ دلت میگه: تقتق، منم هستما، فراموشم نکنی یهوقت.
از صبح میگردم ولی شعری به دلم نمیشینه
یکی پیداکردم ولی دیدم وصف حال
نیست .
چیزی که وصف حالِ
یه سکوتِ وسکوت وسکوت
یه شب تنهایی وساحل
تنها و تنها فقط صدای دریا
وفقط خیره شدن به موجها
وغرق شدن توخودم ...
از یک جایی به بعد خواستنش
از نخواستنش سخت تر میشود...
به خواستنش که فکر میکنی
قلبت از زخم هایی که زده مچاله میشود. . .
به خواستنش که فکر میکنی
یادِ شبهای دلتنگی بغض میکارد توی گلویت...
به خواستنش که فکر میکنی
یادِ تنهایی و همه نیامدن هایش
مثل پتک فرو می آید روی مغزت . . .
به خواستنش که فکر میکنی
یاد تک تک لحظه هایی که
نخواست تو را، میشود طناب دار
و میپیچد دور گردنت '!
از یک جاهایی به بعد نه اینکه دوستش
نداشته باشی یا دیگر با او بودن را
نخواهی ها، نه...
ولی جای زخم هایی که هنوز تازه است،
وادارت میکند به نخواستنش..