eitaa logo
رستگاران
1.5هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
7هزار ویدیو
153 فایل
{خیلےحسیـ❤️ـن‌زحمـت‌مـاراکشـیده‌استـ} "مجموعه‌فرهنگی‌‌تربیتی‌رستگاران" «پندار ما این‌ است‌ که ما مانده‌ ایم وشهدا‌ رفته‌اند... اما حقیقت‌ آن است‌ که‌ زمان‌ مارابا خود برده‌ است‌ و شهدا مانده‌‌اند...✨🕊» خادم کانال: @Rastegar_12
مشاهده در ایتا
دانلود
3.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 چطوری عاشق بشم؟😍❤️ +استادپناهیان 📡 @Rastegaran_313
همه ی ما ... روزی ! غروب خواهیم کرد کاش آن غروب را بنویسند :شهادت...♥️ 📡 @Rastegaran_313
رفقای رستگارانی سلام😍🌹 محفل رستگاران فردا(پنج شنبه) با سخنرانی حاج آقا کشاورز برگزار میگردد. 🔰ساعت دو تا پنج ونیم بعدازظهر منتظرتون هستیم💕 📡 @Rastegaran_313
حرفے نزدم از غم دورى تـــو اما... اى ڪاش بدانے ڪہ چہ آورده بہ روزم...💔😭 🌷 📡 @Rastegaran_313
🌺بسم رب اباالمهدی🌺
صبحتون بخیر :)🌝
طرح لبخند تو پایان پریشانی هاست... :)💕 +اصن من چی بگم که تو لبخند شما خلاصه نشده باشه😍 📡 @Rastegaran_313
😃 💬میگفت: انسان‌براۍ توانستن‌خلق‌شده‌است،نـہ‌نتوانستن. اگرخواستِ‌خدابرناتوانۍانسان‌بود، ازاصل‌انسانۍخلق‌نمیکرد!... :)🌱 📡 @Rastegaran_313
+شایدرویای‌تویک‌ستاره‌ست ولی‌خدابرات‌یک‌ماه‌درنظرگرفته... :)🌙 ... 📡 @Rastegaran_313
❤ بسم رب الشهدا ❤ واقعی_عاشقانه_مذهبی_بدون_ توهرگز نویسنده: شهید مدافع حرم سید طه ایمانی در باره زندگی و شهادت طلبه شهید سید علی حسینی. از زبان همسر و دختر شهید پایانی 12 حدود یک سال و نیم دیگه هم طی شد ولی دکتر دایسون دیگه مثل گذشته نبود. حالتش با من عادی شده بود. حتی چند مرتبه توی عمل دستیارش شدم. هر چند همه چیز طبیعی به نظر می رسید، اما کم کم رفتارش داشت تغییر می کرد، نه فقط با من ، با همه عوض می شد... مثل همیشه دقیق ،اما احتیاط، چاشنی تمام برخوردهاش شده بود. ادب... احترام... ظرافت کلام و برخورد... هر روز با روز قبل فرق داشت. یه مدت که گذشت ،حتی نگاهش رو هم کنترل می کرد.دیگه به شخصی زل نمی زد. در حالی که هنوز جسور و محکم بود اما دیگه بی پروا برخورد نمی کرد. رفتارش طوری تغییر کرده بود که همه تحسینش می کردن.بحدی مورد تحسین و احترام قرار گرفته بود که سوژه صحبت ها، شخصیت جدید دکتر دایسون و تقدیر اون شده بود،در حالی که هیچ کدوم، علتش رو نمی دونستیم... شیفتم تموم شد، لباسم رو عوض کردم و از در اتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم زنگ زد. –سلام خانم حسینی ... امکان داره، چند دقیقه تشریف بیارید کافه تریا؟می خواستم در مورد موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم... وقتی رسیدم ،از جاش بلند شد و صندلی رو برام عقب کشید. نشستیم.سکوت عمیقی فضا رو پر کرد... –خانم حسینی ... می خواستم این بار، رسما از شما خواستگاری کنم.اگر حرفی داشته باشید گوش می کنم و اگر سوالی داشته باشید با صداقت تمام جواب میدم... این بار مکث کوتاه تری کرد. –البته امیدوارم اگر سوالی در مورد گذشته من داشتید،مثل خدایی که می پرستید بخشنده باشید... حرفش که تموم شد ،هنوز توی شوک بودم. 2سال از بحثی که بین مون در گرفت، گذشته بود.فکر می کردم همه چیز تموم شده اما اینطور نبود. لحظات سختی بود.واقعا نمی دونستم باید چی بگم. برعکس قبل، این بار، موضوع ازدواج بود.نفسم از ته چاه در می اومد.به زحمت ذهنم رو جمع و جور کردم. –دکتر دایسون... من در گذشته به عنوان یه پزشک ماهر و یک استاد و به عنوان یک شخصیت قابل احترام برای شما احترام قائل بودم.در حال حاضر هم عمیقا و از صمیم قلب، این شخصیت و رفتار جدیدتون رو تحسین می کنم. نفسم بند اومد. –اما مشکل بزرگی وجود داره که به خاطر اون فقط می تونم بگم :متاسفم... چهره اش گرفته شد.سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد... –اگر این مشکل فقط مسلمان نبودن منه، من تقریبا 7 ماهی هست که مسلمان شدم.  این رو هم باید اضافه کنم،تصمیم من و اسلام آوردنم ،کوچک ترین ارتباطی با علاقه من به شما نداره. شما همچنان مثل گذشته آزاد هستید. چه من رو انتخاب کنید،چه پاسخ تون مثل قبل، منفی باشه، من کاملا به تصمیم شما احترام می گذارم، حتی اگر مخالف احساس من باشه، هرگز باعث ناراحتی تون در زندگی و بیمارستان نمیشم...  با شنیدن این جملات شوک شدیدتری بهم وارد شد.تپش قلبم رو توی شقیقه و دهنم حس می کردم.مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم. هرگز فکرش رو هم نمی کردم ،یان دایسون یک روز مسلمان بشه... حقیقت این بود که من هم توی اون مدت به دکتر دایسون عالقه مند شده بودم،اما فاصله ما،فاصله زمین و آسمان بود و من در تصمیمم مصمم.... و من هر بار، خیلی محکم و جدی و بدون پشیمانی روی احساسم پا گذاشته بودم اما حالا.... –بعد از حرف هایی که اون روز زدیم ،نمی تونم بگم حقیقتا چه روزها و لحظات سختی رو گذروندم ... حرف های شما از یک طرف و علاقه من از طرف دیگه داشت از درون، ذهن و روحم رو می خورد.تمام عقل و افکارم رو بهم می ریخت. گاهی به شدت از شما متنفر می شدم و به خاطر علاقه ای که به شما پیدا کرده بودم، خودم رو لعنت می کردم اما اراده خدا به سمت دیگه ای بود ... همون حرف ها و شخصیت شما و گاهی این تنفر باعث شد نسبت به همه چیز کنجکاو بشم.اسلام، مبنای تفکر و ایدئولوژی های فکری است. شخصیتی که در عین تنفری که ازش پیداکرده بودم، نمی تونستم حتی یه لحظه بهش فکر نکنم.دستش رو آورد بالا، توی صورتش و مکث کرد... –من در مورد خدا و اسلام تحقیق کردم و این نتیجه اون تحقیقات شد ... من سعی کردم خودم رو با توجه به دستورات اسلام، تصحیح کنم و امروز پیشنهاد من، نه مثل گذشته ،که به رسم اسلام از شما خواستگاری می کنم... هر چند روز اولی که توی حیاط به شما پیشنهاد دادم ،حق با شما بود و من با یک هوس و حس کنجکاوی نسبت به شخصیت شما، به سمت شما کشیده شده بودم، اما احساس امروز من، یک هوس سطحی و کنجکاوانه نیست. عشق، تفکر و احترام من نسبت به شما و شخصیت شما ،من رو اینجا کشیده تا از شما خواستگاری کنم. و یک عذرخواهی هم به شما بدهکارم در کنار تمام اهانت هایی که به شما و تفکر شما کردم و شما صبورانه برخورد کردید. 📡 @Rastegaran_313