eitaa logo
❣️فقط کلام شهید❣️
467 دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
2.5هزار ویدیو
7 فایل
یا صاحب الزمان ادرکنی ✹﷽✹ #شهید_سید_مرتضی_آوینی🍂 ✫⇠شرط ورود در جمع شهدا اخلاص است و اگر این شرط را دارے، ✦⇠چہ تفاوتی مے ڪند ڪہ نامت چیست و شغلت•√ #اللهم_عجل_لولیڪ‌_الفرج #ما_ملت_شهادتیم مدیرکانال👇 @Khadim1370 آی دی کانال👇 Ravie_1370
مشاهده در ایتا
دانلود
🌟پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) به یکی از زنان مدینه به نام حولاء فرمودند: ای حولاء، زینت خود را برای غیر شوهرت آشکار مکن وبرای زن جایز نیست مچ پایش را برای نامحرم آشکار کند واگر مرتکب چنین کاری شود خداوند او را لعنت می کند وبر او غضب می کند وفرشتگان نیز بر او لعنت می فرستند وعذابی دردناک برای او مهیّاست. 📚مستدرک الوسائل، ج ۲، ص ۴۵ ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
6.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگر لایق شهادت باشی شهادت به سراغت می آید 🌱 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔅🔅🔅 🌷 بسم رب الشهدا 🌷 🔸قسمت پنجم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) هر کس می شنید، می گفت: تو دیوانه ای. حتما می خواهی بروی توی یک اتاق هم زندگی کنی. کی این کار را می کند؟ خب، من آن قدر منوچهر را دوست داشتم که این کار را می کردم. 🌹🌹🌹 یک هفته شد یک ماه. ما هم را می دیدیم. منوچهر نگران بود. برای هر دویمان سخت شده بود این بلا تکلیفی. بعد از یک ماه صبرش تمام شد. گفت: من می خواهم بروم کردستان، بروم پاوه. لااقل تکلیفم را بدانم. من چی کار کنم، فرشته؟ منوچهر صبور بود. بی قرار که می شد، من هم بی طاقت می شدم. با خانواده ام حرف زدم. دایی هایم زیاد موافق نبودند. گفتم: اگر مخالفید، با پدرم می رویم محضر، عقد می کنیم. خیالم از بابت او راحت بود. آن ها که کاری نمی توانستند بکنند. به پدرم گفتم: نمی خواهم مهریه ام بیش تر از یک جلد قرآن و یک شاخه نبات باشه. اما به اصرار پدر، برای این که فامیل حرفی نزنند، به صد و ده هزار تومن راضی شدم. پدر منوچهر مهریه ام را کرد صد و پنجاه هزار تومن. عید قربان عقد کردیم. عقد وارد شناسنامه ام نشد تا بتوانم درس بخوانم. 🌹🌹🌹 -حالا من قربانی شدم یا تو؟ منوچهر زل زد به چشم های فرشته. از پس زبانش که بر نمی آمد. فرشته چشم هایش را دزدید و گفت: این که این همه فکر ندارد. معلوم است، من. منوچهر از ته دل خندید. فرشته گردن بندش را که منوچهر سر عقد گردنش کرده بود، بین انگشتانش گرفت و به تاریخ «21 بهمن 57» که منوچهر داده بود پشت آن کنده بودند، نگاه کرد.حالا احساس می کرد اگر آن روز حرف های منوچهر برایش قشنگ بود، امروز ذره ذره ی وجود او برایش ارزش دارد و زیبا است. او مرد رؤیاهاش بود؛ قابل اعتماد، دوست داشتنی و نترس. 🌹🌹🌹 هر چه من از بلندی می ترسیدم، او عاشق بلندی و پرواز بود. باورش نمی شد من بترسم. می گفت: دختری که با سه چهار تا ژ_3 و یک قطار فشنگ دوشکا، ده، دوازده تا پشت بام را می پرد، چطور از بلندی می ترسد؟ کوه که می رفتیم، باید تله اسکی سوار می شدیم. روی همین تله اسکی ها داشتم حافظ قرآن می شدم. من را می برد پیست موتور سواری. می رفتیم کایت سواری. اگر قرار به فیلم دیدن بود، من را می برد فیلم های نبرد کوبا و انقلاب الجزایر. برایم کتاب زیاد می آورد، مخصوصا رمان های تاریخی. با هم می خواندیم شان. منوچهر تشویقم می کرد به درس خواندن. خودش تا دوم دبیرستان بیش تر نخونده بود. برایم تعریف می کرد وقتی بچه بود و می رفت مدرسه، با دوستش، علی، برادر خوانده شده بود، فقط به خاطر این که علی روی پشت بام خانه شان یک قفس پر از کبوتر داشت. پدرش برای اتمام حجت سه بار از منوچهر می پرسد: می خواهی درس بخوانی یا نه؟ منوچهر می گوید "نه." برای این که سر عقل بیاید، می گذاردش سر کار توی مکانیکی. منوچهر دل به کار می دهد و درس و مدرسه را می گذارد کنار. به من می گفت: تو باید درس بخونی. می نشست درس خواندنم را تماشا می کرد. دوست داشتیم همه ی لحظه ها کنار هم باشیم. نه برای این که حرف بزنیم؛ سکوتش را هم دوست داشتم. توی همان محله مان یک خانه اجاره کردیم. نیمه ی شعبان عروسی گرفتیم. دو، سه روز مانده بود به امتحانات ثلث سوم. شب ها درس می خواندم. منوچهر ازم می پرسید، می رفتم امتحان می دادم. بعد از امتحانات، رفتیم ماه عسل. یک ماه و نیم همه ی شمال را گشتیم. هر جا می رسیدیم و خوش مان می آمد، چادر می زدیم و می ماندیم. تازه آمده بودیم سر زندگی مان، که جنگ شروع شد. 🔸ادامه دارد ...... 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 ------------------------------
🔰 از حاج‌ احمد متوسلیان به تمام نیروها: برای آنچه که اعتقاد دارید ایستادگی کنید، حتی اگر هزینه‌اش تنها ایستادن باشد... جمعه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۶۱ محور دژ مرزی کوت سواری مرحله دوم نبرد الی بیت المقدس درحال مکالمه‌ بی‌سیم با رحیم صفوی شهدایی عزیزان همراه 🌙🙏✨
*یڪے آرام مے آید...* *نگاهش خیس عرفان است* *قدم هایش پر از معناست* *دلش از جنس باران است...* *ڪسے فانوس بر دستش* *بسان نور مے آید...* *امید قلب ما روزے* *ز راہ_دور مے آید...* *اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ* *✋سلام بر تنها گل نرگس☀️* *🌱اللہم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج 🌱* ••●❥💐✧💐❥●•• ‌‌‌‌•
(عليه السّلام): کسى كه به مال حلال اندك، راضى شود، مخارجش سبك مى شود، خانواده اش برخوردار مى گردند، خداوند او را به درد و درمان دنيا بي نیاز مى كند و او را سالم و بى گناه از دنيا به دارالسلام بهشت بيرون مى برد.🌹 📗 مسند امام رضا ج۱ ص۲۶۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔅🔅🔅 🌷 بسم رب الشهدا 🌷 🔸قسمت ششم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) اول، دوم مهر بود. سر سفره ی ناهار از رادیو شنیدیم سربازهای منقضی 56 را ارتش برای اعزام به جبهه خواسته. از منوچهر پرسیدم: منقضی 56 یعنی چی؟ گفت: یعنی کسانی که سال 56 خدمت شان تمام شده. داشتم حساب می کردم خدمت منوچهر کی تمام شده که برادرش، رسول، آمد دنبالش و با هم رفتند بیرون. بعد از ظهر برگشت، با یک کوله ی خاکی رنگ. گفتم: این را برای چه گرفته ای؟ گفت: لازم می شود. گفت: آماده شو، با مریم و رسول می خواهیم برویم بیرون. دوستم، مریم، با رسول تازه عقد کرده بودند. شب رفتیم فرحزاد. دور میز نشسته بودیم که منوچهر گفت: ما فردا عازمیم. گفتم : چی؟ به این زودی؟ گفت: ما جز همان هایی هستیم که اعلام شده باید برویم. مریم پرسید: ما کیه؟ گفت: من و داداش رسول. مریم شروع کرد به نق زدن که «نه رسول، تو نباید بروی. ما تازه عقد کرده یم. اگر بلایی سرت بیاید من چی کار کنم؟ من کلافه بودم، ولی دیدم اگر چیزی بگویم، مریم روحیه اش بدتر می شود. آن ها تازه دو ماه بود عقد کرده بودند. باز من رفته بودم خانه ی خودم. 🌹🌹🌹 چشم هایش روی هم نمی رفت. خوابش نمی آمد. به چشم های منوچهر نگاه کرد. هیچ وقت نفهمیده بود چشم های او چه رنگی اند؛ قهوه ای، میشی یا سبز؟ انگار رنگ عوض می کردند. دست های او را در دستش گرفت و انگشتانش را دانه دانه لمس کرد. خنده ی تلخی کرد. دو تا شست های منوچهر هم اندازه نبودند. یکی از آن ها پهن تر بود. سرکار پتک خورده بود. منوچهر گفت: همه دو تا شست دارند. من یک شست دارم، یک هفتاد! می خواست همه ی این ها را در ذهنش نگه دارد. لازمش می شد. منوچهر گفت: فقط یک چیزی توی دنیا هست که می تواند تو را از من جدا کند. یک عشق دیگر؛ عشق به خدا، نه هیچ چیز دیگر. فرشته بغضش را قورت داد، دستش را زیر سرش گذاشت و گفت: قول بده زیاد برام بنویسی. اما منوچهر از نوشتن خوشش نمی آمد. جنگ هم که فرصت این کارها را نمی گذاشت. آهسته گفت: حداقل یک خط. منوچهر دست فرشته را که بین دست هاش بود، فشار داد و قول داد که بنویسد. تا آن جا که می تواند. 🌹🌹🌹 زیاد می نوشت، اما هر دفعه که نامه اش می رسید یا صدایش را از پشت تلفن می شنیدم، تازه بیش تر دل تنگش می شدم. می دیدم نیست. نامه ها را رسول یا دوستاش که از منطقه می آمدند، می آوردند و نامه های من را و وسایلی که براش می گذاشتم کنار، می رساندند به دستش. رسول تکنیسین شیمی بود. به خاطر کارش، هر چند وقت یک بار می آمد تهران. 🌹🌹🌹 دو تا ماشین شدیم و بردیم شان پادگان. منوچهر هر دقیقه کنار یکی بود. پیش من می ایستاد، دستش را می انداخت دور گردن پدرم، مادرش را می بوسید. می خواست پیش تک تکمان باشد. 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 -----------------------------------