📌 رابطه ماه مبارک رمضان با طلبه جوان شهید جیرفتی
🔹️در ماه مبارک رمضان متولد شد.
🔹️در ماه مبارک رمضان طلـبه شـد.
🔹️در ماه مبارک رمضان عازم جبهه شد.
🔹️در عملیات رمضان شهید مفقودالجسد شد.
🔹️در ماه مبارک رمضان پیکر مطهرش بازگشت.
🔷️ طلبه شهید ایوب توانایی متولد ۱۳۴۵ روستای علی آباد سادات از توابع جیرفت است.
◇ شدت علاقهی او به حضور در جبهه به حدی بود که رضایت همه را جلب و عازم جبهه میشد.
◇ او نه با زیاد ماندنش، که با رفتن و مشتاق بودن برای رفتن به همه نشان میداد که با کدام سو باید رفت، ثابت کرد که میتوان از دنیا کام نگرفته، پرواز کرد.
🔶️ ایوب میگفت: «خیلی باید نیت هایمان را خالص کنیم. نیت شهادت اگر برای خدا نباشد، آن وقت ما پیش مردم شهیدیم و نزد خدا شهید نیستیم. پـس حـواسـمان باشـد؛ نیـت و عمـل و رفتــار و گفتارمان فقط برای رضای خدا باشد تا شهید راه خدا محسوب شویم.»
◇ ایوب در ماه مبارک رمضان متولد شد، در ماه مبارک رمضان برای فراگیری دروس حوزوی عزیمت کرد.
◇ در ماه مبارک رمضان عازم جبهه شد و در عملیات رمضان شهید و مفقودالجسد شد.
◇ در ماه مبارک رمضان پیکر مطهرش به زادگاهش بازگشت.
◇ ایوب در عملیات رمضان مفقود شد و پیکرش بعد از 14 سال شناسایی و به زادگاهش منتقل شد.
🔻 طلبه شهید ایوب توانایی عملیات رمضان در منطقه هورالعظیم در تاریخ ۲۳ تیر ۱۳۶۱ بر اثر ترکش گلولهی توپ به شهادت رسید.
#شهید_ایوب_توانایی
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
#مدافع_عشـــق
#قسمت_هفتم
دو ڪوهه حسینیه باصفایـے داشت ڪه اگر آنجا سر بہ سجده میگذاشتـے بوی عطر از زمینش به جانت مے نشست.
سر روی مهر میگذارم و بوی خوش را باتمام روح و جانم میبلعم...
اگر اینجا هستم همه از لطف #خـــداست...
الهـے #شڪرت...
فاطمه گوشه ای دراز ڪشیده و چادرش را روی صورتش انداخته...
_ فاطمه؟!!...فاطمه!!...هوی!
_ هوی و....!😓.لاالله الا الله....اینجا اومدی آدم شے!
_ هر وقت تو شدی منم میشم!
_ خو حالا چته؟
_ تشنمه😖...
_ وای تو چرا همش تشنته!ڪله پاچہ خوردی مگه؟
_ وای بخیل!..یه آب میخواما...
_ منم میخوام 😁...اتفاقاً برادرا جلو در آب معدنـےمیدن...
قربونت برو بگیر! خدا اجرت بده😂
بلند میشوم و یڪ لگد آرام به پایش میزنم:خعلـےپررویـے😒
از زیر چادر میخندد...
💞
سمت در حسینیه میروم و به بیرون سرڪ میڪشم، چندقدم آنطرف تر ایستاده و باکس های آب مقابلش چیده شده.
# مسئول آب است😐
آب دهانم را قورت میدهم و سمتش مے روم...
_ ببخشید میشه لطفا آب بدید؟
یڪ باڪس برمیدارد و سمتم میگیرد
_ علیڪم السلام!...بفرمایید
خشڪ میشوم ...ســلام نڪرده بودم!
#چقدخنـــگم...
دستهایم میلرزد، انگشتهایم جمع نمیشود تا بتوانم بطری ها را از دستش بگیرم...
یڪ لحظه شل میگیرم و از دستم رها میشود...
چهره اش درهم میشود ،ازجا میپرد و پایش را میگیرد...
_ آخ آخ...
روی پایت افتـــاده بود!
محڪم به پیشانـےام میزنم
_ وای وای...تروخدا ببخشید...چیزی شد؟
پشت بمن میڪنـد،میدانم میخواهـد نگاهش را از من بدزدد...
_ نه خواهرم , خوبم!....بفرمایید داخل
_ تروخدا ببخشید!.😢..الان خوبید؟...
ببینم پاتونو!....
باز هم به پیشانـے میڪوبم! #چراچرت_میگی_عاخه
با خجالت سمت درحسینیه میدوم.
صدایش را ازپشت سر میشنوم:
_ خانوم علیزاده!...
لب میگزم و برمیگردم سمتش...
لنگ لنگان سمتم می آیـد با بطری های آب...
_ اینو جا گذاشتید...
نزدیڪ ترڪه مےآیـد خم میشود تا بگذارد جلوی پایم...
ڪه عطرتش را بخوبـے احساس میڪنم
#بوی_یاس_میدهـد...
💞
همه وجودم میشود استشمام عطرش...
چقدر آرام است....#یاس_نگاهش....
💞
✍ ادامه دارد ...
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
#مدافع_عشــــق
#قسمت_هشتم
نزدیڪ غروب، وقت برای خودمان بود...
چشمانم دنبالش میگشت..
میخواستم آخرای این سفر چند عڪس از ش بگیرم...📷
گرچه فاطمه سادات خودش گفته بود ڪه لحظاتـے را ثبت ڪنم..
زمین پر فراز و نشیب فڪه با پرچم های سرخ و سبزی ڪه باد تڪانشان میداد حالـے غریب را القا میڪرد..
تپه های خاڪـے...🌷🌷
و علی اکبر درست اینجا بود!...لبه ی یڪـے از همین تپه ها و نگاهش به سرخـے آسمان است.
پشت بمن هستت و زیر لب زمزمه میڪنـد:
#ازهرچہ_ڪه_دم_زدیم....آنهادیدند😢...
آهسته نزدیڪش میشوم.دلم نمی آید خلوتش را بهم بزنم...
اما...
💞
_ آقای هاشمـے..!
توقع مرا نداشت...آن هم در آن خلوت...
از جا میپرد! مے ایستـد و زمانـے ڪه رو میگردانـد سمت من، پشت پایش درست لبهی تپه،خالـے میشود و...
از سراشیبـےاش پایین مےافتـد😓😨😮
سرجا خشڪم میزند #افتاد!!...
پاهایم تڪان نمیخورد...بزور صدا را ازحنجره ام بیرون میڪشم...
_ آ...آقا...ها..ها...هاشمـے!...
یڪ لحظه بخودم می آیم و میدوم...
میبینم پایین سراشیبـے دو زانو نشسته است و گریه میڪنـد..
تمام لباسش خاڪـے ست...
و با یڪ دست مچ دست دیگرشرا گرفته است...
فڪر خنده داری میڪنم #یعنی_ازدردگریه_میکنه!!
اما...او.. حتما اشڪهایتش از درد نیست...علت دارد...علتـے ڪه بعدها آن را میفهمم...
سعـے میڪنم آهسته از تپه پایین بیایم ڪه متوجه و بسرعت بلند میشود...
قصد رفتن ڪه میڪند به پایش نگاه میڪنم...#هنوزکمی_میلنگد...😣
تمام جرئتم را جمع میڪنم و بلند صدایش میڪنم...
_ اقای هاشمی....اقا #سید... یڪ لحظه نرید...
تروخدا...
باور ڪنید من!....نمیخواستم ڪه دوباره....
دستتون طوریش شد؟؟...
آقای هاشمی با شمام...
اما تو بدون توجه سعـے ڪرد جای راه رفتن،بدود !...تازودتراز شر صدای من راحت شود...
محڪم به پیشانـے میڪوبم...
یعنیا_خراب_کارتر_ازتوهست_عاخه؟؟؟
چقد_عاخه_بےعرضـــــه😭
💞
آنقدر.نگاهش میڪنم ڪه در چهار چوب نگاه من گم میشود...
چقدرعجیب...
یانه...
تودرستی..
ما آنقدر به غلطها عادت کردیم که...
دراصل چقدر من عجیبم....
💞
✍ ادامه دارد ...
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
📌 ماجرای روزه داری شهید همت در پادگان دوران طاغوت
🔷️ محمدابراهیم از اینکه شرایط روزه داری در پادگان مهیا نبود ناراحت بود.
◇ سرباز بود و مسئول آشپزخانه. ماه رمضـان آمده بود و او هم بی سـرو صـدا گفتـه بود:
«هركس بخواهد روزه بگيرد، سحری اش بامن.»
◇ ولی يك هفته نشده، خبر به گوش سرلشكر ناجی رسيد. او هم سرِضـرب، خـودش رو رسـانده بود.
◇ دستور داد همه سربازها به خط شوند و بعد يكی يک ليـوان آب به خـوردشان داده بـود كـه:
« سـربازهـا را چـه بـه روزه گـرفتن! »
🔸 حـالا ابراهيـم، بعد از بيست و چهـار سـاعت بازداشت؛ برگشته بود آشپزخانه.
◇ او هم با چند نفر ديگه، كف آشپـزخونه رو تميز شستند و با روغـن، موزاييكها را حسابی برق انداختند و بعد منتظر شدند و خداخدا كردند سرلشكر ناجی یه سر بیاد آشپـزخـونه.
◇ اتفاقـاً نـاجی اومـد و جلـوی درگـاه ايستاد؛ نگـاه مشكوكی به اطـراف كرد و وارد شد. ولی اوليـن قدم را كه گذاشت داخـل؛ تا تـه آشپزخونه چنان روزمین سُرخورد كه مستقیم كارش به بيمارستان كشيد.
◇ پـای سـرلشـكر شكـسته بـود و می بايـست
چنـد صبـاحی تـوی بيمارستـان می مـاند.
🔶️ بچـههـا هـم بـا خيـال راحـت
تا آخـر مـاه رمضـان روزه گـرفتند.
📚 يادگاران ۲ «شهيد همت»
بقلم مريم برادران/ نشر روایت فتح
#سردار_شهید_ابراهیم_همت
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
✍به مناسبت بیست و ششم اسفند سالروز ولادت سردار شهید محمد حسین یوسف الهی...
💢نگهبان میله و تنبیه متفاوت شهید یوسف الهی برای فردی که وظیفه اش را درست انجام نمی دهد طبق روایت سردار شهید حاج قاسم سلیمانی...
🔹محمد حسین یوسف الهی تا زمانی که خودش داخل مقر بود حتماً در اوقات مختلف می آمد و به نگهبان میله سر می زد.
🔸اگر کسی خلافی مرتکب می شد با او برخورد بدی نمی کرد بلکه با رفتار پدرانه اش موجب می شد که آن فرد هم متوّجه خطایش بشود و هم از کرده خود شرمنده و پشیمان او اگر نیرویی را تنبیه می کرد این تنبیه با هر جای دیگر فرق داشت.
🔹یک شب شهید اکبر شجره نگهبان بود امّا بنده خدا به خاطر خستگی زیاد همان جا کنار میله خوابش برده بود.
🔸محمد حسین وقتی که از راه می رسد و اکبر را در خواب می بیند دیگر بیدارش نمی کند خودش می نشیند و تا صبح نگهبانی می دهد.
🔹نزدیک صبح وقتی اکبر بیدار می شود و محمد حسین را در جای خود می بیند خیلی خجالت می کشد محمد حسین هم برای تنبیه اکبر شب او را سر پست نمی گذارد.
🔸خیلی عجیب است که برای تنبیه یک نفر به جای اضافه کردن مدت نگهبانی اش او را از انجام کار محروم کنند برای بچّه های اطّلاعات شاید یکی از سخت ترین مجازات ها همین بود.
🔹مثلاً اگر کسی را توی معبر نمی فرستادند انگار بزرگترین توهین را به او کرده بودند و این ها همه به خاطر جوی بود که محمد حسین در واحد به وجود آورده بود.
🔸منبع کتاب حسین پسر غلامحسین صفحه ۷۵...
#شهیدمحمدحسینیوسفالهی
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
♥بسم الله الرحمن الرحیم♥
قسمت چهل و دوم رمان ناحله
امروز ۳ فروردین بود و شب خونه مصطفے اینا دعوت بودیم
صبح ریحانه زنگ زد و با کلے خواهش و تمنا گفت برم خونشون و یکے از جزوه هاش که گم کرده بود و بهش بدم
اون جزوومم پخش و پلا بود باید یه توضیحاتے بهش میدادم
ریحانه ام نمیتونست تنها بیاد و داداششم تهران بود
نمیدونم چرا شوهرش اونو نمے اورد
خلاصه مادرم داشت آماده میشد بره بیمارستان
از فرصت استفاده کردم و آماده شدم تا همراهش برم
آدرس خونه ریحون اینا و بهش دادم
با خودم گفتم چقدر خوب میشد اگه داداشش تهران نبود و میشد ببینمش
یهو زدم رو پیشونیم که مامانم گفت
+فاطمه جان خوددرگیرے داری؟
ترجیح دادم سکوت کنم و چیزے نگم
چند دقیقه بعد رسیدیم
از مادرم خداحافظے کردم وپیاده شدم
دکمه آیفون و فشار دادم تا در و باز کنن
چند لحظه بعد در باز شد و رفتم تو
یاد اون شب افتادم
آخے چه خوب بود
از حیاطشون گذشتم ڪ ریحانه اومد بیرون وبغلم کرد
چون از خونه هاے اطراف به حیاطشون دید داشت چادر گلگلے سرش بود
داخل رفتیم ڪ گفتم
_کسے نیست ؟
+چرا بابام هست
بعداین جملهه پدرش و صدا زد
+بااابااااااا مهمون داریممم
دستپاچه شدم و گفتم عه چرا صداشون میکنی
شالم و جلوتر کشیدم
باباش از یکے از اتاقا خارج شد
با لبخند مهربونش گفت
+سلام فاطمه خانم خوش اومدے
خوشحالمون کردے .ببخش که ریحانه باعث زحمتت شد .حیف الان تو شرایطے نیستم که توان رانندگے داشته باشم وگرنه اونو میاوردم پیشت .
بهش لبخند زدم و گفتم
_سلام ن بابا این چ حرفیه من دوباره مزاحمتون شدم .
ادامه داد
+سال نوت مبارڪ دخترم انشالله سالے پر از موفقیت باشه براتون
_ممنونم همچنین
وقتے به چشماش نگاه میکردم خجالت زده میشدم و نمیتونستم حرف بزنم
چشماے محمد خیلے شبیه چشماے پدرش بود
شاید خجالتمم ب همین خاطر بود....
باباش فهمید معذبم .رفت تو اتاقش و منم با راهنمایے ریحانه رفتم تو اتاقش .
نشستیم کولمو باز کردم و برگه هاے پخش و پلامو رو زمین ریختم
ریحانه گفت
+راحت باش هیچکے نمیاد در بیار لباساتو.
ب حرفش گوش کردم و مانتومو در اوردم زیرش یه تیشرت سفید و تنگ داشتم
موهامم بافته بودم
ریحانه رفت بیرون و چند دقیقه بعد با یه سینے برگشت
چایے و شرینے و آجیل و میوه و ...
همه رو یسره ریخته بود تو سینے و اورد تو اتاق
خندیدم و گفتم
_ اووووو چ خبره دختر جان
چرا زحمت کشیدییے من چند دقیقه میمونم و میرم
+بشین سرجات بابا کجا برے همشو باید بخوریے عیده هااا
آها راستے اینم واسه توعه.بابام داد بهت .عیدیته ببخش کمه
شرمنده بهش خیره شدم
_اے بابا ریحانههه
نزاشت حرفم و ادامه بدم و گفت
+حرف نباشهه ....خب شروعش از کجاست
ناچار ادامه ندادم و شروع کردم به توضیح دادن
چند دیقه که گذشت به اصرار ریحانه یه شکلات تو دهنمگذاشتم و چاییم و خوردم.
گفتم تا وقتے ریحانه داره این صفحه رو مینویسه منم چندتا تست بزنم .
کتابمو باز کردم .سکوت کرده بودیم و هر دو مشغول بودیم
رو یه سوال گیر کردم
سعے کردم بیشتر روش تمرکز کنم . تمام حواسمو بهش جمع کردم
که یهو یه صداے وحشتناڪ هم رشته افکارم و پاره کرد هم بند بند دلم و.
منو ریحانه یهو باهم جیغ کشیدیم و برگشتیم طرف صدا
چشام ۸ تا شده بود
یا شایدم بیشترررر
با دهن باز و چشایے که از کاسه بیرون زده بود به در خیره شده بودم
چهره وحشت زده و خشڪ شده ے محمد و تو چهار چوب در دیدم
به همون شدتے که در و باز کرد در و بست و رفت بیرون
چند ثانیه طول کشید تا بفهمم چیشده
یهو باریحانه گفتم
_ واییییییی
ادامه دادم
_ داداشت بود ؟؟؟؟؟ مگه نگفتے تهرانه ؟
ریحانه هل شد و گفت
+ارهه تهران بود یه مشکلے پیش اومد براشمجبور شد بره امروزم بهش زنگ زدم گفت فردا میاددد نمیدونم اینجا چیکار میکنههه.
اینارو گفت و پرید بیرون
اون چرا گفته بود واے ؟
اے خدا لابد دوباره مثه قبل میشه و کلے قضاوتم میکنه آخه من چ میدونستم میخواد اینجورے پرت شه تو اتاق .
غصم گرفته بود .ترسیدم و مانتومو تنم کردم
شالم سرم کردم فکراے عجیب غریب ب سرم زده بود
با خودم گفتم نکنه از خونشون بیرونم کنن
جزوه ها رو مرتب گذاشتم رو زمین .
کولمو بستمو گذاشتمش رو دوشم.
اروم در اتاقُ باز کردم و رفتم تو هال.
جز پدر ریحانه کسے نبود.
بهش نگاه کردم.
دیدم پارچه ے شلوارش خالیه و یه پایِ مصنوعے تو دستشه!
باباش فلجه!!!!!؟
یاعلیییی.
چقد بدبختن اینا....
باباش که دید دارم با تعجب نگاش میکنم گفت
ببخشید دخترم
نمیتونم پا شم
شما چرا بلند شدی؟
_اگه اجازه بدین دیگه باید برم.
+به این زودی؟کارتون تموم شد؟
_بله تقریبا. دیگه خیلے مزاحمتون شدم. ببخشید.
+این چه حرفیه. توهم مث دختر خودم.
چه فرقے میکنه .
پس صبر کن ریحانه رو صدا
کنم تو حیاطه.
_نه نه زحمتتون میشه خودم میرم پیشش.
اینو گفتمو ازش خداحافظے کردم.
درے که به حیاط باز میشدُ باز کردم و رفتم تو حیاط....